مسافر جا کم داره
بعد از سفر هند و پشتبندش گرجستان و بعدش کوویدی که بالاخره بعد از سه سال یقهمون رو گرفت حالا پاگشا شدیم به ونکوور. ور معتاد به کارم ناراضیه. ناراضی و ترسان. انگار هر شب از اون هفتهای که سه روزش توی عروسی گذشت و سه روز دیگهش در تفلیس به دیدن خانواده، کار طاقتفرسای نه-ده ساعتهام رو کاملا مذهبیمآبانه به جا نیاوردم. تمام مدت فکر میکنم آدمها همه نشستهن و دارن با خودشون میشمرن که «سیاوش رفت مسافرت و بعدش یه مسافرت دیگه و بعدش هم اومد گفت مریض شده و یه هفته کار نکرد و حالا هم رفته واسه خودش سفر». به قول «ی» زیبا نیست؟ انگار که نظر خودم برای خودم مهم نباشه. منطق و «اگر استراحت نکنی کار هم نمیتونی بکنی» و «گور پدر هرکسی که اونطوری فکر میکنه» هم پاسخگوی این حس عجیب و بذارین راحت بگم، لعنتی نیست. پیاش رو که میگیرم میرسه به خیلی چیزها اما از وقتی حاد شد که «د» روبروم نشست و گفت که رفتهبوده و از فلانی و بهمانی پرسیدهبوده که «اگر سیاوش نباشه وضع تولید محصولمون چه تغییری میکنه به نظرشون». جواب اونها که چقدر پالیتیکال بود بماند. من از اون لحظه اما دیگه آدم سابق نشدم. این هم که چرا دارم الان اینها رو اینجا مینویسم نمیدونم. خیلی یهدفعهای داره اتفاق میافته. قطعا نتیجهی هزارها ساعت خودکاویه که یهو بعد از شش هفت ساعت پیادهروی توی دانتان ونکوور داره میریزه بیرون. اونقدر عمیق خودم رو هم زدم توی این یک سال گذشته که دیگه یاد اون لحظه که میافتم لبخند کج نمیزنم. چشمم رو نمی بندم. دستم رو هم ناخودآگاه و دفعی توی هوا تکون نمیدم. یه روزی به دکتر قریب گفتم که شبیه حال آدمهاییه که بهشون میگن موجی. انگار اون لحظه رو دوباره تجربه میکنم. انگار همون تحقیر، دوباره کوبیده میشه توی صورتم. انگار با همون شدت دردم میاد دوباره. انگار دوباره یه دوست رو با همون کیفیت بار اول از دست میدم. امروز اما همینطور که توی خیابونها راه میرفتیم به چند تا چیز فکر کردم. اولیش این بود که دقیقا یک سال پیش توی خیابونهای مونترال با «ش» راه میرفتیم و من به شدت خودم رو ناراحت تصمیمی کردهبودم که باید میگرفتم (یا شایدم باید نمیگرفتم). چهار روز توی مونترال من توی سرم توی یک دنیای موازی قدم میزدم در حالیکه پاهام توی مونترال و شونههام موازی شونههای «ش» بودن. امروز که به اون تجربه فکر میکردم با خودم گفتم، چی یادت مونده از «بعد از» اون سفر؟ چقدر اتفاقاتی که بعد از اون سفر افتاد و تصمیمی که گرفتی (یا نگرفتی) و جوری که شد (یا نشد) توی ذهنت پررنگتر از وقت گذروندن با «ش» و قهوه خوردن توی کافههای دلباز مونترال و صفحهخریدن توی کتابفروشیهای اون شهره؟ جواب هیچ بود. من هیچی از بعدش یادم نیست. اینکه اصلا یادم نباشه که دروغه اما روزهای بعد از اون سفر اونقدری که من توی اون سفر خودم رو بهلحاظ روانی تحتفشار قرار دادم منحصربفرد نبودن. دومیش هم عین اولیه. اما غمگینتر. سه سال پیش، «ش» برگشت بهم گفت که اگر با همون فرمون ادامه دادهبودم برنامهداشته که ترکم کنه. حتما میپرسین کدوم فرمون؟ من بعد از رسیدن به ادمونتون تمام فکر و ذکرم کار بود. کافی بود «ش» آخرین قاشق از برانچ روز یکشنبهش رو تموم کنه تا بدون معطلی ازش بپرسم که «خوردی؟ برگردیم خونه؟». فقط کافی بود پول لباس زرشکیای که میخواست از یونیکلوی وستادمونتونمال بخره رو پرداخت کنه که بپرم بگم «بریم خونه؟ خریدت تموم شد؟». «ش» عزیز من هم همیشه میگفت «آره تموم شد بریم» اما من هیچوقت نمیفهمیدم که با چه غمی تایید میکنه تموم شدن کارش/کارمون رو. بعدش که برمیگشتیم خونه؟ نمیدونم، حتما یه پرزنتیشنی بود که کامل کنم، یه ایمیلی که بفرستم، یه فرمی که پر کنم، یه تیکت کلیکآپی که ریویو کنم، یه داکیومنت نیازمندیهایمحصولی که اپروو کنم، یه لیست باگهای نرمافزاری که به تریسعبیلیتی متریکس اضافه کنم. اما آیا حتی یه بارش رو یادمه که دقیقا چیکار داشتم بعدش؟ نه. معلومه که نه. کار داشتم، کار. همین. یکی از واضحترین بارهاش بعد از اون صبونهی توی کافهموزاییک توی اون روز برفی بود. وقتی برگشتیم و شارلوت روی کاناپه یه چرت ظهرگاهی کوتاهی زد و من با لپتاپ روی پام نشستم کنارش دقیقا چیکار داشتم؟ یادم میاد؟ خیر. بههیچوجه. الان؟ بیشتر از چهار سال از اون روزها گذشته اما شارلوت هنوز بعد از لقمهی آخر برانچش از من میپرسه که آیا هنوز اوکیام که کمی بیشتر بیرون بمونیم. من؟ من خجالت میکشم و مغموم میشم. حالا ربط همهی این صغریکبریها به هم؟ والا خیلی لازم نیست چیزی به چیز دیگهای ربطی داشتهباشه مادامی که باعث اذیت و آزار کسی نشه به نظرم.
انگار که مردهای که مردهباشد ارج و قربش کمتر از مردهای باشد که فوت کردهاست
خیره ماندهبودم به پاهایم و فکر میکردم که آیا هیچوقت مثلا نیچه یا افلاطون یا ویتگنشتاین خیره ماندهبودند به پاهایشان و با خودشان فکری شدهبودند که امشب که میخوابند قرار است چه خواب ببینند؟ هیجوقت روی سنگ مستراح فکر کردهبودند به اینکه همحالا دارند با چه سرعتی دور خورشید میچرخند؟ هیچ شدهبود که وسط روز کاری (اساسا کدامشان البته کاری به آنشکل که ما، داشتند؟) نگاهشان خیره بماند روی آدمها و با خود بگویند «طفلیهای معصوم»؟. بعد نگاهم رفتهبود سمت گلهای ارکیدی که برای شادباش تمام شدن دورهی آزمایشی کاری «ش» خریدهبودم. همگی روی شاخههای چندبار جوانهزدهشان خشک شدهاند. نه که بدمراقبتی کردهبودهباشیم یا چیزی، فصلشان گذشته. در کمال تعجب، توی این پاییز دو سه باری گلها افتادند و دوباره ظاهر شدند. دیشب همینطور که با خودم کلنجار میرفتم که این شرم تمامنشدنی از کجا ریشه دوانده توی من و چطور میشود که ریشهی این نوراتیسم را خشکاند، روی آیپد، تصویر گلهای خشکشده و کتابخانهی کوچک زیرشان را نقاشیکردم. «ش» وه بلندی کشید که «نمیدانستم اینهمه مستعد باشی» که گفتم «نیستم، فقط تصویر را کپی کردم». بلافاصله یادم افتاد به سمنان، سال دوم راهنمایی. مدرسهی نمونهدولتی باقرالعلوم. معلم هنر گفتهبودمان تصویری از جعبههای چوبی سیبزمینی و پیاز بکشیم. من اول خطکش گذاشتهبودم و بعد روی خطها را بیدقت پرکردهبودم و شدهبود طرحی بینقص که انگار هنرمندی با یک چشم بسته نقش زدهبودهباشد و رها کردهبودهباشد به کناری. معلم باورش نبود