۱۳-۹

سه روز مانده به آخر سال جاری. تقریبن همه شل و ول هستند و کار خاصی انجام نمی‌شود. من البته از صبح سه تا گزارش را تمام کرده‌ام و توی یک جلسه‌ی به نسبت طولانی حاضر شدم. اول قرار بود از ساعت ده صبح باشد تا سه بعد‌ از ظهر که بعد تخفیف دادند و ساعت دوازده تمام شد. مربوط بود به یک پروژه‌ای که نصف سال طول کشیده‌ و قدرتی خداوند هنوز هم در جریان است. یعنی درواقع طی یک همچون کارهایی آدم برش مشتبه می‌شود که همه‌جای دنیا دقیقن یک‌ جور است. تا این‌ جای پروژه همه‌اش کارهای معمولی ِ شبیه به همه‌ی پروژه‌های دیگر بوده. حالا اما یک آدمی را برداشته‌اند آورده‌اند به عنوان شخص ثالث که کار ما را بررسی کند. شخص ثالث به زبان فارسی خیلی معنی‌دار نمی‌شود به نظرم اما خب خیلی هم کار بی‌ربطی نیست.

ساعت نه و ده دقیقه رسیدم به آفیس و یک گزارش عقب‌افتاده را برای جلسه تنظیم کردم. قرار بود که ازمان خواسته‌شود که یک‌سری کاغذ به‌شان تحویل بدهیم که کمک‌شان کند در درک بهتر پروژه و حدود و ثغورش و تیم و غیره. گزارش که تنظیم شد لیوان کافی‌ام را برداشتم و کیفم را زیربغلم زدم و از دفترمان در طبقه‌ی نوزده ساختمان هونگ‌لئونگ (نخند لیم) بیرون آمدم. این اسم ساختمان‌مان است. قبلن توی یک ساختمان دیگر بودیم. آن یکی اسم بهتری داشت. شماره‌ی هشتاد خیابان رابینسن. این‌یکی هم البته توی همان خیابان رابینسن است اما به این نام خوانده می‌شود. هونگ‌لئونگ. اسم چینی است. روز مصاحبه‌ام نمی‌دانستم از کدام درش باید وارد شوم. هر ضلع از چهار ضلع ساختمان دو تا در دارد و برای من که داشتم می‌رفتم برای استخدام شدن و کراوات زده‌بودم و طبق معمول داشتم شرشر عرق می‌ریختم پیدا کردن در ِ درست تبدیل شده‌بود به یک پازل بزرگ. بعد از پیدا کردن در درست هم گرفتن آسانسور درست مساله بود. ساختمان سه ردیف آسانسور دارد. سری اول می‌روند تا طبقه‌ی دوازده. سری دوم می‌روند از سیزده تا سی این‌ها. بعد‌ی‌ها می‌روند تا طبقه چهل‌این‌ها و یکی دو تا هم آسانسور هستند که مثلن فقط می‌روند تا طبقه‌ی هفت و هشت و نُه که پارکینگ‌ها هستند. به سختی خودم را به طبقه‌ي بیست و دو رساندم و یکی از منشی‌ها من را تا اتاقی که قرار بود تویش مصاحبه انجام شود همراهی کرد. پنجره‌ی اتاق منظره‌ی به شدت قشنگی داشت. هرچند از بس در ارتفاع بلندی بود ممکن نبود دقیقن پایین ساختمان را ببینی. من البته توی چند ثانیه‌ي اولی که منشی اتاق را ترک کرد به سرعت روی پنجه‌ی پاهایم بلند شدم و لُپ و گونه و چشم و بالای ابروی راستم را به شیشه فشار دادم تا تصویر خیابان ِ پایین ساختمان را ببینم که نشد و به جایش رد چربی از پوستم روی شیشه افتاد. سعی کردم با آرنجم چربی را پاک کنم که نشد. صرفن نیم دایره‌ا‌ی به شعاع بیست سانتی‌متر روی شیشه لک شد. ترجیح دادم روی دورترین صندلی از آن پنجره پشت میز بنشینم و منتظر مصاحبه‌کننده‌ام بمانم.

سی ثانیه بعد تلفن روی میز زنگ زد. من مشغول تماشای اسکرین‌سیور مونیتور بزرگی بودم که روبرویم روی دیوار بود. بدون تکان دادن سرم به تلفن نگاه کردم. همان لحظه یک نفر از بیرون اتاق رد شد که آن‌ را هم بدون چرخاندن گردنم دیدم. دیوارهای اتاق شیشه‌ای بودند و تمام رفت‌و‌آمدها را می‌شد زیر نظر گرفت. بعد از رد شدن آدم باز نگاهم را روی تلفن قفل کردم. دست از زنگ زدن برنمی‌داشت. همان‌طور بدون حرکت نگاهش کردم تا صدایش قطع شد. با خودم فکر کردم شاید بخشی از مصاحبه است و دارند عکس‌العمل‌هایم را می‌سنجند و من باید خونسرد‌ترین جور ممکن با همه چیز برخورد کنم. شنیده‌بودم که شرکت‌های بزرگ مصاحبه‌های عجیب و غریبی دارند. آب دهانم را فرودادم و به مونیتور روبرو خیره شدم. باز اما تلفن شروع کرد به زنگ زدن. این‌بار، احتمالن به دلیل نگرانی من بلندتر زنگ می‌زد. من اما همه چیز را ربط داده‌بودم به یک‌جور تست عجیب و نمی‌دانستم به‌غیر از ایفای نقش ِ سنگی که نفس می‌کشد چه کار دیگری از دستم برمی‌آمد. تلفن قطع شد و بلافاصله منشی ِ دیگری وارد اتاق شد. اسمم را پرسید و وقتی مطمئن شد که آدم درستی روبرویش است پرسید که چرا تلفن را جواب نمی‌دهم. گفتم که من بیشتر برای مصاحبه آن‌جا رفته‌ام و تلفن جواب دادن را به هیچ‌ عنوان بخشی از آن محسوب نمی‌کنم و اما اگر اصرار دارد، قطعن بار بعد جواب خواهم داد که تلفن باز زنگ زد. منشی گفت که محل مصاحبه عوض شده و فرد مصاحبه‌کننده می‌خواهد به من جای جدید را بگوید. گوشی را برداشتم و خودم را معرفی کردم. آدم آن‌طرف خط با لهجه‌ی سنگاپوری غلیظی گفت که باید کجا بروم و چون من در جوابش سکوت معناداری کردم ازم خواست که از یکی از منشی‌های طبقه‌ي بیست و دو بپرسم و آن‌ها راهنمایی‌ام خواهند کرد. پنج دقیقه‌ی بعد باز توی آسانسور بودم و داشتم می‌رفتم به سمت محل جدید مصاحبه. بگذریم. امروز از دفترمان توی طبقه‌ي نوزده بیرون آمدم و به طبقه‌ی سیزده که محل جلسه بود رفتم. دو قلپ کافی که ته لیوان مانده‌بود را هم توی آسانسور سرکشیدم و کیف و لیوان به‌دست وارد اتاق سیزده خط فاصله نُه شدم که محل جلسه بود.

از روی دعوتی که برایم آمده‌بود اسم فرد ثالث را چک کرده‌بودم. یکی از «کومار»هایی بود که توی این شهر زندگی می‌کنندد. وقتی رسید باورم نمی‌شد که اهل شبه‌قاره‌ی عزیزمان باشد. پوست به شدت سفیدی داشت و عینک بدون فریم شیکی زده‌بود. بند ساعت و کمربند و کفشش به خوبی با هم ست شده‌بودند و با این‌که کراوات نزده‌بود دکمه‌ سرآستین‌های فیروزه‌ای خیلی مرتبی استفاده‌کرده‌بود. متوجه نگاه از بالا تا پایینی که به‌ش کردم شد و لبخند کجی زد. باهاش دست دادم و جلسه شروع شد. از طرز حرف زدنش مشخص بود سال‌ها تلاش کرده که لهجه‌ی سرزمین مادری را یک‌طوری از بین ببرد. علی ای حال کلماتی که با «ت» تمام می‌شدند هنوز به خوبی صدای باز شدن در پپسی می‌دادند و حرکت‌های سروگردن ِ با زاویه‌ی سی‌درجه هم سرجای خودشان بودند. آخر جلسه از من پرسید که چطور می‌تواند اسم من را تلفظ کند. اسمم را برایش تلفظ کردم و لبخندی توی چشم‌هایش زدم. تلاش مذبوحانه‌اش برای تکرار اسمم به «سیوا...» ختم شد و من ازش خواستم که من را به نام کوتاه‌ترم صدا کند. کومار عزیز اما تلاش دوم را برای تلفظ اسمم کرد و بلند و با لبخند گفت «سیوایش رایت؟» و پپسی دیگری باز کرد و بعد سرش را به آرامی به چپ و راست تکان داد. کارتم را به‌ش دادم و گفتم نه و ازش خواستم که خودش را اذیت نکند. ایشان هم در جواب پرسید که اساسن اسمم مال کجاست و بعد در حالی که چشم‌هایش برق می‌زد اعلام کرد که دوستان ایرانی زیادی دارد و این اسم نباید خیلی متداول باشد «هان؟». این دومین بار توی هفته‌ی گذشته‌بود بود که یک نفر اصرار داشت یک‌جوری اسمم را و سخت بودن تلفظش را توجیه کند. دو روز قبلش وقتی برای چک کردن استتوس پروژه‌ی یکسان به دیتاسنتر رفته‌بودم اتفاق مشابهی افتاده‌بود. داستان این است البته که بعد از مدتی تاکید روی تلفظ صحیح اسم، دیگر آدم رسمن رهایش می‌کند. بعضن حتی به همان سیوایش هم عکس‌العمل مثبت نشان می‌دهد. آن بار آدمی به نام «روح‌-هان» اصرار داشت که اسمم را درست تلفظ کند. پافشاری سانتی‌مانتالش در حالی که یاد سه تا ایموجی ِ‌ میمون ِ ‌بودیستی که در انتهای اسمش توی پروفایل واتزپش گذاشته‌بود هم افتاده‌بودم باعث شد یک مقداری عصبانی بشوم. به جایش در مورد کارش سوال کردم و این‌که برای چه کاری آن‌جاست. قرار بود علاوه بر انجام کار خودم، او و یک آدم دیگر را که دیر هم کرده‌بود به داخل دیتاسنتر اسکورت کنم و توی این مدت که منتظر آدم سوم بودیم ترجیح دادیم سکوت نکنیم و همدیگر را با سوال‌های احمقانه خسته کنیم. طبعن خودمان هم تمایلی به دانستن جواب‌ سوال‌هایمان نداشتیم اما خب چیزی بود که شروع شده‌بود. پرسیدم که کارش چیست و چطور انجامش می‌دهد. من استاد پرسیدن سوال‌های متوالی هستم. برایم شبیه بازی‌ست. گاهی آدم‌ها در مواجهه با سوال‌های پشت سرهم واکنش‌های جالبی هم نشان می‌دهند. البته این بازی عمومن تنها در صورتی شروع می‌شود که آدم مقابل از خودش چیزی نشان داده‌باشد. این بار هم همان اتفاق افتاده‌بود. تاکید بیش از اندازه روی تلفظ اسمم باعث شده‌بود شروع کنم به پرسیدن سوال‌‌های پشت سر هم. از کارش شروع کردم. بعد در مورد تخصصش پرسیدم. بلافاصله بعدش پرسیدم که چند ساعت در روز کار می‌کند. بعد در مورد ابزارهای کارش، بعدتر در مورد متدولوژی انجام کارش، بعدتر در مورد زمان‌های کاری و این‌که آیا در طول شب هم ممکن است کار کنند پرسیدم و سوال بعد آن سوال درست بود. پرسیدم که نتیجه‌ی کارشان را چطور برای کلاینت‌هایشان طبقه‌بندی یا رتبه‌بندی می‌کنند که متوجه نشد. بار دیگر پرسیدم. نتوانست جواب بدهد. در مورد کار خودمان مثال زدم و باز سوالم را پرسیدم. وقتی دیدم یکجوری دارد با چشم‌هایش التماس می‌کند که بی‌خیال طبقه‌بندی بشوم سکوت کردم و سرم را تکان خفیفی دادم. همان موقع آدم سوم رسید و همگی با هم به طبقه‌ی پنجم رفتیم.

