تا يك نخ سيگارش را دود كند هشت بار گوزيد . پشت و يك پايم به ديوار بود و دست به سينه نگاهش مي‌كردم . حساب كردم يك پاكتش مي‌شود بالاي صد تا . انگار فهميد به چه فكر مي‌كنم ، گفت «به كسي چه ، هوم ؟»
مي‌گويم بروي آموزشي و تنبيه نشوي . سرم را مي‌چرخانم سمت حياط . هنوز دارند التماس مي‌كنند . از ظهر كه گفته‌اند تاخيري‌ها لغو مرخصي‌ شده‌اند ، ايستاده‌اند دارند از سرهنگ تا سرگروهبان را التماس مي‌كنند . ديگر شب شده . باران هم گرفته . اينجا برايم هنوز عجيب است . سرم را برمي‌گردانم سمت تلويزيون . نيم ساعت است كه دارد تلاش مي‌كند آنتن را درست كند . صدايش مي‌كنيم مايان . اسم فاميلش است و ايضن روستايي در آذربايجان . قدش به زحمت يك‌وشصت باشد .صورتش تكيده‌است . من را لااقل ياد پيرمردها مي‌اندازد . ديدنش آرامم مي‌كند . توي اين دوماه يك بار بيشتر به خانه سرنزده . انگار كه فهميده‌باشد نگاهش مي‌كنم چشم مي‌اندازد توي چشم‌هام . «فك نكنم ديگه بهتر بشه» لهجه‌ي آذري ملايمي دارد . «آره ديگه ، اين بهترين حالتشه» . لبخند مي‌زند . «امشب نمي‌ري خونه دلتنگي نكني» و باز لبخند مي‌زند . من هم لبخند مي‌زنم «مايان چي فك كردي راجع به من؟» و لبخندم هنوز هست . دست از تلويزيون مي‌كشد . مي‌گويم «كانتُ كي حرفشو بزنيم» . لبخندش شكل خجالت مي‌گيردُ «من كه چيزي بلد نيستم» . چند ثانيه‌اي به هم خيره مي‌مانيم . بعد همانطور با لبخند سرش را مي‌چرخاند سمت تلويزيون .
ليسانس فلسفه دارد . بار اول باورم نمي‌شد . گفتم «فلسفه‌ي اسلامي ديگه هان؟» . همانطور با لبخند گفت «خب گاتيش ميگفتن ، اما اسلامي نبود ، نه» . هر چه پرسيدم آرام جواب داد . افلاطون را خوب مي‌دانست . ارسطو هم . هگل ، دكارت ، اسپينوزا ، كانت ، هر چه پرسيدم مي‌دانست . خوانده بود . بلد بود . گتر را كه درست مي‌كرد برايم اگزيستانسياليسم گفت . مدام مي‌گفت «نپرس چيزي بلد نيستم» . اما كانت را جويده بود . نيچه را نخ‌نما كرده بود . فقط مانده بود دست‌هايش را ببوسم .
- چته ؟
- هيچي ؟
- تو فكر بودي‌ آخه .
- نه .
- دربازكن داري ؟
- آره
تن ماهي را جلوي چشم‌هايم مي‌گيرد . توي كمد را مي‌گردم .
- بيا .
دربازكن را مي‌دهم دستش . چشم‌هايش چهار تا مي‌شود .
- اين ديگه چيه ؟ چجوري كار مي‌كنه ؟
- راحته .
مي‌رود مينشيند روي تختش . طولي نمي‌كشد كه با ذوق و شگفتي در تن را باز مي‌كند .
باز سرم را ميگردانم سمت حياط . حتمن شماها حالا نشسته‌ايد دور هم و هايدگر به هم مي‌بافيد . يا شايد دريدا . نمي‌دانم الآن مد روز چيست ؟ كدام استاد فلسفه كجاي شهر دارد نظريه‌ي كدام فيلسوف را برايتان تشريج مي‌كند و جلسه‌اي خدا تومان مي‌گيرد ؟ يا شايد حالا داريد در مورد سينما حرف مي‌زنيد . سيگار مي‌كشيد و دغدغه‌هايتان را لاي دود و دمتان مي‌زنيد توي سر هم . راستش را بگويم ؟ حالم از همه‌تان به هم مي‌خورد . هرچند مي‌دانم اين به هم خوردگي حال هم بينتان اپيدمي شده . اصلن نمي‌فهميد كه من چه مي‌گويم كه بخواهيد به خودتان بگيريد . همان بنشينيد سر تفلسفتان ، نگران دزدي ادبي باشيد و دوست‌هايتان را فقط براي وقتي بخواهيد كه عين سگ گير كرده‌ايد توي گندي كه زده‌ايد .
لقمه‌اي تعارف مي‌كند . ميل ندارم . اصرار مي‌كند ، مي‌گيرم .
- چرا انقد تو فكري ؟
فقط لبخند مي‌زنم .
- شامتو خوردي ؟
- آره ، دربازكنه خيلي جالب بودا
«جيم»‌اش ميزند

پست نيمه تمام