آقای پاریزین و خانم امرالد | سیزدهم

«آقای پاریزین! خواهش می‌کنم. نکند مشاعرتان را از دست داده‌اید. این وقت روز و بعد از این‌همه سال چه وقت پرسیدن همچو سوالی‌ست؟». آقای کامران‌لو این را گفت و همان‌طور که با دستی آویزان به دست‌گیره‌ی در و دستی دیگر به کمر، رو به آقای پاریزین ایستاده‌بود، نفس عمیقی کشید. آقای پاریزین انگار که صدای آقای کامران‌لو را نشنیده‌باشد خیره به جایی روی شانه‌ی راست آقای کامران‌لو ایستاده‌بود و چیزی نمی‌گفت. «لعنت به دل سیاه شیطان، آقای پاریزین! آقای پاریزین!». آقای کامران‌لو این را گفت و با دو دست شانه‌های آقای پاریزین را تکان محکمی داد. آقای پاریزین بی‌آنکه عکس‌العمل سریعی نشان بدهد به چشم‌های آقای کامران‌لو خیره شد و لبخند زد. «یعنی می‌خواهید بگویید که آن مزاحم تلفنی که مدتی پیش باعث آزار شبانه‌روزی‌تان شده‌بود را به خاطر نمی‌آورید؟ مگر ممکن است؟» آقای کامران‌لو نفسش را از بینی بیرون داد و چشم‌هایش را برای لحظه‌ای کوتاه بست. سه ثانیه‌ی بعد و بلافاصله بعد از آن‌که آقای کامران‌لو چشم‌هایش را باز کرد تا چیزی بگوید، صدای خانم بری‌بو از بالای پله‌ها شنیده‌شد که «آقایان! مطمئناً مطلع هستید که این ساختمان بیشتر از دو آپارتمان دارد؟» آقای کامران‌لو بدون آن‌که شروع به گفتن حرفی که قصد زدنش را داشت بکند با صدای بلندی نفسش را از بینی بیرون داد و دوباره چشم‌هایش را بست. این بار بیشتر از سه ثانیه طول کشید تا آقای کامران‌لو چشم‌هایش را باز کند و رو به پاگرد سوم ساختمان، بی‌که خانم بری‌بو را ببیند فریاد بزند «مادمازل بری‌بو، خواهش می‌کنم چند لحظه‌ای تحمل بفرمایید تا اختلاط بنده با آقای پاریزین تمام شود. مطمئن باشید آخرین چیزی که ما می‌خواهیم مصدع اوقات شما شدن است». آقای کامران‌لو باز چشم‌هایش را بست و صدای بسته شدن درب آپارتمان خانم بری‌بو به گوش رسید. ‌آقای کامران‌لو چشم‌هایش را باز کرد و با آرامشی ساختگی ادامه داد که «آقای پاریزین، خواهش می‌کنم برگردید به آپارتمان‌تان و کمی از آن کبرنی هشت ساله بنوشید…خواهش می‌کنم.» آقای پاریزین بی‌که چیزی بگوید برگشت و از پله‌ها پایین رفت.

پانزده دقیقه بعد باز تلفن زنگ خورد. آقای پاریزین که درست در یک قدمی تلفن نشسته‌بود، بلافاصله گوشی را برداشت.
«الو!»
«جناب پاریزین؟»
«بله»
«بنده پیامی برای شما دارم قربان»
«جناب‌عالی؟»
«مگر فرقی می‌کند جناب پاریزین؟»
«آیا ممکن است خودتان را معرفی کنید؟»
«مگر شما آقای پاریزین نیستید؟»
«چرا اما این چه ربطی به موضوع دارد. من باید بدانم که چه کسی برای من پیامی دارد یا نه؟»
«نه»
«یعنی چه که نه آقا؟»
«نه یعنی لزومی ندارد که بدانید چه کسی برای شما پیامی دارد»
«این مزخرفات چیست آقای محترم؟ خواهش می‌کنم خودتان را معرفی کنید یا من همین حالا ارتباط را قطع می‌کنم» و بلافاصله صدای قطع شدن تماس از سمت دیگر خط آمد و بوق اشغال توی گوش آقای پاریزین طنین انداخت. آقای پاریزین به پشتی صندلی تکیه داد و بعد از این‌که پای راست را روی پای چپش انداخت با خودش فکر کرد که این‌ها همه باید از سر اتفاق باشد. یازده سال پیش هم همین اتفاق افتاده‌بود و درست پیش از رسیدن خانم امرالد به پاریس، کسی برای مدت یک هفته‌ی تمام برای آقای پاریزین مزاحمت تلفنی ایجاد کرده‌بود. نکته‌‌ای که باعث تعجب آقای پاریزین می‌شد این بود که مزاحم، اسم ایشان را می‌دانست و لحنش هم هیچ به مزاحمین تلفنی نمی‌برد. یازده سال پیش البته درست همان روزی که خانم امرالد با آن لباس خردلی که گل‌های درشت قرمز داشت وارد خانه‌ی آقای پاریزین شده‌بود، دیگر خبری از تماس‌های تلفنی نشده‌بود. خانم امرالد چند باری آقای پاریزین را در حالی که به تلفن خیره مانده‌بود تماشا کرده‌بود و یک بار بعد از گذشت دو یا سه دقیقه خنده‌ی بلندی کرده‌بود که «آیا همه در پاریس زمانی از روز را به خیره شدن به تلفن می‌گذرانند آقای پاریزین؟» و آقای پاریزین که انگار دستی نامرئی از پشت محکم به شانه‌اش کوبیده‌باشد به خودش آمده‌بود که «خیر، خیر خانم امرالد. ازتان عذر می‌خواهم. آیا آماده رفتن هستید؟» و خانم امرالد خندیده‌بود که «بله آقای پاریزین. ده دقیقه‌ای هست که با این شال کاموایی این‌جا درست روبروی شما نشسته‌ام و شما از نگاه کردن به دستگاه تلفن دست نمی‌کشید.»

آن روز آقای پاریزین بسیار بیش‌تر از هشت روز گذشته‌اش از خانم امرالد سوال‌های عجیب پرسیده‌بود. همان روز هم بود که درست وقتی از کنار مجسمه‌ی بوسه واقع در هال دوم موزه رودن می‌گذشتند و منظره‌ی زیبایی از استخر بیرون ساختمان از پنجره‌های طبقه‌ی دوم عمارت زیر پای‌شان گسترده‌بود، آقای پاریزین با حالتی بی‌قرار از خانم امرالد پرسیده‌بود که به نظرش چرا انسان‌ها باید کارهایی انجام بدهند که به نظرشان منطقی بیاید و آیا اساسن منطق خودش رنگی از روزمرگی و بیهودگی ندارد؟ که خانم امرلد با لبخند مودبانه‌ای جواب داده‌بود که «آقای پاریزین برای امروز دیگر بس است. بیایید به حیاط برویم و از این آفتاب پاییزی لذت ببریم.» آقای پاریزین با آن‌که لبخند زده‌بود و همراه خانم امرالد راهی حیاط موزه شده‌بود اما ذهنش کماکان مشغول چرایی تصمیمات آدم‌ها مانده‌بود.
دل‌تنگی چیز مزخرفی‌ست. خاصه وقتی نگفتنی باشد. خاصه وقتی گفتنش محلی از اعراب نداشته‌باشد. یعنی آدم وقتی می‌گوید دلش تنگ است که یک چیزی را تحصیل کند. وقتی بگویی دل‌تنگی و بعد آن حال و شوق و اضطرار و صدا و الخ رها شود توی هوا خب همان بهتر که نگویی. اول بار یادم هست که تصمیم گرفتم دل‌تنگ شوم. تا آن وقت دل‌تنگی را هیچ تجربه نکرده‌بودم. تصمیم گرفتم برای عمویی که دور بود دل‌تنگی کنم. یادم هست کنار مخده‌ی قرمزِ با طرح ترنج بیرون آشپزخانه دراز کشیدم و همان‌طور که دستم را توی درز خنک بین مخده و و دیوار فروتر می‌بردم تصمیم گرفتم که دل‌تنگ باشم. ده دقیقه‌ی بعد هم به نظرم آمد که به اندازه‌ی کافی دل‌تنگی کرده‌ام و تمام. یعنی احتمالا باید تصورم این بوده‌باشد که دل‌تنگی یک کیفیتی از زنده‌بودن است که باید می‌بود هم. بعدترها، به گره‌ای که مادر به بندهای کتانی قهوه‌ای‌ام زده‌بود نگاه می‌کردم و دلم برای دست‌هایش تنگ می‌شد. این بار دل‌تنگی از نظرم کیفیتی از بودن نبود، اساسا کیفیت نبود، یک خرابی بی‌پایان بود. آخرین بار هم همین دو دقیقه‌ی پیش. این‌بار البته نه مخده‌ای هست و نه گره‌ای. از روی تصمیم هم دل‌تنگ نیستم. این‌بار یک کش مو است که دارد بوی عطرش می‌رود و یک بالش با راه‌راه سفید و سبز.این‌بار همه چیز خنده‌دار است. همان‌قدر خنده‌دار که دخترک آلمانیِ ایربی‌اند‌بیِ قبلی سه مرتبه فراموش کرد که منِ ایرانی نمی‌توانم به آمریکا سفر کنم. که وقتی پرسید آیا تا به حال به نیویورک رفته‌ام، فقط خندیدم و از توی یخچال که شیرِ بادام را بیرون می‌آوردم پرسیدمش که نظر خودش چیست. صورتش را بین دست‌هایش پنهان کرد که «اوه ساری». این البته که دیگر خرابی نیست. کیفیتی از نبودن است. یعنی نبودن قاعدتا نباید کیفیتی داشته‌باشد اما وقتی نبود چیزی را حس می‌کنی پس طبعا باید کیفیتی هم داشته‌باشد دیگر. این است که می‌خواهی برداری زنگ بزنی که «به نظرت عجیب نیست کشی که دور موهای تو حلقه‌بوده توی دست من است الان و من حقیقتا هیچ‌ ایده‌ای ندارم که باید با این ژتونِ سرگشتگی چه کنم؟». بعد هم فکر می‌کنی که خب حالا زنگ هم زدم، بعدش؟ دل‌تنگی چیز مزخرفی‌ست.

این شب‌ها

این آش شله قلمکاری که توی مغزم و روزهام و شب‌هام در جریان است آن‌ چیزی نیست که بخواهمش طبعاً. علی ای حال نوری از امید آن آخرهای غار به چشمم می‌آید که بروم برایش هی این وبسایت را باز کنم و پسوردم را بزنم و اسم معلم اول دبستانم را تویش وارد کنم و زل بزنم به آن کلمه‌ی «هنوز». هیچ‌وقت توی زندگی‌ این‌همه دلم نخواسته‌بود جای دیگری می‌بودم. شده‌بود البته که دلم بخواهد ور دل کسی باشم یا منتظر دیدن کسی یا دلم غنج بزند برای چیزی که نداشتم، این اما یک کیفیت عجیبی‌ست که انگار همه‌اش معطوف به خودم است. این‌ را آن‌قدر با همه‌ی وجودم خواسته‌ام که گاهی ترس برم می‌دارد. این از خواهش و آرزو و این‌ها گذشته. یک قدم به آزادی نزدیک باشد انگار.

آقای پاریزین و خانم امرالد | دوازدهم


تلفن بدون وقفه زنگ می‌زد. آقای پاریزین مشغول شستن جام شراب شب قبل بود و آرزو می‌کرد که هرچه‌ زودتر صدای زنگ تلفن قطع شود. هرچند این اتفاق نیافتاد اما آقای پاریزین بعد از آن‌که جام را برعکس روی آب‌گیر کابینت کنار پنجره قرار داد، نگاهی به خیابان ولترِ دوباره بارانی انداخت و نفس عمیقی کشید. وقتی بالاخره تلفن از زنگ‌زدن ایستاد آقای پاریزین رویش را از خیابان به سمت هال چرخاند اما از جایش تکان نخورد. سه دقیقه‌ی بعد اما، وقتی آقای پاریزین پشت میز کنار پنجره نشسته‌بود و با دقت به مفاصل‌ انگشت‌های دو دستش خیره مانده‌بود باز تلفن شروع به زنگ زدن کرد. آقای پاریزین با قدم‌هایی آهسته به سمت تلفن رفت و گوشی را برداشت.

«الو». کسی جوابی نمی‌داد اما آقای پاریزین به‌وضوح صداهای محیطی را می‌شنید. «الو!» و این‌بار فردی که معلوم نبود زن است یا مرد از سمت دیگر خط گلویش را به‌آرامی صاف کرد و تماس را قطع کرد. آقای پاریزین که بعد از «الو»ی دوم ابروهایش را تا جایی که ممکن بود بالا داده‌بود پوف بلندی کشید و گوشی را سرجایش برگرداند و به پشت میز برگشت.