توی چشم‌های کومار نگاه کردم و برایش گفتم که این اسم یکی از شازده‌های ایرانی‌ست و چون سه بخشی‌ست برای خیلی‌ها سخت است که تلفظش کنند و بله خیلی متداول نیست. به شبه‌قاره‌ی‌هندی‌ترین شکل ممکن لبخند ِ «پس من درست می‌گفتم» رقت‌انگیزی زد و دستم را فشار داد. خداحافظی کردم و از اتاق سیزده خط فاصله نُه خارج شدم.

سه روز به انتهای سال مانده. سال دوهزاروشانزده آدم‌های مهمی را از بشریت و از من گرفت. بشریت برایم خیلی مهم نیست. طبعن ترجیح می‌دادم که چند تا خواننده‌ و بازیگر دیگر هم می‌مردند اما من کسی را که توی سالی که گذشت از دست دادم هنوز داشتم. از لحظه‌ای که شروع به نوشتن این پست کردم تا حالا سه ساعت گذشته‌است. توی این سه ساعت که نوشته چندخط چندخط پیش رفته چندباری از ذهنم گذشت که نتیجه‌گیری منطقی‌ای ازش بکنم. حالا اما به نظرم خیلی هم ضروری نمی‌آید.

مک‌دونالد*

مک‌دونالد قیمت‌هایش را اضافه کرده. لااقل به نظر من می‌آید که کرده. توی پنج سال و چند ماهی که توی این جزیره زندگی کرده‌ام به زعم شنیدن اخ و پیف‌های مکرر اطرافیان از کیفیت غذاهایش لااقل هفته‌ای یک‌بار چیزبرگر دوبلش توی برنامه‌ی غذاییم بوده. برنامه‌ی غذایی البته عبارت درستی نیست. تا قبل از عمل جراحی خیلی حواسم به چیزهایی که داخل شکمم می‌ریختم نبود. درواقع هر آشغالی تنها به واسطه‌ی شکم‌پرکن بودنش خوب بود. از تن‌ ماهی بگیر تا هش‌براون. دقیقن خوردن هرچیزی که ممکن بود جلوی گرسنگیِ مزمنم را بگیرد به نظرم بدون مشکل می‌آمد. گاهی هم البته آشپزی می‌کردم که درواقع نقش آرام کردن وجدانم را بازی کرده‌است همیشه. این‌که وضع آن‌قدرها هم بد نیست و دو‌سه‌ شب در هفته را دارم خودم پخت‌و‌پز می‌کنم و توی خانه غذا می‌خورم. این‌جا البته اساسن بیرون غذا خوردن جزو فرهنگ عامه است. خانواده‌ها هم حتی خیلی دیر‌به‌دیر با هم غذا می‌خورند. آن دیر‌به‌دیرشان را هم بعضن برمی‌دارند می‌برند توی یک رستورانی جایی و خودشان را از دم اجاق گاز ایستادن و ظرف شستن خلاص می‌کنند. موضوع آن‌قدر جدی‌ست که یک‌ باری که رفته‌بودم خانه‌ی یکی از همکارهایم که هنوز آن موقع مزدوج نشده‌بود، بعد از دیدن اجاق گازش ازش پرسیدم که آشپزی هم می‌کند که برگشت و گفت که معلوم است که نه و این را فقط خریده‌ که خانه بدون اجاق نباشد. بعد پرسیدم که اگر آشپزی نمی‌کند مشکل خانه‌ی بدون اجاق چه می‌تواند باشد که نگاه عجیبی تحویلم داد که یعنی معنی حرفم را نمی‌فهمد. من هم طبعن موضوع را ادامه ندادم اما خب خرج کردنِ بالای پانصد دلار برای وسیله‌ای که ازش به عنوان دکور هم نمی‌شود استفاده کرد به نظرم به‌صورت دقیقی بلاهت محض می‌آمد.  به‌هرحال در همین راستاست که بیرون غذا خوردن فی‌نفسه چیز بدی نیست اصلن. با همه‌ی این‌ها خیلی حواسم به چیزی که می‌خوردم نبود و پخت‌وپزهایم را هم که بعدن «آ»ی ِ عزیز برم مکشوف کرد داشته‌ام تمام مدت نیترات و آشغال‌های دیگر می‌خورده‌ام. همین شد که یک‌دفعه زد و همه چیز به هم ریخت و آن‌قدر به‌هم‌ریختگیش حاد شد که کارم کشید به اتاق عمل و درد و خون‌ریزی‌اش بود تا کم‌ِ کم دوماه بعدش. با تمام این‌ها هنوز هم مک خوردن از سرم نیافتاده‌است. تغییر بزرگی که تویش بوجود آمده این است که حالا وعده‌هایی که توی مک می‌خورم از شام به صبحانه تغییر پیدا کرده و همین هم بود که امروز متوجه شدم که ساسج‌مک‌مافین با تخم‌مرغی را که هر روز بالایش پنج دلارو بیست‌ سِنت پول می‌دادم امروز پنج‌و‌بیست‌و‌پنج به‌م دادند و من هم طبعن کارخاصی از دستم برنمی‌آمد. لبخند زدم و گوشی‌ام را جلوی کارت‌خوانشان گرفتم تا مبلغ را از حسابم کم کنند و من هم بتوانم توی گوشه‌ی مورد‌ علاقه‌ام بنشینم و ساندویچم را با قهوه‌ی سیاه بخورم.

تنها صبحانه خوردن توی یک گوشه‌ای از یک مک‌دونالدْ وسط سنگاپور آن‌قدرها هم که به نظر می‌آید غم‌انگیز نیست. می‌شود از پنجره‌ی سرتاسری بیرون را که مثل همیشه به‌شدت آفتابی‌ست نگاه کرد. می‌شود هم آدم حواسش را بدهد به دود سیگار خانم مسنی که هرروز صبح می‌رود و روی نیم‌کت‌های مشرف به استخر‌طور روبروی مک می‌نشیند و روی آیپدش لوموند می‌خواند. این دومی مورد علاقه‌‌ی من است. حین سرکشیدن قهوه نگاهم خیره می‌ماند به روپوش ِ آبی‌رنگش و عجیب تازگی‌ها یاد فرزانه‌ می‌اندازدم. هنوز که هنوز است اشک توی چشم‌هایم حلقه می‌زند که البته با چند تا نفس سریع و عمیق جلویش را می‌گیرم. سیگار کشیدنشان عین هم است. جور خاصی که سیگار را لای انگشتانش می‌گرفت که انگار کار مهمی نمی‌کند و سیگار را برای سیگار دارد می‌کشد همیشه به نظرم خیلی درست و حسابی می‌آمد. نودو‌هشت درصد سیگاری‌های دنیا اگر تنها باشند به نظرم می‌گذارندش کنار. یا لااقل دُز دودکردنشان خیلی کم می‌شود. یکی از ویرهای کشیدن سیگار دیده‌شدن توسط دیگران است. فرزانه یک‌جوری این کار را می‌کرد که آدم دلش می‌خواست ازش بپرسد که چطور آن کار را می‌کند. بعد از این‌که خبر مرگش را با سه روز تاخیر به‌م دادند جدای عصبانیت شدیدی که به‌م دست داده‌بود اولین چیزی که به ذهنم آمد فال قهوه گرفتن‌ و سیگار کشیدن‌هایش بود. مادر داشت تلاش می‌کرد یک چیزهایی بگوید از پشت تلفن که یعنی حالم بد نشود و من تنها چیزی که دلم می‌خواست این بود که گوشی را قطع کنم. برگشته‌بودم سمت دیواری که قاب‌های عکس رویش هستند و انگشت اشاره‌ی دستی که گوشی را نگرفته‌بود را گذاشته‌بودم روی پیشانیِ فرزانه‌ای که سیاوش ِ چندماهه را به خودش چسبانده‌بود و نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم. هنوز هم همین‌ کار را می‌کنم. پشت ِ بند ِ دوم انگشت اشاره‌ام را آرام می‌کشم روی پیشانی و چشم‌ها و بینی‌اش و هنوز باورم نمی‌شود که نیست. این‌که امروز یک آدمی باشد و فردا نه عجیب‌ترین چیز این دنیاست. هنوز بعد از چهل‌پنجاه روز منطقم کم می‌آورد. اول‌ها، شاید حدود دوسه هفته باهاش حرف می‌زدم. خیلی دوست داشت بیاید این‌جا را ببیند و دقیقن همان وقتی که زمان درست آمدنش بود افتاد و رفت. این از همه‌چیز بیشتر دلم را می‌سوزاند. این بود که آن اول‌ها شروع کرده‌بودم باهاش حرف زدن. هرجا می‌رفتم می‌گفتم فرزانه این‌جا فلان‌جاست و این‌طور است و آن‌طور است. برایش توضیح می‌دادم. این ادامه داشت تا یک روزی که برای یک پروژه‌ای رفته‌بودم به یک دیتاسنتری آن سرِ شهر. دیتاسنتر جایی‌ست که آدم‌ها ساخته‌اند و تویش کامپیوترهاشان را نگهداری می‌کنند و به نظرشان می‌آید که آن‌جا جایش امن‌تر است. مشخصه‌ی اصلیشان ردیف‌های طولانی از رَک‌هاست که آدم‌ها وسط‌شان می‌نشینند و کارشان را انجام می‌دهند و بعد می‌روند پی ِ‌کارشان. شبیه فیلم‌هاست دقیقن. منظورم این است که آن‌چیزی که توی فیلم‌ها می‌بینید آن‌قدریش که به قیافه و سروشکل دیتا‌سنترها مربوط می‌شود درست است. من هم به واسطه‌ی کارم هرازگاهی راهم به‌ آن‌جا می‌افتد. آن روز داشتم می‌گفتم که «فرزانه این‌جا دیتاسنتر ِ دوم دولت سنگاپور است و من گاهی می‌آیم این‌جا و همیشه یک آدمی باید من را اسکورت کند که مبادا رک‌ها را به آتش بکشم،‌ این‌بار اما فقط خودمم و خودم و این خیلی عجیب است هم که با این پاسپورت قشنگ‌مان به من مجوز ورود بدون اسکورت داده‌اند ...» که دیدم آدمی چند متر آن‌طرف‌تر با دهان باز دارد نگاهم می‌کند. قطعن دیدن آدم ریشویی که دارد به زبان ِ‌عجیبی با خودش حرف می‌زند نباید خیلی مفرح باشد. به روی خودم نیاوردم و سرم را کردم توی رکی که روبرویش ایستاده‌بودم و از آن به‌بعد گپ‌زدن‌هایم باهاش کم‌تر شد.

