هنوز به وفور پیش میاد که از خودم متعجب میشم. تو مواجهه با آدمها. تو تلاشهای برای اثبات درستی ایدههام. توی تاکید کردنهای روی حرفهام. پیش میاد خلاصه. فرکانسش کمتر میشه اما پیش میاد. تنها فرقی که با مثلن پنج سال پیشم کردهم اینه که رگ گردنم کمتر میزنه بیرون. حتی یه سال پیش. حتی شیش ماه پیش. اساسن انگار معنی سندار شدن همین باشه که این رگه کمتر بزنه بیرون.
دو دست پیراهن سفید، یک سرمهای، و یک مشکی برداشتهبودم. با یک علامت تعجب پرسیدهبود که «مشکی؟!». چند ثانیه قبلش کارت را کشیدهبودم و رسید هم دستم بود. به دلم اما بدافتاد. نیم ساعت بعد پشت میز پت و پهنم توی دفتر کلاینت نشستهبودم و داشتم فکر میکردم که آیا من آدم خرافاتیای هستم؟ بهغیر از چهارتا انشالله و ماشالله چیز دیگری از خرافه توی خودم سراغ نداشتم. به دلم بد افتادهبود اما. چند متر آن طرفتر اسکراممستر کلاینت فرانسوی که داشت پشت تلفن با تیمی که توی سبوی فیلیپین مستقرند حرف میزدْ بلندتر از چند دقیقهی قبلش گفت که «Je ne sais pas, ç'est incroyable» و آن آی مسکون فرانسوی را خیلی درست و محکم ته جملهاش ادا کرد.
داره بارون میاد. برام خوبه. مدتهاست که توی رویا زندگی میکنم و بارون یه حال اساطیری خوبی بهش میده. شبیه یه پلان فرضی از یه فیلمی از مثلن بهرام بیضایی. هایانگِل بازیگر سیاهپوشی که زیر شُر بارون، وسط یه کوچهای نزدیک سبزهمیدون رشت، به یه جایی توی دوردست خیره مونده باشه. که نشه فهمید صورتش از بارون خیسه یا اشک. محمدرضا فروتنطور. خندهداره. متوجهم. علی ای حال بارون برای من خوبه. اینجا البته بارونا گرمن. عین دوش آب گرم. زیرش که وامیستی انگار شیر آب گرم رو بیشتر پیچوندهباشی. زیر بارونای استواییِ اینجا بیشتر یادم میافته که چقدر رندم از اینجا سردراوردم. که اگر کسی بخواد روی نقشه جای منو با یه پونز کلهزرد مشخص کنه و مبدا نگاهش مثلن تهران باشه، چقدر باید انگشت سبابه و شست ِ به هم چسبیدهش رو روی نقشه بکشه تا برسه اینجایی که من هستم. الآن البته نقشهها الکترونیکیان. همینه که وقتی بهت میگه «اینجاست جام»، کلیک میکنی روش و تا رنگ سقف خونهای که توشه رو هم میفهمی.
داد.
داد.
بار سومی بود که توی کافهشان بودم. چهار تا پسر جوان هیپسترند که پشت دخل و ماشین قهوه و باقی آت و آلاتشان تندتند میپلکند. صندلیها و میزها و کاناپهها و باقی نشستنیجات کافهشان خیلی راحت است و کل فضا یک دنجی خوبی دارد. اسم کافهشان را گذاشتهاند Joe & the Juice. صدای موزیکشان بهنسبت بلند است اما اذیت نمیکند. آسیایی کمتر توی کافه میبینی. احتمالن چون از بیرون به نظر میآید که جای گرانی باشد. نیست اما. آنطورها نیست. معقول است.
منتظر بودم مثل دو بار گذشته اسمم را بپرسد. نپرسید. گفتم شاید بعد از پرداخت بپرسد. نپرسید. گردن کشیدم روی کاغذی که اسم مشتریها را تویش مینوشت. اسمم را نوشتهبود. نگاهش کردم و گفتم «اوه». جواب داد که «Yeah man».
Subscribe to:
Posts (Atom)