«خانم امرالد عزیز، امروز وقتی از ایستگاه مترو بیرون آمدم آن‌قدر هوا خوب بود که تصمیم گرفتم به‌جای این‌که مستقیم به خانه بیایم کمی راهم را طولانی‌ کنم و مسیر موازی‌ای را از خیابان الکساندر دوما و سپس فیلیپ آگوست قدم بزنم و از سمت دیگر خیابان ولتر به خانه برسم. بجاست اگر اشاره کنم که هوا امروز در پاریس بارانی‌ست و شما به‌خوبی می‌دانید که من چطور عاشق همچو هوایی هستم.» آقای پاریزین نفس عمیقی کشید و به نوشتن ادامه داد «اتفاق جالب توجه این بود که آقایی که چتر یشمی‌رنگی به دست داشت، درست در سمت دیگر خیابان‌ و کاملا هم‌سرعت با من در حال قدم‌ زدن بود. به این علت می‌گویم «قدم زدن» که در صورت مرد هیچ نشانه‌ای از تلاش برای رسیدن به مقصدی به چشم نمی‌خورد تا آن‌جا که برای دقایقی این شائبه را برایم ایجاد کرده‌بود که آن اتفاق (هم‌سرعت بودن‌مان را عرض می‌کنم) تصادفی نیست. بعد از آن‌که آن تصور از ذهنم بیرون رفت و امر بر من مشتبه شد که مرد حواسش هیچ به پیرامونش نیست توجهم به البسه و کفش‌های ایشان جلب شد. مشخصا لباس‌ها مناسب هوای بارانی ماه نوامبر نبود و کفش‌ها با این‌که اگر اشتباه نکنم مارک فوق‌العاده گران‌قیمتی داشتند به واسطه‌ی باز بودن روی‌شان پای ایشان را در معرض خیس شدن قرار می‌دادند. مرد با تمام این اوصاف با سرعتی ثابت و خیره به روبرو مسیر می‌پیمود و تنها گاهی هنگام عبور از کنار کسی که از روبرویش می‌آمد، کمی چترش را بالا می‌برد.» آقای پاریزین خودنویس را روی دفتر قرار داد اما بلافاصله انگار که تصمیمش برای نوشتن عوض شده‌باشد آن را از روی کاغذ بلند کرد. جوهرِ آبیِ خودنویس لکه‌‌ای به اندازه‌ی یک اُوی کوچک روی کاغذ به جا گذاشت. لکه به آرامی در کاغذ پخش شد. آقای پاریزین دفتر را با دو انگشت شست و سبابه به آرامی ورق زد تا ببیند که آیا جوهر به صفحه‌ی بعد هم رسیده‌است یا نه. سوادی از رنگ آبی در صفحه‌ی بعد دیده‌می‌شد.

«خانم امرالد عزیز، حقیقت این است که مقصود خاصی از نوشتن در مورد آن مرد نداشتم. صرفا دیدن فردی با آن حال برایم حسی از هم‌ذات‌پنداری ایجاد کرد و از آن‌جا که غرض از نوشتن این خطوط هم ثبت هم‌چو احوالی‌ست تصور کردم نوشتنش و در واقع توصیفش نباید ضرری داشته‌باشد.»

آقای پاریزین دفترچه را بست، صندلی لهستانی‌ای که رویش نشسته‌بود را با دودست عقب کشید، از پشت میز بلند شد، نگاهی به ساعت انداخت، به سمت در ورودی خانه قدم برداشت، در را باز کرد، و از خانه خارج شد. به محض این‌که در با صدای کلیک نرمی بسته شد آقای پاریزین صدای زنگ تلفن را از داخل آپارتمان شنید. چند لحظه‌ای مردد دستش را روی دستگیره‌ی در نگه داشت و بعد همان‌طور که هنوز صدای زنگ تلفن را می‌شنید به سمت راه‌پله‌های ساختمان برگشت و یازده پله بالاتر در اولین پاگرد از نظر ناپدید شد.

ابن چمدان

با انگشت‌هام می‌شمارم. یک دست برایش کم است. درواقع اگر با همین نرخ ادامه بدهم انگشت‌های دو دست و دو پا هم برایش کم است. توی یک سال گذشته ۹ بار از خانه‌ای به خانه‌ی دیگر رفته‌ام که فقط شش‌تایش توی دو ماه گذشته‌بوده. چیزهایم جاهای مختلف دنیا هستند، سنگاپور، دو خانه‌ی مختلف در تورنتو، ادمونتون. شب‌ها چهار ساعت می‌خوابم و روزها دو زندگی مختلف را پیش می‌برم. آن‌قدر عکس‌العمل نشان دادن به اتفاقاتی که یک سال پیش برای‌شان تا هفته‌ها وقت صرف می‌کردم راحت شده که خودم از خودم تعجب می‌کنم. تا نوزدهم جایی کنار های‌پارک خواهم بود و بعد می‌روم در نبود «ل» از گربه‌‌اش مراقبت کنم و بعدش هم حقیقتا حتی نمی‌دانم کجا خواهم بود.

هوا سرد می‌شود و من شب‌ها کاناپه را به تخت ترجیح می‌دهم.

آقای پاریزین و خانم امرالد | یازدهم

«خانم امرالد عزیز، هربار پیش از شروع نوشتن دچار کمی تردید می‌شوم. دلیل دقیقش را نمی‌دانم یا لااقل نمی‌توانم بفهمم. حقیقت انکارناپذیر در مورد این دفتر و این نوشته‌ها این است که مخاطب حقیقی و دقیقی ندارند. یعنی مطمئن نیستم که این خطوط هرگز توسط شما خوانده‌شوند. آن تردید هم قاعدتاً از همین موضوع ناشی می‌شود. این چراییِ نوشتن، این‌که آیا کسی منتظر خواندن این خطوط هست یا نه…»

آقای پاریزین روز شلوغی را گذرانده‌بود. صبح اول وقت خانه را به قصدِ آژانس مسافرتی ماریناوُیاژ ترک کرده‌بود و یک ساعت و ۱۳ دقیقه‌ی بعد بلیط رفت و برگشتی را به تاریخ بیست و هفت نوامبر و به مقصد مادرید ابتیاع کرده‌بود. صبحانه را در باغ موزه‌ی رودن خورده‌بود و بیست و چهار دقیقه‌ی بعد قهوه‌ی دوم صبح را در کافه‌ای کوچک و دنج در خیابانِ بابیلُن نوشیده‌بود. جهت انجام پاره‌ای امور بانکی به شعبه‌ی همیشگیِ نزدیک مونمارت رفته‌بود و بعد برای خریدِ هشت‌صدو‌پنجاه گرم سوسیس مورد علاقه‌اش، مسیر سرپایینی تا قصابیِ ژاکی گودن را پیاده طی کرده‌بود. از قصابی تا خانه هم یک ساعت و چهل و چهار دقیقه پیاده راه بود که ایشان با لبخندی بر لب طی کرده‌بود و پانزده دقیقه بعد از رسیدن به خانه، بدون باز کردن سه پاکت نامه‌ای که یحتمل آقای کامران‌لو طبق عادت همیشگی بدونِ درزدن از زیر در به داخل سرداده‌بود پشت میز نشسته‌بود و مشغول نوشتن‌شده‌بود.

«خانم امرالد عزیز، این روزها آدم‌ها توی قطار شهری روی گوشی‌های هوش‌مندشان پاسور بازی می‌کنند. متاسفانه هنوز به دیدن همچو صحنه‌ای عادت نکرده‌ام اما تصور این‌که فقط کمتر از ده سال پیش توی دست آدم‌ها روزنامه، مجله و کتاب بود هنوز شگفت‌زده‌ام می‌کند. دنیای عجیبی‌ست که با سرعتی سرسام‌آور تغییر می‌کند. حقیقت این است که انتظار نداشتم از دیدن مردی هفتاد یا هشتاد ساله که در قطار لوموند می‌خوانَد این‌همه هیجان‌زده بشوم. مرد بیچاره موقع اصلاحِ صورت، نوار باریکی پایین‌تر از لاله‌ی گوشش را جا انداخته‌بود. چند ثانیه‌ای طول کشید تا موفق به گرداندن نگاهم از ایشان به خانمی که دو ردیف‌ جلوتر مشغول آرایش صورتش توی آینه‌ی دستی کوچکی بود بشوم.»

اقای پاریزین نفس عمیقی کشید و دست‌ها را پشت سر به هم حلقه کرد. خانه را سکوتی مطلق فراگرفته‌بود و تنها صدای تیک‌تاک ثانیه‌شمار ساعتی که بین ورودی خانه و آشپزخانه به دیوار نصب بود شنیده‌می‌شد. آقای پاریزین به جایی روی میز در نزدیکی دفتر خیره‌شد. سه دقیقه‌ی بعد اما، آقای پاریزین باز مشغول نوشتن شد. «خانم امرالد عزیز، امروز بلیط سفر را تهیه کردم. به جهت اعتراف خدمتتان عرض می‌کنم که اشتیاقِ دیدن شما سراپایم را فراگرفته‌است. تصور بوییدن عطر همیشگی‌تان و مشاهده‌ی حالت پرطمطراق‌ راه‌رفتن‌تان حالم را دگرگون می‌کند.» اقای پاریزین خودنویس مشکی را روی میز گذاشت و دفترِ‌ چرمی را بست و زیر لب زمزمه کرد «اما چطور؟».

Unsplash

یک اپلیکیشن کوچک است که عکس بک‌گراند را در اینتروال‌هایی که کاربر ست می‌کند، عوض می‌کند. همین و دقیقن همین. آن حالِ دیدنِ عکسِ جدید در پس پنجره‌ها اما که یک بار تصویر پل بروکلین است و یک بار سینری‌های اسکاتلند و قص علی هذا آن‌قدر به‌دل و نرم است که هیچ باورتان نخواهد بود.

آقای پاریزین و خانم امرالد | دهم

«خانم امرالد عزیز، باران زیبایی می‌بارد.» آقای پاریزین بعد از نوشتن این جمله لحظه‌ای مکث کرد و سپس خودنویس مشکی و طلایی را به موازات دفترچه‌ی چرمی روی میز قرار داد و به فکر فرو رفت. شاید اساساً رفتن به مادرید تصمیم درستی نبود. البته آقای پاریزین متوجه بود که در تمام یازده سال گذشته هیچ‌گاه به این اندازه مشتاق دیدار مجدد خانم امرالد نشده‌بود اما با این حال بستن چمدان و حرکت کردن ِ بدون هماهنگی، فرسنگ‌ها از آن‌چه آقای پاریزین در تمام مدت زندگی‌اش انجام داده‌بود فاصله داشت.

آقای پاریزین خودنویس را از روی میز برداشت و دفتر چرمی را با یک دست باز کرد. «خانم امرالد عزیز، خوب به خاطر دارم آخرین باری هم که تصمیم مُجدانه‌ای برای دیدار شما گرفته‌بودم هوا برای مدت چند روزِ پی‌درپی همین‌طور شبیه امروز بارانی بود. چندین و چند روز برای آن سفر برنامه‌ریزی کردم؛ محل اقامت، بلیط‌ها و حتی زمان‌بندی برای استفاده‌ی بهینه از وسایل نقلیه عمومی درون‌ و برون‌شهری. به هر ترتیب اما آن سفر میسر نشد. دو هفته بعد از تماسی که از مهمان‌خانه‌‌ای که در حوالی محل سکونت شما رزرو کرده‌بودم، دریافت کردم، و طی آن به ایشان اطمینان دادم که در آن‌جا اقامتی نخواهم داشت، چمدان چرمیِ سه‌قفله‌ای (که شما با لبخند اسم خنده‌داری که شوربختانه حالا به یاد نمی‌آورم رویش گذاشته‌بودید) را باز کردم و با خودم عهد کردم که دیگر هرگز زیر بارش باران و از توی باجه‌ی تلفن با شما تماس نگیرم. آن روز تمام تقصیرها را به گردن آن باجه‌ی تلفن و آن بی‌وقتیِ رعدوبرق انداختم، حالا اما فکرهایم منظم‌تر از آن روزهاست.»

آقای پاریزین کف دست‌هایش را دو طرف دفتر چرمی روی میز پهن کرد و چشم‌هایش را بست. چند ثانیه‌ای به همان حال ماند و بعد انگار که پشه‌ای مزاحمش شده‌باشد دست راستش را دو بار به‌آرامی از چپ به راست روبروی صورتش تکان داد.

بوی قهوه در هوای خانه پیچیده‌‌بود و صدای لاینقطع برخورد قطرات باران به پنجره‌های رو به خیابان ولتر توی گوش آقای پاریزین ضرب می‌گرفت.

آقای پاریزین و خانم امرالد | نهم

آقای پاریزین که درب سبزرنگ ساختمان را با دست چپ باز نگه داشته‌بود، بعد از این‌که کلید خانه را با دست راست در جیب داخلی پالتو‌ی خاکستری‌رنگش جا دادْ چمدان سرمه‌ای چهارچرخی را که دور دسته‌اش پلاستیک نازکی پیچیده‌‌شده‌بود جلوتر از خودش به داخل سُر داد.

«تقاضا دارم اگر اشتباه می‌کنم تصحیح بفرمایید اما به نظر می‌آید که قصد سفر دارید جناب پاریزین». آقای کامران‌لو سبیل چخماقی خاکستری‌رنگی داشت که باعث می‌شد سنش بیش از آن‌چه بود به نظر بیاید. عصای چوبی قهوه‌ای سوخته‌‌ای به‌دست می‌گرفت و کلاه شاپوی ماهوتی به سر می‌گذاشت. شق و رق ایستادنش و طوری که عصایش را حمل می‌کرد، گاهی آقای پاریزین را به یاد تابلوهایی که نقاشان کلاسیک از آدم‌های نام‌دار می‌کشیدند می‌انداخت. گذشته از تصویر، طرز حرف زدن آقای کامران‌لو، به‌خصوص با ته‌لهجه‌ی عجیبی که داشت، همیشه آقای پاریزین را معذب می‌کرد.

«بله قربان، چند روزی را در روزهای آخر ماه نوامبر در مادرید به سرخواهم برد.» آقای پاریزین این را گفت و لبخند مودبانه‌ای زد.