هنوز ریش دارم. ریش گذاشتنم اما به‌ خاطر سوگواری نبود. چند روز اول حال و حوصله‌ی اصلاح نداشتم و بعد خوشم آمد. نگهش داشتم. بعد از یک مدتی هم روی چانه‌ام رنگ قرمز به خودش می‌گیرد و باعت می‌شود بیشتر هم خوشم بیاید. نمی‌دانم به همین دلیل بود که امروز که داشتم وارد دیتاسنتر می‌شدم گارد دم‌ ِ در ازم پرسید که آیا مسلمان هستم یا نه. کمی تعجب کردم. شب قبلش با موزر به جان ریشم افتاده‌بودم و حتی دو تا خط درست هم افتاده‌بود وسط سبیلم که برای یک لحظه آه از نهادم بلند کرده‌بود. یکی از ژانرهای خواب ترسناک من اساسن از دست دادن سبیلم است. همان هم شد که مجبور شدم ریشم ر اخیلی بیشتر از آن‌که می‌خواستم کوتاه کنم. درواقع الآن ته‌ریش ِ به‌نسبت بلند است. با این‌ همه گارد ِ‌دم ِ در ازم پرسید که آیا مسلمانم و من نگاهش کردم و گفتم بله. در کمال تعجب درجوابم گفت که او هم مسلمان است. نمی‌دانستم باید چه بگویم. شاید مسلمان‌ها یک چیزی دارند که وقتی می‌فهمند طرف مقابل هم‌کیششان است به هم می‌گویند من اما عین بز نگاهش کردم و بعد که دیدم مرد منتظر شنیدن چیزی‌ست با لبخند احمقانه‌ای گفتم «نایس». بعد داخل کیفم را گشت و کتابی که این روزها می‌خوانم را درآورد و پرسید که آیا قرآن است. کتاب در مورد دو برادر آدم‌کش است که رفته‌اند توی سن‌فرانسیسکو یک آدمی را بکشند و برگردند. برادران سیسترز. اگر نخوانده‌اید بخوانید. بی‌اندازه خوب است. یعنی آن قدری خوب است که آدم به انسانیت امیدوار می‌شود. این‌که هنوز جا برای خلق‌های درست و حسابی هست و هنوز هم آدم‌های درست و حسابی هستند که بشود خواندشان. باز نگاهش کردم و این‌بار می‌خواستم به‌ش بگویم که به نظرش روی جلد قرآن عکس هفت‌تیر می‌کشند که نگفتم. گفتم «نه» و در کیف را بستم. وقتی کیف را از روی میز تفتیش برمی‌داشتم که به زمین بگذارم مرد بلند گفت «سلام‌علیکم». باز یکه‌ای خوردم که از بار قبل بیشتر هم بود. دقیقن هیچ به ذهنم نمی‌رسید که به‌ش بگویم. البته بلافاصله بعد از این‌که باتردید زمزمه کردم «فی امان‌الله» به ذهنم رسید که باید خیلی ساده می‌گفتم علیکم‌السلام و تمام.

برگشتن‌ها اوبر گرفتم. باید نقشه‌ی مسیری که راننده طی کرد تا من را دم در خانه‌ام پیاده‌کند را این‌جا بگذارم تا لباب کلام منتقل شود. مثل این‌که بخواهید از ونک بروید راه‌آهن و به جای این‌که مثلن ولی‌عصر را مستقیم بیایید پایین،‌اول بروید تا میدان آزادی و بعد از آن‌جا بروید راه‌آهن. می‌دانم که الآن نمی‌شود ونک تا راه‌آهن را مستقیم از ولی‌عصر رفت، حالا بیایید من را به‌خاطرش بزنید. یک جایی از مسیر هم توقف کامل کرد و به جلو خیره ماند. بعد از سی‌ثانیه فکر کردم اتفاقی برایش افتاده‌است. نگاهش خیره مانده‌بود به روی داشبورد. جایی بودیم شبیه کوچه‌پس‌کوچه‌های الهیه. جای قشنگی بود. بعد از یک زمان خوبی کتاب را بستم و ازش پرسیدم که آیا اتفاقی افتاده که گفت نه اما نقشه دارد این مسیر را نشان می‌دهد. گفتم که خب دنبالش کند دیگر و مشکل چیست؟ گفت مشکلی نیست که من پرسیدم که پس چرا ایستاده‌است. گفت هیچ و فقط به نظرش آمده‌است که باید بایستد. بعد برگشت و به‌م لبخند زد. نگاهش کردم و گفتم که اشکالی ندارد و این‌جا هم جای قشنگی‌ست و حالا دیگر راه بیافتد. با صدای عجیبی که من را یاد رضا بابک انداخت گفت «تن کی یوووو» و راه افتاد. تا خانه دیگر کتاب نخواندم و بیرون را تماشا کردم. او هم نطقش باز شده‌بود و داشت قیمت تمام خانه‌های آن اطراف را به‌م می‌داد و از گران بودنشان می‌نالید. وقتی روبروی خانه پیاده می‌شدم هم یک تن‌کی‌یوی رضا بابکی دیگر گفت و رفت.

