آقای پاریزین و خانم امرالد | یکم

يك روز كه آقاى پاريزين، باگت‌به‌دست و خندان، راس ساعت شش و بيست دقيقه‌ى عصر كليد را در قفل خانه‌ى اجاره‌اى ِ كوچكش در خیابان وُلتر چرخاند، فكرى به ذهنش رسيد. بايد وسايلش را جمع مى‌كرد و مهياى سفرى به مادريد مى‌شد. آن‌‌جا مى‌توانست يك‌بار ديگر خانم ِ امرالد را از دور ببيند و بعد از آن ديگر هربار كه پاهايش را روى كاناپه‌ى مستعملش در گوشه‌ی نورگیر هال دراز مى‌كرد، چيزى براى فكركردن و لبخندزدن داشت.

نيم‌ساعت بعد اما انگشت كوچكِ پاى چپش چنان با شدت به پايه‌ى چاى‌خورىِ چهل‌و‌پنج سانتىِ كنارِ تلويزيون خورد كه با خودش فكر كرد شايد بتواند يك ماهِ ديگر را هم بدون تصويرِ خانمِ امرالد روى كاناپه سركند. بنابراين لنگ‌لنگان به آشپزخانه برگشت و بعد از آن‌كه از پنجره نگاه كشدارى به سنگ‌فرش خیابان انداخت، گيلاس ِ کبغنیِ سه‌ساله و پيش‌‌دستى ِ باگت و پنير را با وسواس روی سینی آبیِ پایه‌داری گذاشت که دوازده سال پیش آقای کامران‌لو به‌جهت خانه‌مبارکی برایش آورده‌بود و بعد نفس عمیق و بلندی از توی دماغ کشید.

No comments:

Post a Comment