«مادرید!».

آقای کامران‌لو طوری کلمه‌ی مادرید را به زبان آورده‌بود و توی چشم‌های آقای پاریزین خیره‌مانده‌بود که انگار آقای پاریزین نام پایتخت اسپانیا را از ایشان پرسیده‌باشد. آقای پاریزین بدون این‌که بداند چطور به نگاه آقای کامران‌لو جواب بدهد لبخندی زد و اضافه‌ کرد که «بله مادرید. این بار دوم خواهد بود. در واقع بعد از نوبت اولی که در سی و شش سالگی به آن‌جا سفر کردم همیشه مشتاق برگشت به آن شهر بودم که البته تا به امروز اتفاق نیافتاده‌.». آقای کامران‌لو همان‌طور که انگار چیزی را درست پشت‌ سر آقای پاریزین زیر نظر داشته‌باشد لبه‌ی کلاهش را کمی پایین داد و باز بدون کلمه‌ای حرف زدن به آقای پاریزین خیره ماند. همان وقت درب ساختمان باز شد و خانم بغیبو به همراه سگ کوچکی که با دو دست به سینه‌اش فشرده‌بود وارد شد. خانم بغیبو بعد از نگاه سریعی که به آقای کامران‌لو که از روی پله‌ی سوم به جایی روی شانه‌ی آقای پاریزین که دو پله‌ پایین‌تر ایستاده‌بود نگاه می‌کرد، بدون هیچ عکس‌العملی از کنار دو مرد گذشت و در پا‌گرد اول ناپدید شد.

«خب جناب کامران‌لو من از شما خداحافظی می‌کنم»

آقای پاریزین این را گفت و چمدان را از دسته‌ی پلاستیک‌پیچش بلند کرد و از پله‌ها بالا رفت. آقای کامران‌لو هم بعد از اینکه نوک عصایش را دو بار به زمین کوبید با خودش زمزمه کرد «من هم از شما خداحافظی می‌کنم آقا». بعد با احتیاط از سه پله‌ی باقیمانده پایین رفت و در را پشت سرش بست.

آقای پاریزین و خانم امرالد | هشتم

«خانم امرالد عزیز، روز پاییزی قشنگی‌ست و من در کافه‌ای نزدیک به لِزنوَلید نشسته‌ام. ابتدا مطمئن نبودم که می‌خواهم نزدیک موزه‌ی دُرسه باشم یا اینجا اما با دیدن این کافه که به‌طرز خارق‌العاده‌ای تا به حال هیچ‌وقت نه دیده‌بوده‌مش و نه در موردش شنیده‌بودم تصمیم خودم را گرفتم. قهوه‌شان کمی ترش‌مزه است که بلافاصله من را به یاد قهوه‌ای که در کنار ایستگاه متروی ورسای با هم نوشیدیم انداخت. آن کافه هم به‌ همین ترتیب پیدا کردیم و حاصل هم چه خوب از آب درآمد. یادم هست با وجود فاصله‌ی به نسبت زیاد ما از در ورودی کافه هنگام عبور، عطر قهوه‌شان را شنیدیم و بدون معطلی وارد شدیم. حقیقت این است که آن نگاه سه یا چهار ثانیه‌ای ِ از سر موافقت با تصمیمی آنی برای من فراموش‌ناشدنی‌ست. البته خواهش می‌کنم به من خرده‌ نگیرید اما درواقع همه چیز در مورد شما برای من فراموش‌نشدنی‌ست، به هر حال اما آن نگاه و آن لبخند جور خاص دیگری در ذهنم ثبت شده‌است که تصور نمی‌کنم بتوانم با کلمات توصیفش کنم.»

آقای پاریزین لحظه‌ای از نوشتن دست کشید و جرعه‌ای از قهوه‌اش نوشید. کافه آرام بود و به غیر از دو جوان که نمی‌توانستند بیش از سی سال سن داشته‌باشند و دست یک‌دیگر را از روی میز به آرامی نوازش می‌کردند کس دیگری پشت میزهای کافه ننشته‌بود. کافه‌چی مرد میان‌سالی بود که عینک بدون قاب گردی به چشم داشت و در حالی که با دو آرنج روی پیشخوانِ کافه خم شده‌بود، روزنامه می‌خواند. موسیقی آرامی در گوش آقای پاریزین می‌پیچید و عطر قهوه‌ی اتیوپیایی که کافه‌چی پانزده‌دقیقه‌ی پیش در موردش برای آقای پاریزین توضیح داده‌بود تمام کافه را پرکرده‌بود.

«بعد از شیراک دیگر باید در کاخ الیزه را گل می‌گرفتند» مرد کافه‌چی این را گفت و با عصبانیت روزنامه را بست و دو دستش را به پهنای شانه‌ها بالا آورد و در حالی‌که صورتش را به‌طرز نامحسوسی به راست و چپ تکان می‌داد مستقیم به چشم‌های آقای پاریزین خیره‌شد. آقای پاریزین که از نگاه یک‌باره‌ی کافه‌چی جا خورده‌بود به‌ آرامی ابروهایش را بالا داد و همان‌طوری که بالا نگهشان داشته‌بود جواب داد «البته من خیلی از اوضاع سیاسی کشور نامطلع نیستم اما خبر خاصی هست که این‌طور شما را عصبانی کرده؟» آقای کافه‌چی در حالی که دست‌هایش را پایین می‌آورد و به سمت کابینت‌های پشت ماشین قهوه‌سازی برمی‌گشت با لحنی نامؤدب فریاد زد که «همه‌شان یک مشت دلقکند…دلقک‌هایی که از خودشان هیچ اختیاری ندارند» و انگار دیگر کاری با آقای پاریزین نداشته‌باشد سکوت کرد.

آقای پاریزین جرعه‌ای دیگر از قهوه‌اش نوشید و از جایش بلند شد. دختر و پسر جوانی که دو میز آن‌طرف‌تر نشسته‌بودندروی‌شان را به سمت آقای پاریزین گرداندند و لبخند زدند. آقای پاریزین هم به‌شان لبخند زد و از کافه خارج شد. بیرون باد ملایمی می‌وزید که برای ماه اکتبر کمی عجیب بود. همان لحظه دوچرخه‌سواری از کنار آقای پاریزین رد شد و زنگش را به صدا درآورد. آقای پاریزین بدون این‌که واکنش خاصی نشان بدهد تمام قد به سمت دوچرخه‌سواری که حالا بیش از بیست متر باهاش فاصله داشت برگشت و نفسش را از بینی بیرون داد. باید چمدانی تهیه می‌کرد.

آقای پاریزین و خانم امرالد | هفتم

شماره‌ی دویست و چهل و نه خیابان ولتر آدرس نانوایی مورد علاقه‌ی آقای پاریزین بود. نانواییِ «لو پویی دامور». خود آقای پاریزین ایده‌ی دقیقی در مورد این‌که چرا به این نانوایی علاقه‌مند بود نداشت. نانوایی دیگری دو بلوک پایین‌تر بود که با کمی اغماض شاید کراسان‌های بهتری هم از لوپویی‌دامور داشت. گاهی فکر می‌کرد که شاید به علت نام غیرمتعارفش باشد و گاهی هم به خاطر این‌که کراسان‌هایش هیچ مشخصه‌ی خاصی نداشتند. صرفن کراسان بودند. آن‌قدر معمولی که شاید می‌توانستند جای پاریس توی یک کافه‌ی بین‌راهی در جاده‌ای بیابانی در استرالیا هم سرو شوند. آقای پاریزین که حافظه‌اش زبان‌زد دوستان و آشنایانش بود اما متاسفانه به خاطر نداشت که اولین بار چه زمانی از این نانوایی کراسان خریده‌بود. این جزو معدود خاطراتی بود که در کمال تعجب از ذهن آقای پاریزین به‌کلی پاک شده‌بود. حقیقت این بود که این اتفاق روزی افتاده بود که به همراه خانم امرالد، در آن صبح پاییزی، قبل از آن‌که به سمت ایستگاه قطار بروند، تصمیم گرفتند تا پایین خیابان ولتر را کمی قدم بزنند.

آن روز خانم امرالد اصرار کرده‌بود که صبحانه‌ی سبکی با هم بخورند و بعد آقای پاریزین، در صورت تمایل، ایشان را تا ایستگاه قطار بدرقه کند. آقای پاریزین بدون معطلی قبول کرده‌بود و بعد از تماشای خانم امرالد که با آرامش و دقت سنجاق‌سینه‌‌ی سفید و قرمزی به شکل کفش‌دوزک را روی پالتوی مشکی‌رنگش قفل می‌کرد، در را پشت سرشان بسته‌بود و دونفری از پله‌ها پایین رفته‌بودند. چهارده دقیقه‌ی بعد خانم امرالد روبروی لوپویی‌دامور توقف کرده‌بود و پیشنهاد داده بود که از آن‌جا باگتی بگیرند و هرجا که شد مقداری ژامبون تهیه کنند و صبحانه‌شان را هنگام پیاده‌روی بخورند. خانم امرالد که تعجب آقای پاریزین را از این پیشنهاد خودش دیده‌بود با خنده ادامه‌ داده‌بود که «آقای پاریزین، لطفا قبول کنید که معمولی‌ترین شکل هرچیزی قشنگ‌ترین و بهترین حالت آن چیز است. مگر شما خودتان قهوه‌تان را سیاه دوست ندارید؟». آقای پاریزین لبخندی زده‌بود و همان‌جا خاطره‌ی اولین خرید کراسان از لوپویی‌دامور با تصویر خندان خانم امرالد هنگام توضیح در مورد معمولی‌ترین شکل چیزها مخدوش و بعد‌ها تقریبا جای‌گزین شده‌بود.

آقای پاریزین و خانم امرالد | ششم

«خانم امرالد عزیز، امروز را به تمامی در خانه ماندم. حالا که این‌ها را برای شما می‌نویسم هوا رو به تاریکی‌ست و روی انگشت راستم احساس سوزش قابل صر‌ف‌نظر کردنی دارم» آقای پاریزین سپس میز گردی که پشتش نشسته‌بود را با دو دست به سمت خودش کشید بطوری‌که لبه‌ی میز جایی پایین‌تر از قفسه‌ی سینه‌اش را لمس کرد و در همان حال از پنجره‌ نگاهی به بیرون انداخت. خانه‌ی آقای پاریزین در طبقه‌ی اول قرار داشت و به همین دلیل برخلاف گفته‌ی خانم بغیبو آن‌قدرها هم آفتاب‌گیر نبود. شاید روزی به اندازه‌ی پنجاه دقیقه یا کمتر. آن‌طرف خیابان مردی با کت قهوه‌ای و شال‌گردن مشکی وارد کتاب‌فروشی کوییلومبو شد. آقای پاریزین صدای زنگ پشت در را شنید. یا شاید تصور کرد که شنیده. نگاهی به تابلوی قرمز رنگ بالای کتاب‌فروشی انداخت. «باز - از دوشنبه تا شنبه از ساعت ۱۳ تا ۲۰». آقای پاریزین با پشت انگشت شست دست راست که خودنویس مشکی‌ای را حمل می‌کرد سه‌بار چانه‌اش را از راست به چپ خاراند و دوباره نگاهش را به روی دفترچه‌ی چرمی برگرداند.

«خانم امرالد عزیز، آیا به‌خاطر دارید که یک‌ بار از من سوال کردید که کتاب‌فروشی روبروی خانه چرا همچو ساعات کاری عجیبی دارد و من جوابی برای شما نداشتم؟ حقیقت این است که از آن روز به بعد هربار از جلویش رد می‌شوم و احتمالا دستی برای مغازه‌دارِ جدیدش که که متاسفانه اسمش را نمی‌دانم تکان می‌دهم، یاد شما می‌افتم. حقیقت دیگر این است که من هرگز با خودم تصور نکرده‌بودم که یک بازه‌ی زمانی در طول روز برای کار خاصی عجیب باشد اما آن‌طور که شما اشاره کردید که ساعت سیزده نمی‌تواند وقت درستی برای باز کردن مغازه باشد امر برایم مسجل شد که حتما به اندازه‌ی کافی در مورد ساعت‌های روز مداقه نکرده‌ام. امیدوارم حمل بر بی‌ادبی من نگذارید اما خانم امرالد عزیز، من هنوز هم تصور می‌کنم که آدم‌ها امکان انجام کارهای عجیب را ندارند. یا لااقل آن‌چه ما عجیب می‌پنداریم وجود خارجی ندارد. این است که برای مثال برای من این‌که یک آدمی دلش بخواهد کارش را یک بعدازظهر شروع کند هیچ چیز عجیبی ندارد». آقای پاریزین برای لحظه‌ای دست از نوشتن کشید و با ناخن انگشت شست پای راستش پشت ساق پای چپش را از زیر میز خاراند و انگار که بخواهد چیزی را از بینی‌اش خارج کند دوبار پشت‌سر هم با صدای بلند نفسش را از بینی بیرون داد. «با تمام این احوال خانم امرالد عزیز، ممکن نیست مکالمه‌ی چهل و شش دقیقه‌ایِ آن شب‌مان را فراموش کنم که البته در نهایت هم منجر به ناراحتی ضمنی شما شد. البته شما هیچ‌وقت قبول نکردید که من موجبات ازردگی شما را فراهم‌کرده‌بودم اما آن شب هفده دقیقه زودتر از شش شب قبلش به سمت اتاق‌تان رفتید که برای من غیرمعمول بود. البته هنوز لبخند زیبای‌تان را وقت بلند شدن از روی صندلی چرمی به خاطر دارم و جمله‌ای که قبل از ترک کردن هال به زبان آوردید. --دیگر وقت خواب است آقای پاریزین--»

آقای پاریزین لبخند محوی زد و دفترچه را بست.