* تازگی‌ها هم نه، یک سالی هست که به جای مک‌دانلدی که قبلن‌ها می‌گفتم، می‌گویم مک‌دونالد(سلام آیلا). از وقتی کلاس‌های فرانسه را شروع کردم و آن‌همه تاثیر زیاد فرانسه را روی فارسی ِ جدید دیدم ادای کلمات مشترک ِ بین فرانسه و انگلیسی با تلفظ فرانسه دیگر به نظرم دهاتی نمی‌آید. قطعن سطح درستی از جوگیری توی این جمله‌ها خودنمایی می‌کند اما خب این عین اتفاقی بود که افتاد. داستان تا آن‌جا پیش رفت که حتی چند کلمه‌ مضاف بر لیست کلمات ِ مدخل ویکیپدیای کلمات قرض‌گرفته‌شده از فرانسه در فارسی هم پیدا کردم اما آن‌قدر تجربه‌ی قبلیم در ویرایش ویکیپدیای فارسی منزجرکننده بود که حتی فکر ویرایش این‌یکی از ذهنمم نگذشت.
ساعت یازده ِ شب هم‌خانه‌ام در اتاقم را زد و منتظر جواب من ماند. بیشتر از هم‌خانه است دیگر. زمان خوبی از روز را با هم می‌گذرانیم. از معدود آدم‌هاییست که حرف‌هایی که می‌زند رنگی از تفکر دارند. طبعن با تمام آرائش موافق نیستم و گاهی هم به درستی از کوره به درم می‌برد اما به قول انگلیسی‌زبان‌ها قلب قشنگی دارد و همین باعث شده که هربار از دستش عصبی می‌شوم به همین‌ها فکر کنم و کمی بعدش بهتر باشم. در اتاقم را زد و منتظر ماند. قبلش چند بار سیاوش سیاوش کرده‌بود. شنیده‌بودم که درب خانه باز شده‌بود و آمده‌بود تو. به محض این‌که در باز شده‌بود داد زده‌بود «سیاوش» و من حتم کرده‌بودم که باز مست است. نبود. خوب می‌نوشد. یعنی اگر بنوشد آن‌قدری می‌نوشد که دنیا و مافیها برایش بصورت کلی رنگ می‌بازند و بعد می‌پردازد به ایده‌های زیرشکمی و آن‌وقت‌هاست که هم ازش فراری می‌شوم و هم برایش نگران. مست نبود اما آن شب. بعد از دو بار صدا زدن اسمم با نوک تمام انگشتانش دو بار زد به در اتاقم و پرسید که آیا هستم یا نه. گفتم بیاید تو. داشتم با مادر و پدر روی ایمو حرف می‌زدم. حرف زیادی نداشتیم. یعنی فی‌الواقع بعد از اینکه مدتی از مهاجرت می‌گذرد اساسن دیگر حرفی نمی‌ماند. هر دو طرف دارند زندگی‌شان را می‌کنند و اشتراک گذاشتن این‌که نهار چه خورده‌اند یا لباس چه پوشیده‌اند برایشان محلی از اعراب ندارد. علی ای حال این لزوم حرف زدن عین چی آن وسط می‌ماند و منجر می‌شود به «دیگه چه خبر»هایی که آدم از شنیدنش تنش به لرزه می‌افتد. از آن‌جا به بعد خلاقیت حرف اول را می‌زند. این‌که همان نگفتنی‌ها را یک‌جوری نگویی که نه خودت اذیت شوی و نه آن‌طرف دیگر. این‌که چطور تذکر بدهی که این بار پنجم بود توی ده دقیقه‌ی گذشته که طرف مقابل حالت را پرسیده هم هنر متعالی‌ای می‌طلبد که بماند حالا. با پنج‌تا ناخن دو بار زد روی در و من داد زدم که بیاید توی. روی تخت دراز کشیده‌بودم. همزمان با باز کردن در هدفون سمت چپ را بیرون آورد و گفت «می‌شود کمکم کنی؟» پرسیدم که چه شده‌است و گفت که پرنده‌ای توی راهرو گیره افتاده. گفتم که می‌دانم و من هم ساعت شش و نیم که از پله‌ها بالا می‌آمدم آن‌جا بود. گفت که بهتر است یک‌جوری بفرستیمش بیرون و فکر می‌کند که حیوان ترسیده. بعد اضافه کرد که ساعت یازده ِ صبح که می‌رفته سر کار هم پرنده‌ آن‌جا بوده و حتمن خیلی ترسیده هم. ترسیدن را دوبار گفت. بلند شدم و به والدین اطلاع دادم که چند دقیقه‌ی دیگر باز باهاشان تماس می‌گیرم. هم‌خانه‌ام یک سطل چوبی ِ دردار را برداشت و انگار که بخواهد مازنی برقصد دست‌هایش را خیلی به هم نزدیک کرد و با پشتی خمیده به سمت پرنده رفت. کبوتر توی پاگرد اول بود. خیلی آرام به سمتش گام برداشت و پرنده هم آرام آرام به سمت پایین ِ‌ پله‌ها رفت. من هم هر دوشان را دنبال کردم. خیلی تر و تمیز همه با هم از خانه خارج شدیم و تازه آن‌جا بود که فهمیدیم پرنده بالش مشکلی دارد و نمی‌تواند پرواز کند انگار. قدم زنان از حیاط‌ْطور ِ جلوی خانه بیرون رفت و بعد ده قدم آن‌طرف‌تر از زیر فنس‌ ِ کوتاه جلوی گاراژ دوباره برگشت تو. هم‌خانه‌ام دست‌هایش را گذاشت روی فنس‌ها و نفس عمیق غمگینی کشید. گفتم «بیا برویم بالا» .همان‌طور خیره به کبوتر جواب داد که «بالش مشکل دارد». گفتم که دیگر کاری از دست ما برنمی‌آید و بهتر است برگردیم بالا. هم‌خانه‌ برگشت سمت من که چیزی بگوید اما حرفش را خورد. چند قدم به‌ش نزدیک شدم و از بالای فنس نگاهی به کبوتر انداختم. شبیه آدمی که دست‌هاش توی جیبش باشد به جایی روی طبقه‌ی اول ساختمان خیره‌مانده‌بود. گفتم «برویم» و با کف دست آرام به پشتش زدم. توی پله‌ها گفت «Thanks for the moral help» پرسیدم «?Modern help» که حرفش را تکرار کرد و بعد رفت توی اتاقش.

یک ساعت بعد باران تندی شروع شد. در حال حرف زدن با مادر بودم. پدر هم از گوشه‌ی سمت راست گوشی مادر سرک کشیده بود و گوش می‌داد. بیرون را نگاه کردم و باز برگشتم سمت مادر. پرسید که چه شده‌است. گفتم «باران شد. حالا این کبوتر چه می‌شود.» پدر گفت «گربه‌های پایین خانه‌تان هم هستند». گفتم که «خانمی که هر شب برای گربه‌ها غذا می‌آورد امشب هم آمده و نباید گرسنه باشند». پدر لبخندی زد و گفت که پس از آن جهت می‌تواند خیالم راحت باشد. حقیقت اما این بود که خانمی که علی‌وار هر شب برای گربه‌های پایین خانه غذا می‌آورد آن شب نیامده‌بود. گفتنش اما مساله‌ای را حل نمی‌کرد. تازه ممکن بود آن وسط‌ها کسی چیزی از خورده‌شدن کبوتر توسط گربه‌های گرسنه‌ی پایین خانه بگوید که به کلی از تحمل من خارج بود. منطقن چیزی بواسطه‌ی گفته‌شدن اتفاق نمی‌افتد، مغز من اما امور را خیلی ساده و احمقانه به یکدیگر وصل می‌کند. یعنی اگر کسی یک چیز منفی‌ای بگوید آن چیز توی ذهن من اتفاق می‌افتد و تا زمانی که بتوانم فراموشش کنم هزار بار دیگر هم خودش را تکرار می‌کند و این‌طوری با تقریب خوبی از زندگی‌ می‌افتم. روز طولانی‌ای را تمام کرده‌بودم و ترجیحم بود که به چیزی به‌غیر از کتابی که این روزها می‌خوانم و آن یک موضوعی که تمام مغزم را این‌ روزها گرفته فکر نکنم. در حال خواندن کتابی از موراکامی هستم. کتاب خوش‌خوانی‌ست اما ابدن به خوبی کتاب دیگری که ازش خوانده‌ام و بسیار دوستش داشتم نیست. البته کتاب دیگر را وقتی خیلی جوان‌ بودم خواندم و بخش بزرگیش هم توی اتوبوس اصفهان به تهران بود. یادم هست که توی ترمینال کاوه کتاب را باز کردم و توی پلیس‌راه سلفجگان صد و بیست سی صفحه‌اش تمام شده‌بود. کتاب به‌شدت جذاب بود و فارغ از عجایب ژاپنی‌اش پرسوناژ خیلی دقیقی داشت. این‌ بود که به‌خوبی درگیرش شده‌بودم و مطمئن نیستم که توی همان اتوبوس تمامش کردم یا نه اما یادم هست که وقتی توی ترافیک همت غرب به شرق بودیم شاید کمتر از پنجاه صفحه به آخرش مانده‌بود. این‌یکی اما آن‌طور نیست. یک‌ربعی قبل از خواب می‌خوانم. ده دقیقه  توی متروی صبح و همان‌اندازه هم توی قطار عصر. بعد از یک هفته تازه دویست صفحه تمام شده که با استانداردهای من خیلی کم است اما خب موفقیتی که برای خودم قائلم دوباره کتاب خواندن است. صادقانه‌اش این است که به نظر می‌آید که مغزم راحت‌ترش است که مزخرفات یکی دو دقیقه‌ای روی فیسبوک و اینستاگرام ببیند تا یک چیز سروته‌دار را توی یک پروسه‌ی طولانی‌ تمام کند. هنوز هم وسط کتاب خواندن یک چشمم به گوشی‌ام است اما هر چه بیشتر می‌گذرد جنگْ ساده‌تر می‌شود. انگار که بعد از یک‌مدتی ولنگاری باز برگردی به چیزی که اصالت دارد. به‌هر‌حال تحمل شنیدن هیچ چیز منفی‌ای را نداشتم و همین شد که گفتم شخص مزبور آمده و کارش را انجام داده و رفته. در این حین و بین اما تمام حواسم به کبوتر بود و این‌که الآن قطعن خیس شده و بال پروازی هم اگر می‌داشت توی این باران استوایی هیچ ممکن نبود بتواند استفاده‌ای ازش بکند. مکالمه را یک‌جوری تمام کردم و ایستادم کنار پنجره و بیرون را تماشا کردم. بعد از دو دقیقه خیره‌ماندن به خیابان بارانی تلاش کردم بدون باز کردن پنجره جایی را که آخرین بار کبوتر را دیده‌بودم نگاه کنم. طبعن موفقیتی در پی نداشت. آخرین بار کبوتر دقیقن زیر پنجره‌ی اتاق خوابم بود و تنها در صورتی ممکن بود دوباره آن نقطه را ببینم که قوانین فیزیک نور نقض می‌شدند. با این حال پیشانی‌ام را به تمامی به شیشه چسباندم و درحالی‌که پلک‌های بالایم به سمت بالا کش آمده‌بودند با خودم فکر کردم شاید کبوتر با همان دست‌های توی جیبش بیاید و کمی زیر باران قدم بزند و من بتوانم ببینمش. این مورد هم اتفاق نیافتاد و من بدون هیچ نتیجه‌ای مسواک زدم و خوابیدم.

قبل از خواب به تمام سه راننده‌ی اوبری که آن روز دیده‌بودم فکر کردم و مطمئن بودم خوش‌حال‌تر می‌بودم اگر لااقل دوتایشان به جای حیوان بیچاره توی باران گیر می‌کردند. ساعت سه‌ بعد از ظهر جلسه‌ای در منتها الیه شرق شهر داشتم. صبح باید می‌رفتم به دفتر خودمان در منتها الیه جنوب شهر و راس دوازده باید خودم را می‌رساندم به اداره‌ی مالیه. ساعت یک بعد از ظهر خانه بودم. فاصله‌ام با محل جلسه را چک کردم و تصمیم گرفتم که ساعت دو و پانزده دقیقه اوبر خبر کنم. یک زمانی را با تلفن صحبت کردم و بعد نهار خوردم و بعدتر اول‌های قسمت نهم «The Crown» را تماشا کردم و راس ساعت دو و پانزده دقیقه اپ را باز کردم و ماشینی خواستم. به محض پیدا شدن ماشین از خانه خارج شدم و پایین دم در منتظر ماندم. روی نقشه ماشین را زیرنظر گرفتم. توی دو دقیقه‌ی اول دو تا چهارراه مانده به خانه بدون حرکت ایستاده‌بود. بعد به مدت دو دقیقه تصمیم گرفت در جهتی کاملن مخالف رانندگی کند که همان باعث شد برای برگشتن به مسیر اصلی چهار دقیقه دیگر لازم داشته‌باشد. وقتی بالاخره به مسیر درست برگشت باز یک دقیقه‌ای بدون حرکت ایستاد و بعد از یک یو‌-ترن دور زد و شروع کرد به دور شدن از من. خیره مانده‌بودم به گوشی و نمی‌دانستم باید چه واکنشی نشان بدهم. باهاش تماس گرفتم و پرسیدم که آیا یک در میلیون ممکن است که راه را بلد باشد که گفت بلد است اما گم شده‌است. پرسیدم که آیا نقشه جلویش باز نیست و آیا نقشه کوتاه‌ترین مسیر را نشان نمی‌دهد؟ گفت که باز است اما نمی‌تواند دنبالش کند. پرسیدم که به نظرش می‌تواند دو دقیقه‌ی دیگر این‌جا باشد چون من دیرم است که با افتخار گفت نه و ازم خواست که بوکینگ را کنسل کنم. گفتم که اگر من کنسل کنم شش دلار جریمه خواهم شد و خودش باید این کار را بکند. شروع کرد به چانه زدن که قطع کردم و دوباره از اوبر تقاضای ماشین کردم. در کمال ناباوری دوباره همان فیتوپلانکتون قبلی ریکوئست من را اکسپت کرد. کنسل کردم و باز ریکوئست دیگری فرستادم که باز همان اتفاق افتاد. زنگ زدم و گفتم که آیا نمی‌بیند که موردی که دارد اکسپت می‌کند من هستم که گفت چرا اما نمی‌تواند اکسپت نکند. توی این نقطه اوبر برای آن روز قسطش را در به هم ریختن اعصاب من به خوبی پرداخت کرده‌بود. گوشی را توی جیبم گذاشتم و به سمت ایستگاه تاکسی ِ شاپینگ‌مالی که دو تا چهارراه تا خانه فاصله داشت دویدم. یک خیابان بالاتر یادم افتاد که کراوات نزده‌ام. تا برگردم و بروم بالا و کراوات را بچپانم توی کیفم و باز بدوم تا مال و تاکسی بگیرم و بنشینم تویش ساعت شده‌بود دو سی و پنج دقیقه. تاکسی که راه افتاد حسی از خنکی توی کفش پای راستم کردم. وقتی نگاه کردم دیدم کفش زارایی که هنوز سه ماه نبود خریده‌بودمش از داخل باز شده و فقط در صورتی که تمام کف پایم به صورت کامل روی زمین قرار داشته‌باشد پارگی‌اش معلوم نمی‌شود. این دومین کفش زارا بود که این اتفاق برایش می‌افتاد. بعد از اولین تجربه حقیقتن نمی‌دانم که چطور شد که باز آن خطا را تکرار کردم. تنها چیزی که به خاطر دارم این بود که رفته‌بودم توی فروشگاه درندشت‌شان توی خیابان ارچارد و دیدم که کفش‌ هم دارند و من هم کفش لازم داشتم و دقیقن هم یادم هست که با خودم گفتم که کفش‌های زارا خوب نیستند و زود پاره می‌شوند و نباید بخرم و با این حال یک جفت برداشتم و پوشیدم و توی آینه از کنار و روبرو نگاهش کردم و پرداخت کردم و برگشتم به خانه. خرید کفش از زارا به صورت غایی شبیه خریدن گوشی از سامسونگ است. صورت زیبایی دارد. توی آن مدتی هم که سرویس می‌دهد خوب کار می‌کند اما به محض این‌که نصف عمر رسمی‌اش را کرد به‌صورت قطعی باید با گوشی جدیدی جایگزینش کرد. به‌ هر حال من آن اشتباه را کرده‌بودم و مسئولیتش را هم باید می‌پذیرفتم. عکسی از کفشم برداشتم و برای مخاطب مربوطه فرستادم. معنی دقیق کارم را نمی‌دانم اما به نظرم کسی باید از این بدبیاری‌ام مطلع می‌شد. کسی که می‌توانست چیزی بگوید که احتمالن لبخندی بزنم. عکس را فرستادم و تا رسیدن به دفتر کارفرما از پنجره به بیرون خیره‌شدم. جلسه تا ساعت چهار و ده دقیقه طول کشید و بعد من از نیم‌رخ با کارفرما دست دادم و دفترشان را ترک کردم. اوبر دیگری صدا کردم تا من را تا دفتر کلاینت بعدی ببرد. این‌یکی به محض قطعی شدن بوکینگ اسمسی با سه اسمایلی ِ لبخند فرستاد و خودش را معرفی کرد. کاری که هیچ ضرورتی نداشت چون خود اوبر به‌خوبی و با تصویر و امتیاز و الخ انجامش می‌دهد. بعد از سی ثانیه تماس گرفت و ازم خواست که نگران نباشم و او توی یک دقیقه‌ی آینده خودش را به من خواهند رساند. من نگران چیزی نبودم. جلسه‌ی بعدی نیم ساعت بعدش بود و کمی هم جا داشت که دیر برسم. خلاصه رسید و دیدم که صندلی عقبش به کلی پر است و مجبور شدم که روی صندلی جلو بنشینم. بعد از دو دقیقه متوجه شدم که این مورد از آن دسته است که علاقه‌ي وافری به کامونیکیت کردن دارند و دقیقن توی بیست و پنج دقیقه‌ی بعدش حتی سی ثانیه هم در سکوت نگذشت. برایم تمام مشکلات زندگی‌اش را با لبخند تعریف کرد و گفت که چرا دارد روزی چهارده ساعت رانندگی می‌کند. ماشینش سوباروی آبی ِ شاسی‌بلندی بود (سلام ِ دوباره به شما لیم) که به نظر ِ‌من ِ ماشین‌نشناس تیون‌شده می‌آمد. تمام مدت نگاهم به عقربه‌ی سرعتش بود که روی چهل‌کیلومتر بر ساعت ثابت مانده‌بود. وقت پیاده شدن دستش را دراز کرد سمتم. لبخند زدم و در را باز کردم. دست دادن باهاش به نظرم کاملن اضافی می‌آمد. طوری وانمود کردم که اگر بخواهم باهاش دست بدهم ممکن است موقع پیاده‌شدن تعادل بدنم به هم بخوردم و با سر روی زمین بیافتم و دیگر بلند نشوم. او هم «اوه» ِ چینی ِ رقت‌انگیز ِ بلندی کشید و دستش را عقب برد مبادا برای من اتفاقی بیافتد. در را بستم و نفس بلندی کشیدم. وارد ساختمان شدم و از اکس‌ری عبور کردم و کارت شناسایی‌ام را تحویل دادم و کارت ویزیتوررا از دربانی که تصور می‌کرد تمام شکست‌های زندگی‌اش تقصیر بازدیدکنندگان آن ساختمان‌اند تحویل گرفتم و رفتم به طبقه‌ی ششم. جلسه با بیست و پنج دقیقه تاخیر شروع شد. یک ساعت و نیم بعد با کفشی پاره و دستی به میله‌ی عمودی وسط واگن متروی شهری سنگاپور در حال خواندن فصل چهاردهم کتابم بودم و به نظرم اوبر نگرفتن بهترین تصمیم تمام روزم بود.

به عنوان نتیجه توی رختخواب با خودم فکر کردم که کار زیادی از من برنمی‌آید و من ایده‌ای در مورد بال پرنده نداشتم و درواقع در موقعیت عمل انجام‌شده قرار گرفته‌بودم و این هم‌خانه‌ام بودکه باعث شده‌بود حیوان بیچاره توی باران بماند. اگر به خودم بود ممکن که نه قطعی بود که کبوتر مذکور همان‌جا توی راهرو بماند. اما متاسفانه به من نبود. کمی بیشتر فکر کردن می‌توانست به این نتیجه برساندم که من همیشه کارم همین است. این‌که به جای حل کردن قضیه دنبال مسئول بگردم یا کسی که بتوانم سرزنشش کنم. به صورت نهایی هم خود اتفاق نیست که می‌آزاردم بل نقش من در افتادن آن اتفاق است. یعنی صورت من باید صورت خوش و درستی باشد حالا می‌خواهد آن کبوتر خیس شود یا خوراک ِ‌ گربه شود یا اصلن بال بزند برود آن‌جایی که کبوتر‌های بدون صاحب شب‌ها می‌روند. اماخب بیشتر فکر نکردم. خوابیدم.
ساعت‌های آرامی هستند. کار زیادی نمی‌کنم. منصف اگر باشم از مثلن زمان یکسان در سال گذشته بسیار کمتر کار می‌کنم این روزها. خصوصن که باز آن پیک کار کردن برای دولت فخیمه‌ رسیده‌ و من هم طلایه‌دار برگزاری ِ پروژه‌های اداره‌ی مالیه‌ای هستم که تا خانه‌ام هشت دقیقه پیاده‌روی است فقط. ساعت نه و نیم کار را شروع می‌کنم و یازده و چهل و پنج دقیقه بلند می‌شوم و بادقت از پشتْ صندلی را هول می‌دهم تا جایی که دسته‌هایش زیر میز قرار بگیرد . کارت ورود و خروج به ساختمانی که تقریبن دو سال پیش در بدو شروع کارم برای این اداره به‌م داده‌اند را توی جیبم جاساز می‌کنم و وقتی با لبخند از کنار کارمندان خوشبخت عبور می‌کنم توی سرم تصمیم می‌گیرم که نهار را غذای مالایی بخورم مثلن یا نودل چینی. این روزها باران می‌بارد. باران خوبی هم می‌بارد. این‌جای دنیا همیشه هوا دم دارد. وقتی باران می‌بارد،‌ حینش، این دم می‌زند توی ذوق آدم، بعد ولی اگر باران کمی ادامه پیداکند شرجی فروکش می‌کند و یک چیز ملس ِ ملایمی می‌ماند ازش. به همین دلیل است که اگر خواستید بروید جنوب‌ شرق آسیا را ببینید، خصوصن سنگاپور و مالزی ِ غربی را، همین حوالی نوامبر و دسامبر بروید. قبلش و بعدش دقیقن مصداق اصطلاح ِ ککه‌پزان ِ اصفهانی‌‌هاست بلانسبت.