دوشنبه

بدخلق از خواب بیدار شدم. ۳۶ ساعت و به روایتی ۴۰ ساعت در طول آخر هفته بدون خوابیدن بدوبدو کردم و وقتی اطمینان حاصل شد که تلاش بی‌وقفه‌ همه‌اش بر عبث بوده خوابیدم. خوابم برد. با حالی ناخوب. با همان و دقیقا همان حال صبح از خواب بیدار شدم. تلاشم را کردم که توی آینه لبخند بزنم. زدم هم. اما نتیجه‌ای حاصل نشد. ادکولن مورد علاقه‌ی جدیدم را زدم، موهایم حتی بدون استعمال ژلْ خوشان بالا ایستاده‌بودند، چند لاخ موی سفیدِ تازه‌ی ریش‌ها زیر نور پنج چراغ تنگستنِ بالای آینه بیش از هروقتی عیان بودند. حاشا و کلا اما که هیچ‌کدام هیچ توفیری در تلخی‌ام نکرد.  تصمیم گرفتم که فرمال سر کار نروم. پولوی مشکی و لباس پاییزه‌ی آبی را پوشیدم. خیر. پوستم این‌جا تندتند خشک می‌شود. کرم خوش‌بوی نمی‌دانم چی‌چی‌وینا را مالیدم به سر و رو و دست‌ها و گردن و الخ. بوی خوش زد زیر دماغم. هیـــچ. حتی دامبولی‌در‌مانی‌ای که توی هشت ماه گذشته توی نشاندن لبخند به لبم موفق بوده امروز هیچْ کار نکرد. ساسی‌ای که دیگر مانکن نیست آهنگش را تمام کرد و حتی شنیدن «چه‌پسری چه‌پسری» حالم را خوب نکرد. بعد البته کافی ِ تیم‌هورتون را خالی کردم روی دستم. داغ و سوزاننده. مستقیم روی جای بریدگیِ دوسانتی‌منتری دو روز پیشش. دستکش نخی دستم بود و توی آن حالت بدون تعادل فقط توانستم نگاه کنم که نخ‌ها قهوه را مکیدند تو و بعد قطعا قهوه نشست به پوستم و من فقط نگاه کردم. بعد البته با دندان‌های نیش سعی کردم کمی دستکش را از پوست جدا کنم که خب فرقی توی کلیت ماجرا نکرد.

هوا به‌شدت خوب است. حالش و قیافه‌اش البته. وگرنه که این باد و چرخ‌زدن برگ‌های بهاری اسمش نباید خوب باشد. بگذریم اقا بگذریم. امروز را بدخلقم. خلاص.

آقای پاریزین و خانم امرالد | پنجم

آقای پاریزین در حالی‌که با دقت دستگیره‌ی در را با دست راست نگه‌داشته‌بود با دست چپ، قفل اول و سپس قفل دوم و بعد از آن زنجیرِ در را باز کرد. هنوز صدای برخورد جسم احتمالاً فلزی به در می‌آمد که همین باعث نگرانیِ اقای پاریزین از زخمی شدن دربِ چوبیِ به‌تازگی روغن‌خورده‌ی خانه‌اش می‌شد.

پشت در خانمی با موهای یک‌دست سفیدِ بسیار کوتاه و چشم‌های کبود ایستاده‌بود.  کلید سبزرنگی که به یقین منبع صدای هولناک ضربه‌زدن به‌ در بود، به‌دست داشت و مستقیم توی چشم‌های آقای پاریزین زل زده‌بود.

«خانم بَغیبو، روزتون بخیر!» خانم بَغیبو بدون توجه به چیزی که آقای پاریزین گفته‌بود در حالی‌که با چانه به جایی پشت سر آقای پاریزین اشاره می‌کرد گفت «همیشه به این نورگیر هال شما غبطه‌ خورده‌ام». آقای پاریزین بدون آن‌که دستش را از دستگیره‌ی در رها کند به عقب برگشت و بعد با لبخند به خانم بَغیبو رو کرد که «بله و البته می‌دانید که هرزمانی که میل داشته‌باشید در خانه و هالِ نورگیر من به روی شما باز است». خانم بَغیبو باز هم وقعی به جواب آقای پاریزین نگذاشت و این‌بار در حالی‌که کلید سبزرنگ را داخل جیب لباسِ شرابی‌رنگ ِ جلوباز ِ پاییزه‌ای که به تن داشت می‌گذاشت و دوباره مستقیم توی چشم‌های اقای پاریزین نگاه می‌کرد گفت «شوفاژ خانه‌ی شما گرم است آقای پاریزین؟ این نوامبر لعنتی و باران‌هایش!» آقای پاریزین در حالی‌که چشم‌هایش را کمی تنگ کرده‌بود با تردید گفت «حقیقت این است که نمی‌دانم اما من احساس سرمای خاصی نکرده‌ام». خانم بغیبو با سردی آشکاری دوباره به سمت نورگیر ِ پشت سر آقای پاریزین اشاره‌کرد و گفت «بله حق هم دارید.» سپس مکث معناداری کرد و ادامه داد که «می‌خواستم قبل از کوبیدن در خانه‌ی آقای کامران‌لو مطمئن شوم که تنها کسی که باز توی این ساختمان مشکلی دارد و هیچ‌کس هم عین خیالش نیست خودم هستم...ممنونم آقای پاریزین. روزتان خوش.»

آقای پاریزین در را پشت سر خانم بغیبو با دو دست به آهستگی بست و بعد از انداختن زنجیر در به سمت نورگیر برگشت.

آقای پاریزین و خانم امرالد | چهارم

«خانم امرالد عزیز، حالا که این سطور را برای شما می‌نویسم هوای پاریس ابری‌ و کف خیابان‌ها از باران دیشب خیس است. امروز ماه نوامبر در حالی شروع شد که اداره‌ی هواشناسی برای دو هفته‌ی اول مقدار معتنابهی باران پیش‌بینی کرده». 

آقای پاریزین سپس سرش را از روی دفتر چرمی بلند کرد و از گوشه‌ی پنجره به مردی که با پالتوی مشکی بلندی از آ‌ن‌طرف خیابان عبور می‌کرد خیره ماند. «تصمیم گرفته‌ام با اجازه‌تان تا وقتی دوباره دیدار شما میسر می‌شود روزهایم را توی همین دفترچه که به گمانم خودتان برایم فرستاده‌اید مرقوم کنم. هرچند احتمال بسیار کمی برای قدم‌زدن درکنار شما در خیابان‌های مادرید قائلم و اگرچه امکان خوانده‌شدن این سطور توسط شما نزدیک به صفر است...» و باز مرد پالتوپوش که این‌بار در جهت مخالف و با باگتی در دست حرکت می‌کرد چندلحظه‌ای آقای پاریزین را به فکر فرو برد. «...علی ای حال نوشتن این‌ خطوط حسی از نزدیکی به شما را در من زنده می‌کند» آقای پاریزین سپس دفترچه را با دقت بست و در حالی‌که انگار با هردودست قصد مخفی کردنش روی میز را داشت به فکری عمیق فرورفت. 

درست سه دقیقه بعد، آقای پاریزین با صدای برخورد ممتد جسمی احتمالاً فلزی و نوک‌تیز به درب آپارتمانش از فکر خانم امرالد بیرون آمد و طبق عادت همیشگی از کمر به سمت در برگشت.

آقای پاریزین و خانم امرالد | سوم

یک ساعت بعد، درست کنارِ در ورودیِ خانه، آقای پاریزین، ایستاده، بی‌آن‌که بارانی‌اش را درآورده باشد، خیره مانده‌بود به عکسی که یک ساعت قبلش لای دفترچه‌ی مشکی رنگ پیدا کرده بود. عکسی از یک صندلیِ نقره‌ای که پشت به دیواری قرار داشت که روی‌اش آیینه‌ای احتمالاً قدی نصب شده‌بود. بخشی از صندلی توی آینه دیده می‌شد و نور زرد ملایمی از بالا به صندلی و سرامیک‌های کف می‌تابید. 

همانطور خیره به عکسْ بارانی‌اش را درآورد و وارد آشپزخانه شد. روی صندلی ِ لهستانی ِ کنارِ یخچال ِ قهوه‌ای‌رنگ نشست و بعد از این‌که پای راستش را روی پای چپ انداخت، همانطور خیره به جایی بالای عکس، انگار که چیز بسیار مهمی فکرش را مشغول کرده‌باشد، با خودش زمزمه کرد، «این همان صندلی‌ای نیست که پشت به پنجره گذاشته‌بودید خانم ِ امرالد؟...اما آن که صندلی نبود، یادم هست حرفی از مبل ِ راحتی زده‌بودید» و عکس را پایین آورد. دست ِ چپ ِ آقای پاریزین که عکس را گرفته بود حالا روی زانوی راست جاخوش کرده‌بود و آقای پاریزین هم‌چنان غرق در فکر، به کاشی ِ ترک‌خورده‌ی سبزرنگِ روی دیوار ِ روبروی‌اش خیره مانده‌بود.

آقای پاریزین و خانم امرالد | دوم

درست يك ماه بعد از برخورد سخت انگشت كوچك پاى چپِ آقاى پاريزين به پايه‌ى چاى‌خورى، در يك روز بارانى، اتفاق عجيبى افتاد.

آقاى پاريزين كه با چشمانی نیمه‌جمع از بالاى پاكت ِهديه‌ى بیست و پنج در بیست سانتی‌متریِ خانم امرالد به مشترى‌هاى كافه‌ بودغيَغْ، كافه‌اى كه يكشنبه‌ها عصرش را آن‌جا مى‌گذراند، خيره شده‌بود، با خودش فكر كرد شايد لازم باشد قبل از سفر به مادريد، دفترچه‌اى تهيه كند تا بعد از هربار ديدنِ خانمِ امرالد از دور، احوالاتش را توى آن بنويسد. همان‌طور كه توى ذهنش تصويرى از يك دفترْ با جلد مشكى و ورق‌هاى كاهى ضخيم با خط‌كشى ِ خاكسترى را مرور مى‌كرد، دستى از پشت دوبار با دقت و آرامش به شانه‌ى راستش، جايى روى استخوان ترقوه ضربه زد.

آقاى پاريزين كه رشته‌ى افكارش پاره شده‌بود، بدنش را همان‌طور که صاف و بدون قوز روی صندلی نشسته‌بود از کمر به سمت عقب چرخاند تا چهره‌ى فردى كه با او كار داشت را ببيند. متاسفانه اما نه تنها كسى آنجا نبود بل همان لحظه صداىِ بسته شدن ِ لولاىِ نيمه‌زنگ‌زده‌ى در ِ كافه را شنيد و شبحى از مردى به تمامى سياه‌پوش با دست‌هايى توى جيب‌هاى پالتو و چانه‌اى كه توى يقه‌ى پالتو فرورفته‌بود را ديد. این تمام ماجرا نبود. چند ثانيه بعدتر در کمال تعجب دفترى سياه‌رنگ، عين همانى كه چند دقيقه قبل توى ذهنش مرور كرده‌بود، روى ميز نظرش را جلب كرد. دفترچه نو بود و نشانه‌اى زرشكى‌رنگ از بينِ كاغذهايش بيرون مانده‌بود.

آقای پاریزین عادت به سورپریز شدن نداشت. درواقع حتی دوست هم نداشت که چیزی توی دنیا برخلاف عادت معهود و همیشگی اتفاق بیا‌فتد. به همین دلیل هم بود که بیست و سه دقیقه‌ی تمام طول کشید تا دفترچه‌ی مشکی‌رنگ را، آن هم با کلی شک و تردید از روی میز بردارد و صفحه‌ای را که نشانه‌ی زرشکی‌رنگ به آن اشاره می‌کرد باز کند.

آقای پاریزین و خانم امرالد | یکم

يك روز كه آقاى پاريزين، باگت‌به‌دست و خندان، راس ساعت شش و بيست دقيقه‌ى عصر كليد را در قفل خانه‌ى اجاره‌اى ِ كوچكش در خیابان وُلتر چرخاند، فكرى به ذهنش رسيد. بايد وسايلش را جمع مى‌كرد و مهياى سفرى به مادريد مى‌شد. آن‌‌جا مى‌توانست يك‌بار ديگر خانم ِ امرالد را از دور ببيند و بعد از آن ديگر هربار كه پاهايش را روى كاناپه‌ى مستعملش در گوشه‌ی نورگیر هال دراز مى‌كرد، چيزى براى فكركردن و لبخندزدن داشت.

نيم‌ساعت بعد اما انگشت كوچكِ پاى چپش چنان با شدت به پايه‌ى چاى‌خورىِ چهل‌و‌پنج سانتىِ كنارِ تلويزيون خورد كه با خودش فكر كرد شايد بتواند يك ماهِ ديگر را هم بدون تصويرِ خانمِ امرالد روى كاناپه سركند. بنابراين لنگ‌لنگان به آشپزخانه برگشت و بعد از آن‌كه از پنجره نگاه كشدارى به سنگ‌فرش خیابان انداخت، گيلاس ِ کبغنیِ سه‌ساله و پيش‌‌دستى ِ باگت و پنير را با وسواس روی سینی آبیِ پایه‌داری گذاشت که دوازده سال پیش آقای کامران‌لو به‌جهت خانه‌مبارکی برایش آورده‌بود و بعد نفس عمیق و بلندی از توی دماغ کشید.