غذا را تیکِوی می‌کنم و زیر باران قدم می‌زنم تا خانه. کلید توی کفش ِ اول از سمت چپ ِ طبقه‌ی بالایی جاکفشی‌ست. این‌جا امن‌ترین نقطه‌ی دنیاست. کلید را روی در هم بگذاری و بروی کسی داخل خانه نمی‌شود. البته که امنیت ِ زورچپان است طبعن. عین همان کمربند بستن یا تازگی‌ها از بین خطوط رانندگی‌کردن خودمان. این دومی را خیلی مطمئن نیستم البته. خودم ندیده‌ام، صرفن شنیده‌ام. ان‌شالله که درست باشد. بساط غذا را روی میز گرد ژاپنی ِ‌ وسط هال پهن می‌کنم. سه‌چهار تا سریال را با هم می‌بینم این‌ روزها. یکیشان را باز می‌کنم و تا غذا تمام شود نیمی از یک قسمتش تمام می‌شود. غذا که تمام می‌شود تلویزیون را خاموش می‌کنم. چند دقیقه‌ای را توی بالکن می‌گذرانم. دیدن آدم‌هایی که از ترس ریختنِ چند قطره آب روی سرشان عرض و طول خیابان را می‌دوند هیچ‌وقت خالی از لطف نیست. فکر هم می‌کنم. این روزها فقط به یک چیز فکر می‌کنم. به همان یک‌ چیز فکر می‌کنم و بعد که قدر خوبی رویش تمرکز کردم و اعصاب و روانم را با حدس زدن ِ ندانسته‌ها به خوبی ساییدم نگاهی به ساعتم می‌اندازم. اگر حدود یک باشد برمی‌گردم تو و آماده می‌شوم برای برگشتن به محل ِ کار. اگر نه کمی بیشتر آن تک‌موضوع ِ مذکور را مداقه می‌کنم حولش.

سنگاپوری‌ها یک چیزی دارند به اسم کُپی. همان کافی است. اما خب خیلی محلی‌ست. عمومن اِکسْپَت‌ها دوستش ندارند. البته  که دلایل زیادی برای دوست‌داشته‌شدن دارد اما ماها عمومن آدم‌های بی‌شعور و بدسلیقه‌ای هستیم. یک قشنگی‌هایی را صرفن به دلیل لوکال بودن، لوکال‌بودگی، می‌گذاریم کنار. از همین سری، نودل است، از همین سری هاوکرسنتر است، از همین سری هزاران چیز است که این‌جا جای گفتنشان نیست طبعن. باشد هم من نه اعصابش را دارم و نه حوصله‌اش را. این کُپی خودش انواع دارد. کُپی او، کُپی سی، کُپی کُسان و تا هجده‌جورش را من دیده‌ام. اسم‌هاشان هم حتی قشنگ‌ است. یعنی برای منی که مفهوم ِ زبان به معنای مطلقش و تحولاتش و مسیر ِ تکاملش جذاب‌ترین ِ چیزهاست، خیلی دوست‌داشتنی‌ست جوری که این آدم‌ها اسم گذاشته‌اند برای نوشیدنی‌های روزانه‌شان. خارجی‌ها، سفید‌ها، میکس‌ها (ماها حتی اگر صادق باشیم) که احساس می‌کنند به دلیل رنگ پوست و موی‌شان باید مورد احترام بیشتری قرار بگیرند عمومن ترجیح‌شان است که از استارباکس یک لیوان ِ داغ ِ سخت‌حمل‌شونده تحویل بگیرند و با  دماغ بالا وارد آفیس بشوند. از آن‌طرف این کُپی برای خودش حتی آلت ِ مخصوص حمل و نقل هم دارد. یک طور کیسه است که هم کیسه‌است و هم دسته. این‌یکی را فقط توی سنگاپور دیده‌ام. حتی توی مالزی هم نه. البته مطمئن نیستم که آن‌ها هم همچو چیزی داشته‌باشند آن‌جا یا نه. احتمال این‌که داشته‌باشند هست طبعن از آن جهت که سنگاپور فقط پنجاه سال است که مستقل شده‌است از پادشاهی ِ مالایی و هنوز هم خیلی از ساکنینشان این دو کشور را یک‌چیز متحد می‌بینند. دیده‌ام خانواده‌هایی که تعدادی‌شان گذرنامه‌ی مالایی دارند و باقی سنگاپوری. بگذریم. توی راه ِ برگشت کُپی می‌گیرم و بعد از جابجا کردن صندلی و چند دقیقه با دقت خواباندن ِ دست‌هایم روی میز سرمی‌کشمش. این‌جا هورت کشیدن زشت نیست. بدون شوخی. البته من هورت نمی‌کشم قهوه‌ام را اما خب یک‌دفعه یادش افتادم. این آدم‌ها از بس توی فرهنگ ِ سریع‌شانْ به‌معنایی مجبورند برای خوردن نودل با چاپ‌ستیک هورت بکشند کم‌کم توی فرهنگشان انگار جاافتاده باشد. البته یک باری یک خانواده‌ی آپرکلاسشان را ملاقات کردم که وقتی ازشان در این‌باره پرسیدم به‌ سرعتْ هرگونه هورت‌کشیدن را توی فرهنگ سنگاپوری نفی کردند و خیره‌ توی چشم‌های من لبخند زدند. ازشان قبول کردم به رسم احترام اما خب حدس زدم که تعین مالی در پاسخ‌شان به من تاثیر بسزایی داشته‌‌بوده‌باشد.

تا ساعت پنج و نیم بعدازظهر که باز صندلی را عقب می‌دهم با همان یک‌دانه فکری که توی سرم است کار می‌کنم. کار من یک‌جوری‌ست که فقط یک کار نیست. توی هر زمان مفروض در حال انجام دادن لااقل پنج تا پروژه‌ام. این باعث می‌شود هیچ‌کدام را نشود آن‌طوری که آدم دلش می‌خواهد انجام بدهد. البته که این بوسیله‌ی کارفرماها هم چیز پذیرفته‌شده‌ای‌ست. یعنی عمومن این شکل از کار مشاوره که رنگی از ممیزی دارد بیشتر معنای بده‌ و‌ بستان دارد. بگذریم، حقیقتن امکان توضیح بیشتر در مورد کارم را ندارم. اگر بخواهم هر توضیحی بدهم باید سه تا پاراگراف دیگر چیزی بنویسم و نهایتن هم احتمال این‌که خواننده‌ی این متن مشتاق خواندنش باشد کمتر از یک‌درصد است.

باقی روز هم چیزی بیشتر از آن‌چه تا این‌جا گفته‌ام ندارد. صرفن بعد از غروب آفتاب کمی حالم بهتر می‌شود. نه که در طول روز حالم بد باشد، بعد از غروب عمومن قبول کردن ِ آن‌چه دارد به سر آدمی‌زاد می‌آید ساده‌تر است به نظرم. نور ِ طبیعی جدای ِ از زندگی‌بخشیش یک المان ِ نخ‌نمای فعالیت و کاری را به زندگی آدم تزریق می‌کند که همه‌اش ضرر است. یعنی توالی ِ معنادار ِ روز و شب را اگر به‌ش توجه بایسته‌ای شود نتیجه‌گیری در مورد منتفی بودن ِ اصالت ِ «تلاش ِ در طول روز» کار سختی نخواهد بود. این است که شب برای من بخش قابل‌ِ پذیرفته‌شدن‌تری از شبانه‌روز است. علی ای حال و با تمام اوصاف ِ احتمالن نهیلیستی‌ای که در بالا رفت، هیچ کتمان نمی‌کنم اشتیاقم برای دیدن ِ بخش‌هایی از دنیا را. یک برنامه‌ی ضمنی‌ ِ ناصرخسروواری هم ریخته‌‌باشم انگار حتی که خداوند متعال اگر کمک بکند، به محض این‌که توانستم یک‌جای دنیا باسنم را با آرامش روی زمین بگذارم، بروم و حضرت ِ‌ مین‌لند چاینا را ببینم. خوب ببینم. یک هفته و دو هفته نه. آن سفر ِ‌ شانگهای با من یک کاری کرد که حالا در کمال پررویی قادرم بعد از تفت دادن مشتی خزعبلات از سنخ ِ بالا، برگردم و بگویم که به چیزهایی امیدوارم هنوز(سلام لیمان). حالا که فکر می‌کنم انگار تمام این نوشته قرار بود برسد به همین‌جا که من بگویم دلم می‌خواهد بروم سفر. قطعن که «و ماادرک ما سفر؟»
فیل‌های با خرطوم رو به آسمان فیل‌های خوش‌حال بودند و برعکس
به صورت قطعی همه‌چیز را ربط می‌دادم به هورمون‌ها. همین حالا هم اگر ولم کنند همین است. نکته‌ی اول اما این است که فکر کردن به هورمون‌ها و ترشح‌شان بضاعت بسیار نازکی دارد. نکته‌ی دوم هم این است که ولم نمی‌کنند دیگر. یعنی آن‌قدر این موضوع به‌هم تنیده است که حرف زدن در موردش خیلی ظرافت می‌خواهد به نظرم. این‌که اول فکر کنیم، به همین سادگی، که تمام عرزدن‌ها ناشی از بالا و پایین شدن ِ ترشح هورمون‌هاست و به محض این‌که درست شود همه‌چیز دوباره به جای اول خودش برمی‌گردد خیلی ساده‌انگارانه‌ است. چون همه‌چیز به صورت نسبی روی همه‌چیز دیگر موثر است طبعن. به همین دلیل ساده هم هست که بعد از این‌که عرزدن‌ها تمام می‌شود هنوز یک چیزی، یک حسی از غلط بودن دارد، هست، که با دقت غریب و نامردی به آدم نشان می‌دهد که هورمون‌ها فقط تا یک‌جایی برگشته‌اند سر ِ‌ جای خودشان و آن یک مقدار فاصله با جای ِ به‌فرضْ درست ِ قبلی با یک سطحی از شکستگی،‌ اندوه، شکست، و غیراز‌آن پرشده، یا شاید خالی شده، که دیگر ممکن نیست به حال اولش برگردد. یعنی به همین سادگی شما دیگر به محل قبلی بازنخواهید گشت. خیلی واضح است که هرروز هول و ولای بیدار شدن ِ‌ صبح کمتر و کمتر می‌شود اما بعید که نه غیرممکن است که به‌کلی از بین برود. تصاویر وحشتناک ِ توی ذهن تغییر شکل می‌دهند اما از بین نمی‌روند. یا مثلن تمایل به اتکا به قرص هم تا یک جایی رنگی از راه ِ حل بودگی دارد و بعد نه. علی‌ای‌حال بی‌داد از آن فاصله‌ی کوچک قرمز رنگ.
بالای پستشان یا نوت‌شان می‌نوشتند «مخاطب خاص» و دیگر کسی با آن پست کاری نداشت. یا اگر داشت در حد شوخی و خنده و بذله‌گویی‌ نگه‌ش می‌داشت. توی آن دایره‌ی به نسبت کوچک ِ صد و پنجاه-دویست‌ نفره‌ که همه هم را می‌شناختند خیلی جایی البته برای پنهان‌کاری نبود. در بدترین حالت با دو تا آدم فاصله همه هم را می‌شناختند. مخاطب ِ خاص یک‌طور صدا کردن بود بیشتر. یک‌طوری که بدان این مال توست. حالا البته اسمش را به‌راحتی می‌گذارم اطوار سانتی‌مانتال. آن‌ها که از نزدیک می‌شناسندم می‌دانند که از گفتن کلمه‌ی سانتی‌مانتال چطور کهیر می‌زنم. چطور از هرشکل اشاره‌ای به‌ش اعراض می‌کنم هم. حتی اشاره کردن به این‌که چیزی سانتی‌مانتال است هم به نظرم سانتی‌مانتال می‌آید. البته که هنوز به‌خوبی گه‌گاه توی دامش می‌افتم*. نقل یک خط از یک کتاب زیر یک عکس توی اینستاگرام که خواننده فقط در حالتی ممکن است متوجه منظورم شود که هم من را بشناسد هم کتابی که حالا در دست دارم را هم حالم را هم وقت پست کردن عکس را و هم هزارتا چیز دیگر را نمونه‌ی خوبی‌ست از همین مفهوم ِ بی‌مایه. احتمالن در حالت دور به همین دلیل هم هست که زیر همه‌ی عکس‌هام یا فقط یک کلمه‌ درج می‌شود برای خالی نبودن عریضه یا اساسن هیچ. پیدا کردن آدم‌هایی که توی اشارات پابلیک‌شان رنگی از ریا نباشد سخت است قطعن. بی‌نهایت سخت. اما آن وقتی که پیدا می‌شوند،‌ پیدا می‌شود، همه چیز انگار که قابل تحمل‌تر می‌شود یک‌هو.

مخاطب ِ خاص اسمش رویش است. یعنی فقط یک نفر قرار است این را بخواند و به احتمال بسیار قوی اگر آن ته‌مایه‌ی کثافت ِ خودنمایی توی نوشته یا عکس نباشد فقط همان یک نفر هم باید بتواند بفهمدش. این است که فرستادن نامه‌ی با مخاطب خاص به خود مخاطب خاص نه تنها به شدت پرکتیکال‌تر است که قشنگ‌تر هم هست. یعنی اساسن به نظر من اگر قرار است چیزی به کسی نشان داده‌شود که اسباب خوشی‌اش را برای زمانی هرچند محدود فراهم کند منطقی‌تر است به خودش و فقط خودش نشان داده‌شود. حالا به نظرم لازم است تمام عکس‌های بعد از گرفتن کادو و پست کردنشان روی فیسبوک و توییتر و اینستاگرام را هم توی همین توبره کلاسه کنم.


* همین نوشته‌ هم.

بعدالتحریر: می‌خواستم در مورد یک چیز دیگری بنویسم که طبق معمول حواسم رفت جای دیگر و یک متن پر از نفرت نوشته‌ شد. علی ای حال باشد این‌جا تا یادم باشد یک چیزهایی را. یادم هست توی اینستارادیو یک‌بار ورداشتم پست کردم که این‌طور صدا بگذارید و آن‌طور نگذارید و چرا فس‌فس می‌کنید و چرا صدایتان را قمیش می‌دهید و الخ. بعدترها به خودم هی زده‌بودم که حالا اصلن به تو چه. هرکس هرکار می‌خواهد بکند. این هی‌ها تازگی‌ها خیلی زودتر از آن وقت‌ها می‌آیند به سراغم. از همین رو هم هست که نوشته‌ها بیشتر حالت خودزنی پیدا می‌کنند تا یک چیز درست ِ قابل خواندن. این‌جا و تقریبن تمام وبلاگستان البته به هر شکل تبدیل به جایی برای دفن موهومات ِ‌ مدرن فارسی شده. این خزعبلات ِ من هم رویش. خبری که نیست.
دلم خواسته‌ که بنویسمش. پیش از این هم بارها دلم خواسته‌بود. هر بار این‌طور شده‌بود اما که یک چیزهای ریزی این‌طرف و آن‌طرف نوشته‌بودم فقط. روی کاغذهایی که پسرکِ جوان ِ اداره‌ی مالیه روی‌شان اطلاعات پرتال را برایم پرینت می‌گیرد، یا روی پُست‌ایت‌های رنگ‌و‌وارنگی که قرار است روی‌شان چیزک‌هایی نوشته‌شود یا روی دفترچه‌ی چرمی که همان‌جا به‌م داده‌بود. همه‌جا بغیر از این‌جا. نه از آن جهت که مثلن این‌جا‌نوشتن خیلی ادب و آداب داشته باشد. نه از آن جهت هم که مثلن دلم خواسته باشد همه‌چیز را نگه دارم برای خودم و آن‌ توها دلم غنج بزند. از این‌ جهت که همه چیزِ آن سفر یک‌طوری نرم و صاف بود که هربار با خودم فکر کرده‌ام که اساسن چطور ممکن است همچو چیزی را نوشت. سفر بود اما بدون هول و ولا. هیچ. تو بگو ذره‌ای. یک‌بار البته خیلی جدی توی ایستگاه کتدرال که تا رسیدن به درهای خروجی‌اش کلی پیاده بود با یک لحن خیلی جدی برگشت و گفت که یک دوستی داشته که گفته‌بوده که می‌رود شانگهای برای دیدار فقط و بعد اگر وقت شد برای سیاحت شهر. داشتم با دقت گوش می‌کردم‌اش و حواسم بود که بالاخره آن راهرو کی تمام می‌شود. بعد دیدم یک مکثی شد بعد از آن جمله. سرم را با کنجکاوی گرداندم که کدام دوستت؟ دیدم که چشم‌هایش دارند می‌خندند. عین همیشه‌ی آن سفر که چشم‌هایش خندیدند. ده پانزده‌ قدمی فقط نگاهش کردم. بعد دست انداختم روی شانه‌هایش و آخ از حال خوب ِ شانه‌هایش هم.

نسیم می‌وزید. تمام مدت. از همان صبح اول که کافی‌به‌دست راه افتاده‌بودیم توی خیابان‌ها، تا آغوش آخر ِ روبروی ورودی‌ هتل که اشک امان نمی‌داد،‌ تمام‌مدت باد وزیده‌بود. یک پلی هست آن وسط‌های ریورباند. وایبیدو بریج. ده دقیقه‌ای روی‌اش توقف‌کرده‌بودیم و هنوز انگار باورمان نبود که آن‌‌یکی‌‌ ِ دیگر بی‌فاصله کنارمان ایستاده‌باشد. نگاه انداخته‌بودیم به انتهای رودخانه و از این‌طرف به پلی که وصلمان می‌کرد به سی‌بی‌دی و آن‌طرف‌تر به پیپل‌مموریال وُ طبعن آن‌جا هم باد وزیده‌بود توی صورت‌هامان.

خوشحالی ِ پرواز مستقیم و روی زمین نشستن ِ شب اول و دونفره‌های میانِ شلوغی ِ بی‌نهایت شانگهای و پیاده‌رفتن‌هایی که هیچ‌کدام دلمان نخواسته‌بود که تمام بشوند هیچ‌وقت و چینی حرف‌زدن‌های او با راننده‌ها و گارسون‌های شهر و خنده‌هایش به فرانسه‌‌ی کثافتی که من دست‌بردار نبودم از بلغورکردنش و آن دابل‌چیزبرگری که به اسم شام فارغی ساعت یازده‌‌ونیم شب از مک‌دونالد وسط نایجینگ گرفتم و باقی ِ آن سفر را چطور ممکن است روزی، یک‌طوری، یک‌جایی بنویسم که بعد با خودم بگویم نوشتمشان، که دیگر خیالت تخت باشد سیاوش،‌ نوشتی‌شان...نمی‌دانم.

علی ای حال امشب را دلم خواسته‌بود که بنویسم. دلم خواسته‌بود که یک چیزهایی را توی این بدونِ اسم ِ حالا دیگر تقریبن ده ساله بنویسم.

به جهت عید

حالم تعریفی ندارد. باز سرما خورده‌ام. این‌بار تمام سنگاپور انگار سرما خورده‌است. دکتر هم ماسک زده‌بود. حواسم سرجای‌اش نیست. فقط وقتی پشت سرم ایستاد تا با سر انگشتانش غدد لنفاوی‌ زیر فَک‌ام را چک کند متوجه شدم که دستکش هم به دست دارد. سرفه می‌کنم. نرم‌تر شده‌اند و کم‌. دماغم یک روز بسته است و یک روز روان. قرص‌ها تمام شده‌اند. تا روز سفر به ایران همه چیز عادی خواهد شد.

روز ششم عید، توی فرودگاه امام خمینی چشم در چشم افسر نیروی انتظامی جمهوری اسلامی ایران خواهم شد. بعد از بالای پله‌برقی پدر و مادر و احیانن خواهر و همسرش را خواهم دید. بعد می‌روم دم سوراخِ چمدان‌ها و بعد ماچ و بغل و لبخند. احتمالن بعد مستقیم می‌رویم تهران. یا شاید خانه‌ی خواهر. یا شاید مادرمان تصمیم گرفته‌باشد که اول وسایل را بگذاریم زمین و نفسی چاق کنیم و بعد برویم سراغ فامیل‌بازی که در آن صورت پدرمان ما را از هفت سوراخ و میان‌بر به کرج خواهد رساند.