حقیقت این است که من هم آدمم. برخلاف آن‌چه به نظر می‌آید که تمام مدت در حال تغییر و آمد و رفت و مهاجرت و کوله‌به‌پشتی هستم، همیشه دلم خواسته که یک جایی باشد که برای یک مدت معین طولانیِ خوبی خانه‌ام باشد. حالا می‌شود هفت و نیم سال و به روایتی دیگر پانزده سال که هیچ‌وقت هیچ‌جایی خانه‌ام نبوده. من همیشه در حال ترک‌کردن بوده‌ام. دقیق‌ترش این است که یا داشته‌ام ترک می‌کرده‌ام یا متعلق نبوده‌ام به جایی که تویش بوده‌ام. همین و دقیقاً همین باعث شده‌بود، باعث شده‌است که هیچ‌وقت هیچ‌جایی را مال خودم نکنم. هیچ‌وقت هیچ‌جایی را آن‌طور که دلم خواسته‌باشد نچینم. هیچ‌وقت برایم آن‌قدری فرق نکند که رنگِ چه به سایه‌ی چه می‌آید. من همیشه داشته‌ام می‌رفته‌ام. حالا هم. این اما دلیل نمی‌شود که با شوق دست نکشم روی میزهای غذاخوریِ هفتاد و پنج سانتیِ موجی یا نفسِ آسوده‌ای را از بینی بیرون ندهم وقتی روی فرویوو‌‌آرمچرهای قهوه‌ای سوخته‌ی پاتری‌بارن به آرامی و دقت می‌نشینم. 
حلقه‌ی مهندسی‌اش را توی انگشت کوچکش برای بار سه‌هزار و هفتصدم چرخاند و گفت که طبیعت بی‌سی از آلبرتا قشنگ‌تر است. خون ِ لبنانی و تربیت کانادایی ملقمه‌ی جالبی از آب درنیامده‌بود. چند ساعت بعد که برای شام توی رستوران مجللی که به هوای پذیرایی از مهمانان‌ِ از ونکوورْ‌آمده ترتیب داده‌شده‌بود باز روبروی هم نشستیم، با لبخند گفت که مسیر تا هتلش را پیاده برگشته‌ و از خلوتی خیابان‌ها متعجب بوده. چند ساعت بیشتر به پروازم به سمت ناقشنگی مزمن شرق باقی نمانده‌بود و گرمای دو پاینت آب‌جوی کهربایی زیر گوش راستم نبض می‌زد. 
شده‌ام کلکسیونر لاگین‌پیج‌های وای‌فای کافه‌های تورنتو. رنگ و وارنگ. از ناقشنگی شهر که بگذریم، دنجی کافه‌هایش هیچ جای اعتراض ندارد.
مادر اصرار داشت قبل از این‌که بروند من چمدان‌هایم را بسته‌باشم. نگران بود که وقتی نیستند من تنهایی سختم باشد که جمع‌و‌جور کنم شاید. نمی‌دانم. کنار ِکوهی از خنزرپنزرهایی که گذاشتم توی سطل‌آشغال ِ سبز بیرونِ شماره‌ی سی‌وسه‌ی خیابان گیلستد، پنج تا سررسید از روزنوشت‌های پنج سال مختلف، چهار دفترچه‌ی کوچک که سر چهارراه‌های منطقه‌ی نوزده راهنمایی و رانندگی پر کرده‌بودم، یک دفترچه‌ی صورتی قفل‌دار که صفحه‌ی اولش را «م» نوشته‌بود و انبوهی دست‌نوشته‌های نامرتب روی کاغذهای بدون هیچ نظمی نه در اندازه و نه در شکل هم بود. وقتی گذاشتم‌شان توی سطل، همان‌طور که در را با دو انگشت بالا نگه داشته‌بودم چند ثانیه‌ای به‌شان خیره‌ ماندم.

ع

شانزده‌ سال است که نزدیک‌ترین دوستی‌ها را با هم کرده‌ایم. از سوله‌ی تربیت‌بدنی صنعتی اصفهان تا آیریش‌پابی وسط خیابان یانگ در تورنتو چقدر سال گذشته‌باشد که وقتی می‌گوید «من که تو را می‌شناسم سیاوش! به من نزن این حرف‌ها را» بخندم و بگویمش که «پس به تو نزنم بروم توی گوش چه کسی بخوانم که خانه‌ام آتش گرفته‌ست؟». می‌خندد. می‌خندد و سیگارش را می‌پیچد و نگاه سریعی می‌اندازد به کفلِ پیش‌خدمتِ بار و همان‌طور که سرش را تکان سریعی می‌دهد می‌گوید «تو از همان اول هم خر بودی». 

تقاطع ۷۹ و ۱۰۶

از اولین پست دوازده سالی می‌گذرد. حالا این‌جا اسم دارد. بدون اسم بودنِ دوازده‌ساله‌اش را اما گذاشتم لای یک پرانتز که هربار می‌بینم یاد آرایشگاه زیبا بیافتم و تو که این‌جا را اسم‌دار کردی بی‌که بدانی.

هستم

قبل از رفتن، از میانِ در، نگاه سریع و دقیقی به جایی روی گونه‌ی راستم می‌اندازد و می‌گوید «شما تا کی‌هستین؟» و روی شما آکسان می‌گذارد. موهایش را از پشت دم‌اسبی بسته و پولوی مشکیِ خوش‌منظره‌ای تنش است. می‌گویم «کجا؟ اینجا...؟» و با انگشتْ پارکت‌ قهوه‌ای سوخته‌ی خانه‌ی «ل» را نشان می‌دهم، «...یا کلن؟». تنگ شدن چشم‌هایش را برای کسری از ثانیه می‌بینم. می‌گوید «نه». حدس می‌زنم به اشاره‌‌ی دستم جواب داده‌باشد. می‌گویم «حالا هستم» و لبخند سفیهانه‌ای می‌زنم. از گوشه‌ی چشم «ل» را می‌بینم که نگاهش سمت من است.

همان

باز انگار همان‌جا توی فضای بین دانشکده‌ی ریاضی و صنایع ایستاده‌باشم و زل زده‌باشم به‌شان. او پشت و مردِ جوان رو به من. او کلاسور مشکی‌رنگی را با دو دست به سینه چسبانده‌بود و مرد جوان با عینک کائوچویی دورمشکی، با آرامش دستش را توی هوا تکان می‌داد. از ده‌ پانزده‌ متر آن‌طرف‌تر نگاه‌شان می‌کردم. دستی خاردار چنگ می‌انداخت به سینه‌ام. دست‌ها توی جیب‌های شلوار بگی ِ شیری‌رنگ مشت بودند. سر را پایین انداختم. برگشتم. نمی‌خواستم ببینم. نمی‌دانم چه را. نمی‌خواستم اما. برگشتم سمت تریا. از پشت صدایم زد و بعد صدای نرم کتانی‌های زرشکی‌اش روی موزاییک‌های خاکستری کف کوریدور نزدیک شد. دست‌ها را از جیب بیرون نیاوردم. از بالای شانه نگاهش کردم. ماتیک قرمز شلخته‌ای داشت. چیزی پرسیده‌بودم. یادم نیست چه. جوابش را هم. نپرسیده‌بودم هم که جوابی بگیرم. من همه‌ جواب بودم.

سانتی‌مانت

حتی برای خودم هم شبیه اعتراف است این‌همه چرخشی که توی این شش ماه و ده ماه و یک سال داشته‌ام. آن‌قدر که این آدمی که این‌جا نشسته و دارد باران نم‌نم تورنتو را از پشت پنجره‌ی آپارتمان یک‌خوابه‌‌ی لاگژری‌ای که شرکت فخیمه برای مدت یک ماه برایش گرفته نگاه می‌کند هیچ آن آدمی نیست که دو ماه پیش بود و هیچ آن سیاوشی نیست که یک سال پیش و هیچ‌تر که قبل‌ترش.

از پست‌هایی که با «از یک جایی به بعد» شروع می‌شدند نفرتم می‌گرفت. حالا اما دارم با خودم فکر می‌کنم که دقیقاً همین است. از یک جایی به بعد آدم فکر می‌کند، من فکر کرده‌ام که آن چیزی که خوش‌حالم می‌کند خیلی و زیادی فرق دارد با آن چیزی که برای خودم توی این سی و خرده‌ای سال رسم کرده‌ام. آن‌قدر دور است که گاهاً غصه‌ام می‌شود از این‌همه وقتی که زده‌ام گلاب به روی‌تان، به آلت گاو و حالا باید تازه بفهمم که پانزده دقیقه و فقط پانزده دقیقه زندگی کردن توی دنیایی که آدم دلش بخواهدش سگش می‌ارزد به عمری زندگی کردن توی دنیایی که آدم نخواهد اما تویش امنیت شغلی داشته‌باشد و سیوینگ و کوفت و زهرمار.

بغض می‌کند. ثانیه‌ای بعد سوادی از «بعد حرف می‌زنیم» می‌شنوم و ارتباط قطع می‌شود. پرتاب می‌شوم به ساعت چهار صبحی که با تیمِ توی کانادا جلسه داشتیم. آن‌جا بعد از ظهرِ تازه بود و من داشتم از خواب‌آلودگی تلف می‌شدم. از پشتِ پنجره‌ی اسکایپ خیره مانده‌بودم به صورت‌های‌شان و با خودم می‌گفتم که کاش کسی بود که ایرکانی را که داشت مستقیم باد سرد را می‌فرستاد به سمت پهلوی چپم، خاموش کند. یک ساعت و بیست دقیقه طول کشید. من؟ غمگین بودم. من باید آن‌جا می‌بودم.

آدم‌ها اسمش را بگذارند ریسک یحتمل، یا شاید قمار مثلاً. من اما اگر مجبور باشم اسمی چیزی رویش بگذارم، می‌گویم «رستگاری». آن‌جا که می‌گویی من با این خوش‌حال‌ترم و هرچه باداباد، آن‌جا ساعت پنج است و شما آماده‌اید که یک لباس گرم سبک ِ پاییزه بپوشید و بزنید بیرون و توی خیابان بارانی راه بروید و با خودتان بگویید «تمام شد. من خوش‌حالم». حالا به خاطر قرص‌ها باشد یا هرچه، لباس گرم پاییزی قطعن حال نرم خودش را دارد که مست را مسجد و کنشت یکیست.

می‌نویسم «ببخشید» و چشم‌هایم را روی هم می‌گذارم.


برف می‌بارد و من هنوز موقع رد شدن از خیابان اول سمت راست را نگاه می‌کنم.

او

آخرین پروژه است. دقیقن آخرین کاری که برای این شرکت معظم در این گوشه‌ی دنیا انجام خواهم‌داد. به‌طرز خوشمزه‌ای توی همان محدوده‌ از شهر هم واقع شده که اولین کارم را برای‌شان انجام دادم. تکنوپارک ِ عزیز. توی سه ماه اول تپش قلب لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد. از یک دنیای کاری به دنیای کاری دیگری آمده‌بودم و به‌واسطه‌ی پست بالایی که داده‌بودندم کسی نبود که هیچ کمکی به‌م بکند. خودم بودم و خودم. شبیه این بود که بخواهم کاری را تقریبن از صفر مطلق یاد بگیرم و با بالاترین کیفیت هم به انجام برسانم. از بحث تکنیکال که بگذریم سروکله زدن با موجودیتی به نام کلاینت هم چیز جدیدی بود که تا ماه‌ها سردرگمش بودم.

آخرین پروژه است و کلاینتْ بدقلق. از ساعت پنج و نیمی که قرار بوده برویم نگه‌مان داشته و دارد اُرد‌های نابه‌جا می‌دهد. تا ساعت شش و نیم خونسردی‌ام را حفظ کرده‌بودم. بعد اما وقتی جونیورم برگشت و گفت که کلاسِ نمی‌دانم چی‌چی‌اش را از دست داده خشم ریخت زیر پوستم. تلاشم برای حفظ کردن صورت هم هیچ توفیقی نداشت. موجودِ بدهندی متوجه شد و طفلی به سبب مسائل نژادی و آن نگاهِ از پایین به بالایی که آن گوشه‌ی دنیا به‌شان تنقیه می‌شود سعی کرد بیشتر مته‌اش را به مغزم فروکند و موفق هم بود. با این‌حال هیچ نگفتم. تا ساعت هفت و نیمی که کیفم را از روی میزم در منتهاالیه شمالی آفیس‌شان که تصویر دویست و هفتاد درجه‌ای از سنگاپور دارد برداشتم اما توی ذهنم آن شبِ سال هفتاد و هشتی بود که حاج‌آقا «خ» تا ساعت هشت و نیم شب نگه‌مان داشت تا ازمان کوییزِ پنج نمره‌ایِ ریاضی بگیرد. «آن دبیرستان» با ما توی آن چهار سال چه کرد بماند. آن یک شب اما برای خودش تبدیل شد به کثافتی پس ذهن من، که هنوز وقتی از سر اجبار بعد از غروب آفتاب، توی جای بسته‌ و مسقفی می‌مانم احساس مرگ به‌م دست می‌دهد.

بیرون که آمدیم هوا تاریک بود. هفت دقیقه تا رسیدن تاکسی‌ام مانده‌بود و آن‌طرف خیابان، گیلمان‌‌باراکس به‌م لبخند می‌زد. مجموعه‌ای از گالری‌ها و بارها و کافه‌ها. یک و فقط یک بار و آن هم تنها رفتم. تنهایی لای آثار هنری پرسه‌زدن خطر مدفون شدن در خاطرات را دارد. همان هم شد. دو ساعت بعد اولین سیگارم را بعد از شاید شش ماه آتش زدم.

دو تا چهارراه بالاتر از روبروی عمارت اعیانی آقای «ع» ‌می‌گذریم. دروازه‌ی شماره‌ی سه‌ی خیابان رویالی که آدم‌های تویش، تظاهر به دوست‌داشتن نوشیدنی سفیدرنگ بدمزه‌ای می‌کنند که اگر مجبور نبودند قطعن توی‌ش فقط می‌شاشیدند، مثل همیشه‌ی دوری که دیگر آخرین‌بارش یادم نمی‌آید، نیمه‌باز است. سر خیابان، مهدکودک کارپه‌دیم سردرش را عوض کرده‌است و من فکر می‌کنم آن ایمیل هنوز باید جایی ته هیستوری این‌باکسم مانده‌باشد.

دو دقیقه بعد به قول تورلیدر استرالیایی‌مان در سیدنی، از کنار «سفارت سوئد» می‌گذریم. تصویر خودم را می‌بینم با یک آیینه‌ی سی سانتی‌متر در دومتر در حالی‌که به سمت ایستگاه کوئینسلند پیاده می‌روم. هوا گرفته‌است و من تنهایم. با خودم فکر می‌کنم که به محض رسیدن به خانه شامپو و لیفش را از توی حمام بردارم تا جلوی چشمم نباشند.

بالاتر، از ضلع شمالی سفارت دولت فخیمه‌ی انگلستان، دور می‌زنیم به سمت خیابان تنگلین . این بار منم و کلی کاغذ و هدفونی که توی‌ش صدای پادکستی از بی‌بی‌سی پخش می‌شود. تلاشی بی‌ثمر برای اثباتِ خود. سه ماه بعد برای بار چهارم وارد آن ساختمان می‌شوم. این‌بار منم و کیف پولم، و کلید خانه، و قاب عینک آفتابی. همین‌قدر آبسورد، همین‌قدر مغموم.

تنگلین مستقیم می‌رسد به ارچارد. اولین تقاطع سمت چپ استارباکس بزرگی هست که همیشه آدم تویش وول می‌زند. چراغ‌هایش روشن است و برخلاف عادت معهود کسی تویش نیست. نگاه می‌کنم به جای حالا خالی‌مان آن گوشه روی صندلی‌های بلند. کادر بی‌نقصی‌ست. سرعت تاکسی اما زیاد است.

جلوتر روبروی شاهاوس پشت چراغ قرمز می‌ایستیم. گوینده‌ی زن رادیو می‌گوید که دو مرد شصت و دو و شصت و هشت ساله برای غذا دادن به گنجشک‌های خیابان ارچارد هرکدام مبلغ چهارصد و پنجاه دلار جریمه شده‌اند. لبخند می‌زنم و با خودم بلند نجوا می‌کنم که «اسم هتلتم هیچ‌وقت به‌م نگفتی ناکس». راننده برمی‌گردد و نگاهم می‌کند. سرم را برنمی‌گردانم. قطعن به نظرش کسی که اسمش دیلن است نباید به همچو زبان عجیبی صحبت کند. نگاه می‌کنم به سردر سینما و یاد آن روزی می‌افتم که صدای گنجشک‌های خیابان ارچارد را که گوینده‌ی مرد رادیو معتقد است سمی هستند ضبط کردم و برایش فرستادم. باز لبخندم می‌شود.

دو تا چهارراه بالاتر بسیار به خانه نزدیکیم. علی ای حال چراغ قرمز سفتی روبروی‌مان است. سمت چپ ورودی ایستگاه نیوتن است و سمت راست فودکورتش. بوی سوتونگ توی دماغم می‌پیچد و صدای‌ش که «حالا این‌همه الکل خورده‌م چرت و پرت نگم به‌ش؟». باز لبخند می‌زنم و سرم را به نشانه‌ی «نع» بالا می‌اندازم. راننده باز از توی آینه نگاهم می‌کند.

می‌گویم‌ش به جای دم در خانه نزدیک یونایتد‌سکوئر پیاده‌ام کند. می‌گوید «حتمن». به محض پیاده‌شدن پیرمرد دربان سلام بلندی می‌کند و لبخند می‌زند. دستم را برایش تکان می‌دهم. آمده‌ام شراب بخرم اما حالا گشنه‌ام هم هست. بدون فکر کردن می‌روم به سمت مک‌دونالد. ماشین‌های سفارش اتوماتیک همه‌ پر هستند. صندوق‌دار می‌پرسد که چه نوشیدنی‌ای می‌خواهم. می‌گویم قهوه‌ی سیاه. فیش را می‌دهد دستم. می‌نشینم و به میز روبرو نگاه می‌کنم. آن‌جا نشسته‌بودیم. صبح روز بعد از امتحانش بود. می‌خندیدیم. همه‌چیز خوب بود. هنوز نُه ساعت وقت داشت اما خیالش راحت بود. شش ماه بعد خبرش آمد که از «هارت انزایتی» مرده‌است. نمی‌فهمیدم که اساسن اضطراب قلب چیست. با خودم گفتم حتمن سکته کرده. نمی‌فهمیدم اما آن نمودِ آرامش چطور ممکن است سکته کند. نه سیگار، نه الکل، نه عصبانیت. سکته کرده‌بود و رفته‌بود. شبانه. بدون خداحافظی.

آهنگی از امی‌وانهاس پخش می‌شود. یک‌دفعه می‌شنومش. به‌سرعت تمام می‌شود. نمی‌توانم بفهمم کدام آهنگ است. بود. هفته‌ی آخر تهران فقط «بک‌ تو‌ بلک» گوش می‌کردم. قهوه لب و دهانم را می‌سوزاند. بلند می‌شوم. بالای پله‌برقی از روبروی غرفه‌ی عکس پرسنلی و فتوکپی رد می‌شوم. پوشه‌ای پر از کاغذ توی دستم است. دیپلم، ریز نمرات دیپلم، پیش‌دانشگاهی، ریزنمرات پیش‌دانشگاهی، لیسانس و ریزنمراتش، فوق‌لیسانس و ریزنمراتش و پاسپورت. می‌شود هفده‌ دلار و بیست سنت. می‌دهم و برمی‌گردم به شماره‌ی پنجاه‌و‌شش ساری‌رود. امیدوارم. با لبخند امیدوارم.

ده دقیقه ی دیگر می‌رسم به سردر خانه. خانه امن‌ است. خانه آن‌قدر که بیرون آدم را اذیت می‌کند پتانسیل انگولک‌ کردن  ندارد. برای آدم‌هایی که مرز واقعیت و خاطرات‌شان این‌همه نازک است خانه بهترین جاست. امن‌ترین جا.
نشسته‌ام توی بال‌روم یک هتل بسیار مجلل. نشسته‌ایم درواقع. من و تمام هفتاد هشتاد آدم دیگری که از روز اول ژوئیه می‌شوند «مدیر». چیز خاصی تغییر شگرفی نمی‌کند. طبعن دریافتی بالاتر و کمی مسئولیت بیشتر اما زندگی تقریبن همان خواهدبود که هست. تقریبن همه‌شان خوشحالند. لبخند‌های بسیار بزرگ روی صورت‌شان است. من هم احتمالن خوشحالم. به‌ روی خودم نمی‌آورم اما خوشحالم. چهار سال، کمی کمتر از چهار سال از ورودم به این شرکت می‌گذرد و حالا شده‌ام مدیر. با تمام پولتیک‌ها و درگیری‌ها و حرص خوردن‌ها،‌ حالا لیترالی در آستانه‌ی آغاز فصل سردِ‌ مهاجرت ِ‌ دوباره، شده‌ام مدیر. بسیار دهان‌پرکن و پرطمطراق است. آن‌قدر که مدیرعامل شرکت چهارهزارنفری‌مان/شان خودش به شخصه آمد و به تک‌تک آدم‌ها تبریک گفت.
*
میزهای گرد بزرگی ترتیب داده‌اند و آدم‌ها را توی گروه‌های هشت‌نفری کنار هم‌دیگر نشانده‌اند. مطمئن شده‌اند که هیچ دو آدم آشنایی سر میز یکسانی نمی‌نشینند. روی میز برای هرکس یک دفترچه ی بزرگ گذاشته‌اند که تویش در مورد برنامه‌ی این دو روز نوشته. یک دفترچه‌ی دیگر هم هست که قرار است تویش اسم همه‌ی آدم‌هایی که تا آخر این دو روز می‌شناسیم را بنویسیم و بعد هرکس دوست بیشتری پیدا کرده‌بود جایزه بگیرد. نتورکینگ مهم است. هرچه آدم بیشتری بشناسید کارتان راحت‌تر پیش می‌رود. پول بیشتری هم می‌توانید برای شرکت متبوع‌تان بسازید طبعن. بغیر از این‌ها هرکدام‌مان یک بطری آب هم جایزه گرفته‌ایم که اسم‌مان را رویش نوشته‌اند و لوگوی شرکت هم کنار نام فامیل‌مان می‌درخشد. بهتر از این نمی‌شود. آب خوردن از شیشه‌ای که اسمت را رویش نوشته‌اند. نمود دقیق توفیق سازمانی. شما موفق به درج نام‌تان روی یک شیشه‌ی آب شده‌اید. از این به بعد آدم‌ها وقتی آب می‌خورید اسم‌تان را می‌بینند. می‌توانم بگذارمش کنار ماگ قهوه‌ام که علامت ماه تولدم رویش است. باید برای آدم‌ها کافی باشد دیگر. اسم و ماه تولد. باقیش هم توی تقویم‌های هندی و چینی و ایرانی هست یحتمل.
*
مردی‌ست بسیار قدبلند. کُتی به تن دارد که لااقل یک و نیم سایز از خودش بزرگ‌تر است. دارد در مورد مشخصات یک مدیر خوب صحبت می‌کند. عکسی از راسل کرو روی پوستر یک ذهن زیبا روی پرده‌ی سفیدِ بالای سِن نقش بسته و مرد قدبلند دارد در مورد تئوری بازی‌ها حرف می‌زند و این‌که آدم‌ها دو راه بیشتر ندارند وقتی هم‌دیگر را نمی‌شناسند و مجبورند که با یکدیگر توی یک بازی هم‌تیم باشند. می‌گوید یا باید اعتماد کنند یا نارو بزنند. این‌ها را قبلن یک آدمی توی یک وب‌پیج فارسی در قالب یک انیمیشن درآورده‌بود و تمام حالت‌های متصور را توضیح داده‌بود و ازش نتیجه‌های خوبی هم گرفته‌بود. فارغ از چیزی که مرد دارد بالای سن می‌گویدمان مشخص است که به‌غایت خسته‌است. مشخصن خستگی‌اش از تکرار حرف‌هایی‌ست که یحتمل تا به‌ حال صدها بار دیگر زده‌است. بعد از این‌که برای‌مان روشن می‌شود بهتر است اعتماد کنیم یا نارو بزنیم، نوبت آشنایی با بادی‌لنگوئج یک مدیر می‌شود. بعدتر نوبت رسایی صدا و اعتماد به نفس. بعدتر حتی در مورد محکم دست‌دادن هم می‌گوید. من کماکان تصور می‌کنم که مرد خسته‌است و نیاز به استراحت مطلق دارد. یک جای دور. مالدیو مثلن.
*
حالا آمده‌ایم هفت طبقه بالاتر. نیم ساعت است که یکی از پارتنرها در حال صحبت از مسیری‌ست که آمده تا رسیده به بالاترین پست سازمانی و ما همه طبق قراری نانوشته با چشم‌هایی تحسین‌گر و لب‌هایی خندان نگاهش می‌کنیم. می‌گوید که از استرالیا شروع کرده و بعد رفته لندن و بعد رفته یک شرکت دیگری و بعد برگشته و حالا دوسال است که این‌جاست. قبل از گفتن همه‌ی این‌ها تاکید کرد که دلیل تمام توفیقاتش زنش است. کلمه‌ی «بدون مبالغه» را هم بطور خاص به اول حرف‌هایش اضافه کرد. حلقه‌ی طلایی به نسبت پت و پهنی به دست دارد. اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد این است که خیانت کرده. همین‌قدر سیاه متاسفانه. صحبت از پارتنر و داشتن خانواده‌ی خوشحال و این‌ها، همچو جای بی‌ربطی هیچ دلیل منطقی دیگری نمی‌تواند داشته‌باشد جز عذاب‌ وجدان. تصورش هم خیلی سخت نیست. خوش‌صورت است و بذله‌گو. لهجه‌ی استرالیایی نرمی دارد و سفر کاری زیاد کرده و این وسط‌ها می‌توانسته کسی را هم بعد از کار توی بار هتل دیده‌باشد و با هم رفته‌باشند بالا و بعدترها باز بیشتر هم‌دیگر را دیده‌باشند و الخ. مهم هم نیست. به کسی چه. می‌توانسته و کرده. چیزهای دیگری هم می‌گوید. این‌که شرکت به ماها اهمیت می‌دهد. که مادربزرگش در بستر مرگ بوده و شرکت پول بلیط را داده تا او کارهایش را در لحظه رهاکند و برود خانه و برگردد. یادم می‌افتد به مرگ فرزانه. کسی حتی نیامد بگوید که متاسف است. تاسف البته کارکرد خاصی ندارد. من اما هیچ ساپورتی نگرفتم. حالا البته فکر می‌کنم که تقصیر خودم هم بود. چیزی نگفتم هیچ‌وقت به هیچ‌کس. فردایش هم رفتم برای یک پروژه‌ای توی شیفت شب و تا خود شش صبح با خودم حرف زدم و بغض کردم و اشک‌های نرم ریختم. می‌گوید که متاسفانه مادربزرگش از دنیا رفته اما برای او آن تجربه دل‌گرم‌کننده بوده. لبخند می‌زنم. متاسفانه هیچ‌کدام از این‌ها را نمیتوانم درک کنم. سختم است. بسیار سختم است. گاهی احساس می‌کنم که آدم شاکری نیستم به اندازه‌ی کافی. حالم شبیه حال آدم‌هایی‌ست که خیلی وقت پیش برای رابطه‌شان همه کار کرده‌اند و از خیلی چیزها گذشته‌اند و همه چیز را فدا کرده‌اند و آخرش هم آن چیزی را که می‌خواسته‌اند توی آن زمان خاص تحصیل‌ نکرده‌اند و به هر تقدیر مانده‌اند توی رابطه و دل‌شان سرد شده اما و حالا که پارتنرشان دارد خودش را می‌کُشد و شاید بیشتر از آن‌وقت‌های او زور می‌زند که بشود، او دیگر نمی‌بیند. غمگین است. بسیار غمگین.
*
حالا دو ساعت بعد است. قرار است یک شبیه‌سازی مدیریتی را بازی کنیم. هشت نفر استخام شرکت فرضی‌ای هستند که شما مدیرش هستید. باید یک هدف خاصی را تحصیل کنید و این‌ها هر کدام یک اطواری دارند و شما باید مدیریت‌شان کنید. برای شروع بازی باید هم‌بازی داشته‌باشیم که حین کار گروهی مباحث را «یاد بگیریم». من با آدمی هم‌گروه هستم به نام «بون». در حالی که دارد تلاش می‌کند وارد پورتال بازی بشود نگاهش می‌کنم. پایین چشم چپش تیک هیستریک ملایمی دارد. سه بار تلاش می‌کند که آدرس را وارد کند و هرسه‌بار نمی‌شود. سرش را با کف دست می‌خاراند. می‌بینم که اچِ اچ‌تی‌ام‌ال جاانداخته. هر سه بار هم متوجه بودم که اچ را تایپ نکرده اما چیزی نگفتم. حالا می‌گویم که اکستنشن غلط است. می‌گوید که نیست. تعجب می‌کنم و سکوت. چیزی نمی‌گویم. سی ثانیه طول می‌کشد تا درستش می‌کند و حالا صفحه‌ی لاگین باز شده‌است. شناسه‌ی کاربری‌مان روی کاغذی روی میز است. آن را هم دوبار غلط تایپ می‌کند. می‌گویم‌ش که بین چهارده و اس یک آندرسکور هست که تایپ نکرده. مخالفت می‌کند. چیزی ندارم که به‌ش بگویم. صبر می‌کنم تا خودش مساله را حل کند. پنج دقیقه‌ی بعد بازی شروع شده و ما همان اول کار دو تا از کارکنان شرکت را اخراج کرده‌ایم. چیز خاصی ندارم که بگویم. صرفن تماشا می‌کنم. کارهایی که می‌کند و تصمیماتی که می‌گیرد فرسنگ‌ها از منطق دور است. با خودم فکر می‌کنم چطور مدیر شده. نگاه قایمی به صورتش می‌کنم. زیر چشم چپش می‌زند.
*
پنج ساعت بعد توی صندلی آیکیای قهوه‌ای و قرمزم آرام گرفته‌ام. کسی نیست که ازم بخواهد مسئولیت‌ها و هدف‌ها و کارهای بین ژانویه و ژوئیه‌ام را لیست کنم و بعد خودم را نقد کنم. چشم‌هایم سنگین و مزه‌ی پنیر اسموکی داچی که تازگی کشف کرده‌ام زیر زبانم است. من دارم می‌روم.