خیلی‌ها هستند که احتمالن دیدنشان خوش‌حالم خواهد کرد.

حالم تعریفی ندارد. نشسته‌ام روبروی کامپیوتر. به وقت تهران یک ساعت و نیم مانده به تحویل سال. بی‌بی‌سی فارسی دارد برنامه‌ی زنده‌ای پخش می‌کند از یک ارکستر فارسی با گروهِ کُرِ غیرفارسی زبان. مردانی با صداهای به‌ته‌حلق‌انداخته‌ که دارند می‌خوانند گل گندم، گل گندم. هماهنگ نیستند. خواننده‌ی سوپرانو هم دارند. دختر ِ پلاس‌سایزِ خوش‌برورویی‌ست. منوتو هم دارد گزارش تعداد کشته‌شده‌های انفجار میدان تقسیم استانبول را می‌دهد. سال‌ را بدون لباس رسمی تحویل خواهم کرد. فرسنگ‌ها دورتر. عین تمام این سال‌ها.

یک ویدئویی باهام به‌اشتراک گذاشته‌شده‌بود در مورد عید نوروز. فرستادمش برای دوست-همکارها. بعد برای دوست-هم‌کلاسی‌های کلاس فرانسه. بعد برای هم‌خانه‌ام. باید سرجمع پانزده‌ تایی شده‌باشند. ایده‌ای ندارم که چرا همچو چیزی را برای این‌همه آدم‌های بی‌ربط فرستادم. تصورم این است که شاید پنج تایشان اشتباهی بازش کرده‌باشند. دوتاشان هم تا نصفش را دیده‌باشد. من اما روح پارسی‌ام آرام گرفته‌باشد شاید. به همه نشان‌ دادم که ما چقدر خوب و قدیمی و مهمیم. همین حالا یکی‌شان جواب داده که «واو دت ایز بیوتیفول...هاهاها...نوروز مبارک». لجم گرفته است. حتی دلم نمی‌خواهد جواب نوروز مبارکی را بدهم. انگار که مثلن احمد، پسر مصری کلاس فرانسه یک ویدئویی برایم بفرستد در مورد یک جشن باستانیشان. احتمال باز کردنش توسط من یک در میلیون است طبعن. با خودم چه فکری کردم. طبعن همچو کاری ربط خاصی به فکر کردن ندارد. آن توها دلم خواسته که من هم یک چیزی شبیه نوروز داشته‌باشم. غلط کرده‌ام اما. از همان روزی که بستم و آمدم بیرون باید فکر اسمس هاهاها دتز بیوتیفول را می‌کردم. کردم هم. آخرین بار که دست کشیدم روی کتاب‌هایم با خودم گفتم که تمام شد. باورم نشده‌بود اما تا همین امروز که نه خودم حوصله‌ی مسرور کردن روزم را دارم نه «ی» دور و ورم است که زور کند هفت‌سین بچینیم. امروز باورم شد. جدی.

بعد از تهران می‌روم پاریس. بعد با قطار می‌روم ونیز. از آن‌جا به فلورانس. بعد باز با قطار می‌روم تا رُم. بعد از راه استانبول برمی‌گردم سنگاپور. تا حالا توی زندگی‌ام سه هفته مرخصی نگرفته‌بودم. دردا و عجبا که هیچ تویم خبری نیست اما. تو بگو وظیفه‌ایست که گذاشته‌ام بر عهده‌ی خودم که بعدها غصه‌اش را نخورم. این فکر افسوس‌های بعدها اگر نبود احتمالن یا الکلی می‌شدم یا هیپستر. کنتراست غریبی‌ست نه؟ می‌دانم. حالم تعریفی ندارد.
همه‌اش سه پاراگراف ایمیل بود. زندگی من اما به کل زیر و رو شد. چهار ماه نبود هنوز که از اولین و آخرین سفر فرنگ بازگشته‌بودم. پاک هوایی شده‌بودم. چهارده روز سفر را برای خانواده سه ماه تمام تعریف کرده‌بودم. بعد ایمیل‌شان رسید. گفته‌بودند که به نظرشان برای پستی که توی شرکت‌شان خالی شده‌بود مناسب هستم و بعد پرسیده‌بودند که آیا ممکن است نظر نهاییم را در مورد کار در سنگاپور برای‌شان در جواب بفرستم. اگر تربیتِ "شیک باشید همیشه"ی مادرمان نبود همان در دم جواب می‌دادم که بله و تمام. یک روز اما صبر کردم. از آن بله تا وقتی توی فرودگاه چانگی از پله‌های بوئینگِ هفتصدوهفتادوهفتِ قطر پایین‌می‌آمدم دو ماه هم نشد. بدوبدو برای گرفتن مدرک موقت تا تکمیل ِ پروسه‌ی خرید مدرک لیسانس از صنعتی اصفهان، ترجمه‌ی مدارک و ریز نمرات و پرکردنِ فرم طول و درازِ اقامت و اجازه‌ی کار در سنگاپور و بعد صبر و صبر برای اتمام پروسه‌ی صدورِ ویزای کار و الخ همه‌اش روی هم دو ماه هم نشد.
دوهزارویازده سال عجیبی بود. از شورِ رسمن کودکانه‌ی ورود به دنیای بین‌الملل تا دریافت اولین پالس‌های سختی‌های واقعی زندگی، همه‌اش حالا که نگاه می‌کنم بی‌اندازه عجیب بود. بی‌اندازه عجیب.
چشمم افتاد امروز به پوشه‌ی مکاتباتم با شرکت مذکور؛  "Singapore Here I come".

فکر کرده‌ام* که چرا هیچ‌وقت، هیچ‌کدام از این هنرمند‌های جدید، برنداشته یک اتاقِ رو به آفتابِ پاییز را توی‌اش یک کاناپه‌ی پشت به مردم بگذارد، یک آدمی را هم بنشاند رو به پنجره، یک لیوان چای بدهد دستش، بگویدش هم که امروز را این‌جا، تنها، روی این کاناپه، پشت به مردم زندگی کن. مردم هم از آن پشت بخارِ چای را ببینند، جوگندمی موها را ببینند، نور خسته‌ی پاییز را ببینند، عصرتر جواب دادنِ اسمس‌هایش را ببینند، شب‌تر، صورتش را توی شیشه‌های حالا رو به تاریکی ببینند و بعد هم بروند دنبال باقی زندگی‌شان.
اصلن من خودم حاضرم بی جیره و مواجب بروم بشوم آکتورِ هنرشان.
چرا نه؟


*به‌ولله قسم که فکر کرده‌ام
کلاینت جدید چینی‌ست. به غایت بزرگ، شریک تکنولوژیک مایکروسافت، با مدیرانی از اسرائیل و انگلیس. دفتر سنگاپورشان بالای شیکترین برج داونتاون پر است از مدیر‌پروژه‌هایی که کارشان اسکایپ کردن به زبان چینی‌ست. زبان عجیبی‌ست. تمام‌مدت تصور می‌کنم که کلمات از دهان‌شان لیز می‌خورد. انگار که نتوانند یکی را تمام کنند و دیگری را شروع. واژه‌ها از میانه توی یک‌دیگر می‌لولند و می‌شوند یک چیز کثافتی که تنم از شنیدنش مورمور می‌شود. انگلیسی حرف زدن‌شان از آن بدتر است. زبان را به تمامی می‌جوند و یک فالوده‌ی بوی‌ناک تحویلت می‌دهند. برنامه‌نویس‌ها از چین به این‌ها گزارش می‌دهند. طبقه‌ی بدبختی که موفق نشده خودش را از "مین‌لند چاینا" نجات بدهد مجبور است صبح به صبح، ظهر به ظهر، وقت به وقت بنشیند پشت اسکایپ و گزارشش را بدهد به آدمی که این‌طرفِ خط با چشمانِ ریزکرده، از توی نی ِ خم‌شده، نکتار آناناسش را میک می‌زند. نگاهشان می‌کنم. گاهن مدت‌ها بهش‌هان خیره می‌شوم. منظره‌ی بیرون به شدت زیباست. تصویری سیصدوشصت درجه از مارینابی‌سندز و استادیوم ِ شناور و مندرین اُرینتال و اینطرف‌تر سوییس‌هتل و بعد چشم‌انداز بی‌بدیل داونتاون. از هربار دیدنش رسمن زوزه می‌کشم. دیروز به یکی‌شان گفتم که آفیس‌شان ویوی قشنگی دارد. با تعجب پرسید که یعنی چه؟ اشاره کردم به بیرون که نمی‌بینی مگر؟ لبخند زد و بله‌ی احمقانه‌ای تحویلم داد. بعد پرسید که کوک می‌خورم یا اسپرایت. دستم را توی هوا تکان دادم که هیچ‌کدام. برایم شکلات آورد و با لبخند کنار لپتاپم گذاشت.

یک سریالی می‌بینم این روزها. یک خانواده‌ی عجیبی هستند. والدینِ مادرِ خانواده به پلی‌گامی معتقد بوده‌اند. یک جایی هم ول کرده‌اند رفته‌اند و بچه‌ها برای خودشان نمو کرده‌اند. حالا مادر خانواده حاضر است برای مراقبت از فرزندش آدم هم بکشد. بعد یک‌جایی یک آدمی ازش می‌پرسد که شاید مادرت خیلی هم کار نادرستی نکرد که رهایت کرد به امان خدا؟ شاید لازم بود یاد بگیری که خودت اول مهمی؟ طبعن مادر خانواده هم شمشیر را بیرون می‌کشد که فلان و بهمان و غلط می‌کنی و الخ. سوال بعد اما دیگر آچمزش می‌کند. "حالا یعنی الآن خوش‌حالی؟"...می‌پرسم که حالش چطور است. می‌گوید من خوب باشم او هم خوب است. ریسمان ِ بی‌انتهای مسئولیت. بارِ سنگینِ خوش‌حالی ِ والد. لبخند می‌زنم. به دقت لبخند می‌زنم. پنج دقیقه بعد خداحافظی می‌کنم. می‌روم سراغ تحصیل توفیق. توفیقات بیشتر. توفیقات خیلی بیشتر.
فتیش موفقیت لحظه‌ای رهایم نمی‌کند.