از توی تخت با عشق و نفرت

می‌خوام بخوابم فکرم اما مونده پیش اون مارمولکی که پشت تلویزیون توی اتا‌ق‌خواب گم‌و‌گور شد. ما هم که معتقدان به قوانین مورفی هستیم خونوادگی، دارم فکر می‌کنم شب قطعن میاد میره تو گوشم تخم‌گذاری می‌کنه و تمام. حالا یه بچه‌مارمولکی هم هستا، بودا. اساسن تصورمه که بالغ هم نباید شده‌بوده‌باشه. البته اگر بلوغ برای مارمولک‌ها یک چیز تعریف‌شده ‌باشه اساسن. علی‌ای‌حال، دارم می‌خوابم فکرم اما پیش مارمولکه‌ست. تلاشمم کردم به بیرون رهنمونش کنم اما توی مسیرهای دایره‌ای روی دیوار چرخید و توی هر بار چرخش دور یک مرکز فرضی بیشتر به پشت تلویزیون نزدیک شد و بعد هم گم شد. صرفن دلم نیومد بکشمش. رقت قلبی هم در کار نبود حقیقت. صرفن قائل شده‌م مدتیه به رهنمون شدن/کردن مادامی که جونور مذکور سوسک بالدار نباشه. آدمیزاد چیه وجدانن. این‌قدر تاثیرپذیری نوبره. از یک کشنده‌ی بالفطره برسیم به جایی که با یه دسته‌ی تی سعی کنیم مارمولک رو بفرستیم خونه‌ش یه جایی بیرون از اتاق و بعدم که گم می‌شه بگیم «خب پس هیچی». الغوث الغوث. 
این روزها فقط نگاه می‌کنم. تمام چیزی که توی این‌ سال‌ها از جلوی چشم‌هایم رد شد را فقط با دقت نگاه می‌کنم. روزهای آرامی شده‌اند. کار زیادی نمی‌کنم. در واقع به خودم سخت نمی‌گیرم. شب‌ها تا دیروقت بیدارم اما آن تپش قلب لعنتیِ هرروزه‌ی قبل از شروعِ کار باهام نیست دیگر. توی تاکسیِ صبح، جای خواندنِ خبر، بیرون را نگاه می‌کنم و عصرها خیره می‌مانم به دیوارهای شهر. خیابان‌ها را می‌بینم. با دقت. به تمامِ «جیسس سیوز»ـها لبخند می‌زنم و فکر می‌کنم به تمام یوزپلنگ‌هایی که با من توی این شهر دویدند.

روزهای آخرِ تهران این‌طور نبود. ردی، سوادی از نوستالژی تویم بود که آن هم متاثر از هیجانِ شهرِ جدید و برج و باروی درخشنده و الخ هیچ دیده‌ نمی‌شد. حالا اما فرق دارد. خیلی و زیادی فرق دارد. برای این‌چیزی که من را رها نکرد توی این هفت سال، برای تمام خواستن‌ها و نشدن‌ها، برای تمام پیاده‌روی‌های شبانه، برای تمام این عجیبِ همیشه در مراجعه، این‌بار فرق دارد. این‌بار شبیه ِ بارِ تهران نیست. این‌جا من سی ساله شدم. این‌جا بی‌پول شدم. این‌جا عاشق شدم. این‌جا نرسیدم. این‌جا گریستم. این‌جا از دست دادم. این‌جا گفتم که نمی‌توانم. این‌جا با مرگ مواجه شدم.

این روزها خیابان‌ها آرامند. ترافیک‌ها سنگین نیستند. خاطرات به نرمی از جلوی مغزم می‌گذرند. تصاویرْ واضح و دقیقند. زنگِ جام‌هایی که ساعت سه‌ی صبح به هم خوردند توی گوشم می‌پیچد و ردِ پای راستی که با شرم و خواهش روی پای راست دیگری خزید همان‌قدر واقعی‌ روی پوستم تکرار می‌شود.

این روزها ردِ آفتاب ِ موربِ صبح ِ سنگاپور روی زانوهای به‌هم چسبیده‌ام به یادم می‌آورد که هیچ‌وقت نشد. که این شهر، شهر ِ نشدن بود. که این‌جا فقط جای گذشتن بود.
آن یک لحظه‌ی شهود، اشراق ِ معنی‌ای که توی آدم اتفاق می‌افتد بعد از طولانی‌مدتِ سرگردانی، همان.
نوشته‌هایی که با متافور شروع می‌شوند را دوست ندارم. این‌که نویسنده یک چیزی بگوید و منظورش یک چیز دیگری باشد که یحتمل فقط خودش می‌داند و یک آدم دیگر مثلن. نوشته‌هایی که خواندن‌شان شبیه خواندن مانیفست‌های دهه‌ی چهل است. نوشته‌هایی که قرار است به خواننده نشان دهد نویسنده‌اش سردوگرم چشیده‌ است. احتمالن همین رویکرد خودش به‌تمامی سانتی‌مانتال به نظر بیاید البته. با این حال من ِ خواننده ذائقه‌ام این است. ایشانِ نویسنده هم یک رسم‌الخطی دارد قطعن. می‌گویم نوشته چون منظورم به رمان و داستان کوتاه نیست. همین‌ها که توی وبلاگ‌ستان فارسی ِ  حالا دیگر تقریبن مُرده‌ می‌خوانیم. این است که دلم خواسته‌بود بنویسم مثلن «همان موج اول است که آدم را با خودش می‌برد و تا یک مدتی غرق می‌کند و آدمی‌زادی که ماییم حواسمان نیست و دلمان هم نیست که حواس‌مان باشد که دارد چه بلایی سرمان می‌آید. بعد از موج اول و آن سکوتی که فرا می‌گیرد آدم را و آبی که دارد آرام از گوش آدم بیرون می‌ریزد و چشم‌ها که دارند باز می‌شوند از به هم‌تنیدگی مژه‌ها و مُفی که آویزان شده و الخ، بعد از این همه‌اش وقت خیرگی‌ست». بعد اما دلم نخواست. شاید هم چون یک پروسه‌ی سرشدگی وجود دارد آن وسط‌ها که آدم دچارش می‌شود و دیگر بعد از آن هیچ چیزی نه جذاب است و نه هیجان‌انگیز. همه‌چیز بخشی از یک پروسه است و خودمان هم و هرآن‌چه توی دلمان می‌گذرد. این است که وقتی به‌مان می‌گویند «نمی‌شود»، لبخند می‌زنیم و می‌گوییم «خب» و به خوردن ماست‌مان ادامه می‌دهیم.

اما

روزها از مشاهداتم نوت برمی‌دارم. چیزهایی که به نظرم ارزش ثبت کردن دارند را می‌نویسم. یک یا دو جمله. که یعنی بعد بروم سرشان. که بنویسم‌شان. نمی‌شود اما. نشده‌است. همان ماهی یا دو ماهی یک بار هم دیگر نمی‌شود. توی کار غرق شده‌ام. این‌که حالا این صفحه را باز کرده‌ام و دارم تویش تایپ می‌کنم هم به نظرم منطقن یک ریفلکشن دفاعی‌ست. صبح‌هایم ترسناک هستند. خورشید که غروب می‌کند انگار کمی قرار می‌گیرم که دیگر تا شش هفت ساعت با نرخ ِ در طولِ روزْ ایمیلی دریافت نخواهم کرد. ظهرها گاهی حتی وقت نهار خوردن هم ندارم. به همین سادگی. نمی‌شود بروم برای نهار. گاهی گوشه‌ی آشپزخانه/‌آبدارخانه‌ی شرکت که تصویر دل‌باز پانورامایی از شهر دارد می‌ایستم و تنفس شکمی می‌کنم و امیدوار می‌مانم که استرس کم شود. بلافاصله بعد با خودم فکر می‌کنم که «الاغ تو که داری می‌ری» و بعدتر فوری به خودم جواب می‌دهم که «کو؟». وضعیت اسف‌باری‌ست. علی ای حال انسان ِ لفی خسری که ما باشیم همیشه فراموش‌مان می‌شود هشت ماه حقوق عقب‌افتاده‌ی شرکت قبلی را وقت ترک کردنشْ و وسعت شادی ِ‌ قبول شدن اجازه‌ی کار را برای شرکت جدید. این‌ها همه هست. آدمیم اما. می‌شود که دلمان بخواهد برویم خودمان را زیر پتوی سنگین آیکیای‌مان قایم کنیم و منتظر بمانیم کسی بیاید مهربانانه دست بکشد به پس گردن‌مان و بگوید «چیزی نیست بیا بیرون».
فیسبوک هر روز اشاره می‌کرد که پنج سال پیش این شده‌بود و چهار سال پیش این را گفته‌بودی و پارسال فلانی فلان چیز را برایت نوشته‌بود. خاموشش کردم. بعد نوبت مموری‌های اپل‌فوتوز بود. با یک رنگ و لعاب و تایم‌لاینی که آدم تا گریه نمی‌کرد حق مطلب ادا نمی‌شد. حالا؟ گوگل فوتوز. هر روز و دقیقن هر روز اشاره می‌کند که به یاد آر. ری‌دیسکاور دیس دی. از یک «تک‌گای» طبعن انتظار نمی‌رود که دلش بخواهد یک شماره تلفنی بود که می‌شد به‌ش زنگ زد و گفت که برادر، خواهر، گوگل جان، جاینت کانتنت منجمنت جهان، من از زمان ِ زیبا شدنم گذشته‌است. من دیگر به یاد که نمی‌خواهم بیاورم هیچ، از یاد بردن همان‌ها که جایی توی مغزم پرکرده هم برایم مساله‌ای نباید باشد. اپل ِ عزیز، مموری‌های پرزرق و برق برای از ما بهتران است جانم. آن‌ها که رسیده‌اند. آن‌ها که شده‌اند. آن‌ها که شب را بی‌دغدغه‌ی خداحافظی ِ فردا چشم به هم گذاشته‌اند. نه من. نه ما. ما؟ ما نهایتن خوردن کافی ِ بدمزه روی سنگ توالتی که با دستمال کاغذی پوشانده‌‌ایم‌ و بالا کشیدن آب بینی‌مان از دیدن عزیزترین دست‌خط دنیا از یک میلیارد سال‌نوری آن‌ورتر. ما رها کردن. ما هیچ. دست بردارید جان عزیزان‌تان. دست بردارید.
فکرکرده‌بودم که جالب نیست که معنای کلمه‌ی فعلاً می‌شود حالا؟

Five hundred days of summer

روز آخر پیرمرد بود. جمعه‌ای که گذشت. تا همان روز هیچ به چشمم پیر نیامده‌بود. آن روز اما پیر بود. پیر و خسته. چشم‌هایش تیز نبودند و سَری که هر روز تیغ‌زده دیده‌بودم موی دوسه‌روزه‌ای داشت. سفید و طلایی. روبرویش نشسته‌بودم و توی چشم‌هایش نگاه می‌کردم. آدمی که تا یک هفته پیشش دست‌نیافتنی بود حالا آن‌جا نشسته‌بود. دقیقن روبروی من با یک تی‌شرت گل‌وگشاد شرکتی و یک شلوار لی که به تنش زار می‌زد. آی‌واچش به مچش نبود و زیر چشم‌هایش گود رفته‌بود. برایش از هشتاد‌وهشت گفتم. وسط مزخرفاتی که رئیس بزرگ به واسطه‌ی رئیس بزرگ بودنش داشت می‌گفت نگاه معناداری به من کرد و نفس عمیقی کشید. گفتمش که دو سال پیش وقتی تازه آمده‌بود و من یکی دو ثانیه‌ای طول می‌کشید هنوز برایم که لهجه‌اش را پردازش کنم فکر نمی‌کردم که این‌همه آدم جالبی باشد و او در جواب گفته‌بود علاقه‌ام به زبان‌ها ستودنی‌ست. لبخندم شده‌بود. برمی‌گشت به کشورش. همان شب. بلند که شدیم فهمید قلاب آخر کمربند را جاانداخته‌. سعی کرد با دست بپوشاندش، بی‌فایده بود. برای عکس دسته‌جمعی که کنار هم ایستادیم معذب بود. به بهانه‌ی کوتاه‌بودن و دیده‌نشدن آمدم جلوتر و کمی خم شدم. توی عکس لبخند می‌زد.

آخرهفته را، هر دو روزش را توی سینما فیلم دیدم. لاوینگ وینسنت و هاندرد دیز آو سامر. دومی طنز خوبی داشت. آدم‌ها می‌خندیدند. من هم. بعد متوجه شدم آن‌ها که با کسی آمده‌اند، بیشتر می‌خندند. انگار که بخواهند با خنده‌شان چیزی به آدم‌شان بگویند مثلن. شاید هم چیز دیگری بود. سالن کوچک بود و من سومین نفر رسیده‌بودم. تمام زوج‌ها و گروه‌ها از جلوی چشمم رژه رفته‌بودند تا بنشینند سر جای‌شان. می‌خندیدند و من هی با خودم فکر می‌کردم که اگر کسی کنار من بود آیا من هم بیشتر خنده‌ام می‌گرفت؟ اگر دست کسی توی دستم بود دلم می‌خواست که دو تا آبجو بخورم جای یکی؟ جوابی نداشتم.

بعد از سینما غذای چینی خوردم. موقع پرداخت، پول‌ها از کیفم ریختند روی زمین. جمع‌شان کردم و سینی غذا را برداشتم. کسی که پشت دخل بود از این‌که بدون اشاره به عکس غذا سفارش داده‌بودم نگاه عجیبی به‌م کرده‌بود. از چین آمده‌بود. وقتی قبل از این‌که با ملاقه‌ی بزرگش برایم سوپ بریزد، دست‌ش را توی هوا به شکل هورت‌کشیدن تکان داده‌بود و داد زده‌بود «سوپ؟»، همان‌جا فهمیده‌بودم که از چین آمده. صورت سوخته‌ای داشت و دور چشم‌هایش پر از چروک بود. معنی نگاهش را نفهمیده‌بودم. سینی را برداشته‌بودم و جایی توی فودکورت درندشت دابی‌گات پیدا کرده‌بودم و نشسته‌بودم به خوردن. پنج دقیقه بعد آمد بالاسرم و به چینی چیزی گفت و سرش را به راست و چپ تکان داد. شانه‌ام را بالا انداختم و چشم‌هایم را درشت کردم که یعنی نمی‌فهمم. رو کرد به میز کناری و چیزی گفت. مرد به سمت من خم شد و پرسید که آیا پنجاه دلار گم نکرده‌ام؟ کیف پولم را درآوردم و گفتم چرا. پنجاه دلاری را گذاشت روی میز و رفت.

امروز کارت‌های جدید را دادند. این‌جا به‌ش می‌گویند پَس. عین همان قبلی‌ست با فونت جدید شرکتی. فونت استاندارد گلوبال‌مان. فونت قشنگی نیست آن‌قدر. از قبلی اما به مراتب بهتر است. ساعت نُه تا ده نوبت تیم ما بود. توی صف ایستادم و نگاه کردم به صورت‌های خندان کارمندان دیگر. از کارت‌هولدرهای جدید ِ چرمی به هیجان آمده‌بودند. دایرکتور اسکاتلندی‌ای که لهجه‌ی آمریکایی‌ دارد و توی تمام پرزنتیشن‌ها همان اول اعلام می‌کند که چهارده سال توی سیلیکون‌ولی بوده هم خیره‌مانده‌بود به بالا و پایین پریدن‌های‌شان. سرم را گرداندم. آفتاب خوبی افتاده‌بود روی لبه‌ی فلزی پنجره. از آن‌ها که دلت‌ بخواهد جفت دست‌ها را دراز کنی رویش و گرما از ساعدها بدود به جان آدم. آن پشت، از پس شیشه‌ی جابجا لک‌دار، مارینا‌بی‌سندز دیده‌می‌شد. اسمم را صدا زدند. با لبخند جلو رفتم و کاغذی که اسمم بالایش بود را امضا کردم.

ساعت یک جلسه داشتیم. نهار نخورده‌بودم. از بس نگران ارائه‌مان بودم وقت نشده‌بود. تا سه‌ی بعد از ظهر طول کشید و وقتی از آن سر شهر، چسبیده به چانگی، برمی‌گشتیم به سمت شماره‌ی شانزده ِ رفلز‌کی با خودم فکرکردم که چند بار دیگر این مسیر را بروم و بیایم تا آخرین‌ش باشد دیگر. جوابی نداشتم. سر شده‌ام. منتظر چیز خاصی نیستم. بی‌حال و رمق جواب ایمیل‌ها‌ی‌شان را می‌دهم. سپرده‌ام به خودشان. هرچیزی زمانی دارد. هر چیزی تا یک وقتی قرار است ذوق داشته‌باشد. بعدش نه. بعدش مشمول گذر زمان می‌شود. بعدش دیگر اتفاق نیست. بعدش دیگر هیچی نیست.

۳

هدفونش را با همان دستی که سیگار تویش بود برداشته‌بود و نگاه کرده‌بود توی صورتم. با لبخند گشادی گفته‌بود «Bonjour». فکر کرده‌بودم که تو چه می‌دانی دختر. پرسیده‌بود که کجا نهارم را می‌خورم. کتاب توی دستم را محکم‌تر چنگ‌زده‌بودم که «فلان‌جا». جیغ کوتاهی‌ زده‌بود که «من هم» و با هم برویم. آرزو کرده‌بودم که چهارراه بعدی را برای گذشتن از خیابان انتخاب کرده‌بودم.
*
وقت بیرون رفتن یک‌دفعه برگشته‌بود و نگاه کرده‌بود به منی که پشت‌سرش همان‌طور ایستاده خیره‌مانده‌بودم به موکت‌های کف دفتر. سرم را بلند کرده‌بودم که «چیز دیگری هم هست؟» و دفتر بزرگ ِ کارمندی‌ام را بلند کرده‌بودم که نوت بردارم. لبخندی زده‌بود که «نه، فقط ممنون که این‌همه کار را توی این زمان محدود انجام دادی». یک ساعت و نیم بعدش از فرودگاه چانگی اسمس داده‌بود که «باز هم ممنون». فکر کرده‌بودم که تو چه می‌دانی مرد.
*
ترانزیت توی فرودگاه هنگ‌کنگ بود. هنوز بدون ویزا ممکن بود. پرواز اول ِ از شانگهای شبیه مینی‌بوس‌های آذری، تهرانسر بود. قبل از پرواز دوم چهل و پنج دقیقه‌ توی صف بوردینگ معطل مانده‌بودیم. لهجه‌ی تگزاسی متفرعنی داشت. «I worked in those ranches for 5 years». نگاهم به موکت‌های خاکستری زیر پایم بود. «They used to pay me in beers». کوله‌ی آدیداس را روی دوشم جابجا کرده‌بودم و چنگ زده‌بودم به بطری آب‌معدنی‌ای که قبل از خداحافظی جاکرده‌بود توی جیب کنار کیف. «But then I stopped drinking». برگشته‌بودم که بدون دیدن صورتش از دنیا نروم.

Pieta

این‌جا داستان فیلمی که هم‌نام این پست است لو می‌رود.

خشم واقعی‌ترین موجودیت دنیاست. قابل لمس‌ترین و احتمالن شانه‌به‌شانه‌ی عشق، غیرقابل‌دواترین حالت انسان. آن شعله‌ که زبانه می‌کشد بی‌چون‌و‌چرا، خاموش‌کردنی نیست. منظورْ خشم از راننده‌ی تاکسی یا آدم‌های بی‌ادبِ توی صف نانوایی نیست. جایی درونی‌تر. یک جایی در اعماق. خیلی پایین. آن‌قدر عمیق که حاضر شویم جان‌مان را بدهیم و بی‌ که قبل از مرگ‌مان هم چیزی از خشم فروکش کند، آن حسِ وصف‌ناپذیرِ کثافت را به آدمی که به‌مان تحمیلش کرده‌بوده بچشانیم*.

*

هر ده قدم پایم را محکم به زمین می‌کوبیدم. دست خودم نبود. انگار که دردْ چاره‌اش باشد. بود هم. برای کسری از لحظه‌. بعد دوباره همان کاسه و همان آش. گاهی آه بلند و کشیده‌ای که لااقل مغز دست‌بردارد که آن هم فایده نه. گرفتن سر در میان دست‌ها هم نتیجه‌ی رضایت‌بخشی نداشت. ندارد. گذشت. طولانی. باز به هم رسیدیم. موقعیت؟ یکسان. آن آدم؟ انگار که هیچ. تو بگو چیزی بین ما نبوده. کوچک‌ترین اشاره‌ای حتی. نتیجه؟ برعکس. مثبت و بدون مشکل. من؟ ماه‌ها با خشم پا کوبیده‌بودم و ناخن شست را به گوشه‌ی انگشت حلقه فشار داده‌بودم که آن آتش بخوابد، که نخوابیده‌بود هم.

*

از من می‌خواهد که ازش عصبانی نباشم. با التماس. این‌بار خشم درونی شده. این‌بار خشم متوجه شخص خودم است بیشتر. طبیعی هم هست. آدم با خودش فکر می‌کند که این‌ها بصورت غایی مسئولش خودت هستی. این‌که کسی اجازه بدهد به خودش که فلان کند یا بهمان را بگوید این معنی‌اش چیست؟ به‌غیر از این‌که خودمان گند زده‌ایم؟ می‌پرسمش که اگر بچه‌‌ای از گروه سنی الف سرش داد بزند عصبانی می‌شود؟ می‌گوید نه «قربان». نگاهش می‌کنم و با لبخند توی دلم می‌گویم پس من چرا از توی جاکش «هم» عصبانی‌ام؟

*

فرزانه هم. تا سال‌ها تصورم این بود که تقصیر خودش بوده. وقتی رفت تا ماه‌ها به آن خشمی که بعد از دو شات الکل روی گونه‌هایش می‌لغزید فکر می‌کردم. دلم ریش می‌شد. بغض می‌کردم. یاد موهای خرمایی‌اش می‌افتادم و با خودم فکر می‌کردم که تمام آن مدت، ده سال از زندگی‌حرفه‌ای‌اش را ازش گرفته‌بودند و ما آدم‌ها معتقد بودیم که تقصیر خودش بوده. هنوز توی خواب‌هایم، به غیر از بار اول حرفی نزده. هربار می‌بینمش و می‌دانم که دیگر نیست و هربار با گریه از خواب می‌پرم.

*

باز. باز نوبت پا کوبیدن و سیگار دود کردن شده. باز تصور می‌کنم که تقصیر خودم است. نهایت درد اما آن‌جاست که تا وقتی پای‌بندانه‌به‌اصول، درست بودنِ سیاسانه را به درست بودنِ حقیقی ترجیح نمی‌دهیم نوبت پاکوبیدن‌مان تمام نمی‌شود، نمی‌گذرد.