که همچو چیزی از یکی از شاگردانش آنهم توی یک مدرسهی شبانهروزی که نصف دانشاموزانش از شهمیرزاد و سنگسر میآمدند و ماه تا ماه به خانهشان نمیرفتند درآمده باشد. هرچند که من هرروز صبح برای رفتن به مدرسه سوار مینیبوس اویکوی آبی و سفیدی میشدم و تویش آرزو میکردم که در مسیر تصادف کنیم و همگیمان چند روزی مهمان بیمارستان شویم. هنوز آنقدر سن نداشتم که آرزوی مرگ بکنم. هیچوقت البته نه تصادفی شد و نه مرگی. بعدها هم البته هیچوقت آروزی مرگ نکردم. سمنان هم خلوتتر از آن بود که کسی تویش بیافتد و بیهوا بمیرد. بهجز البته معلم کلاس پنجممان آقای عندلیب که وقتی از دکان لوازمالتحریری محقرش در انتهای بازار سمنان با دوچرخه به خانهاش برمیگشت توی راه خانه، کامیون از رویش رد شدهبود. یادم هست بابا که از کار آمد، توی اتاق مشرف به خیابان، دم دراور و کتابخانهی سفید، زدهبودم زیر گریه که «آقای عندلیب فوت شده». یادم نیست که چرا توی آن اتاق بودیم. اساسا پدر را هیچ بار دیگری توی آن اتاق یادم نمیآید. به غیر از آن یکباری که عموی فرنگرفتهمان بعد از بیست سال برگشتهبود و پدر داشت نقاشیهای پسرکش را روی دیوار به برادر نشان میداد. گفتهبودم که «آقای عندلیب فوت شده» و زدهبودم زیر گریه. دستم هم گذاشتهبودم روی رنگپریدگی جایی از کتابخانه و حالا چرا جای «مرده» گفتهبودم «فوت شده» هم خودش محل فکر است. انگار که مردهای که مردهباشد ارج و قربش کمتر از مردهای باشد که فوت کردهاست. بابا حتما بغلم کردهبود یا دستی به نوازش به سرم کشیدهبود. یادم نمیآید. فقط زیر گریه زدنم را یادم هست. بابا هم به قطع و یقین اشک توی چشمهایش حلقه زدهبوده. عین هم هستیم، انسانهای بیش از اندازه احساساتی. این یک فقره البته بیش از اندازه هم حسبرانگیز بود. وانگهی، به غیر از آن، کسی توی آن شهر نمیمرد. تا آنجا که من یادم هست البته. مردم ساعت شش به بعد فرار میکردند توی خانههاشان و همین.
خیرهماندهبودم به پاهایم و فکر میکردم که چند تا رگ، کدام انگشت را وصل میکند به کجای مغز. مهم هم نبود آنقدر.
دلتنگِ چه؟
روی تماسی با یکی از کارگزاران شرکت متبوعمان بودم. یکی از حاضرین، به رسم معمول تماسهای اینترنتی، شروع کرد به قول خودشان small talk کردن و گفت که در پورتلند زندگی میکند و هوا انگار که دارد سرد میشود. من، ساکت بودم و همانطور که به ادامهی دیالوگ گوش میکردم، پورتلند را روی اینترنت جستجو کردم. گوگل اطلاعاتی منجمله سال تاسیس شهر را که میشد صدوهشتاد سال پیش، گذاشت روبروی چشمم. همان لحظه با خودم فکر کردم که تهران چند سالش است؟ گوگل نمیدانست. مدخل ویکیپدیا را باز کردم و شروع کردم به پایین لغزیدن روی صفحه. گمان میکنم که بیشتر از ده ثانیه طول نکشید که دلیل باز کردن صفحه را فراموش کردم و محو عکسهای تهران شدم. چند دقیقه بعد، برای اولین بار بعد از سالها، احساس کردم که چقدر دلم برای آن شهر تنگ شده. بعد با خودم فکر کردم که آیا واقعا دلم برای آن شهر تنگ شده یا فقط حس نوستالژیک سانتیمانتالیست شبیه همانکه معتادِ پس از ترک دارد به وقت دیدن آلت و متاع اعتیاد؟ دیدن بلوکهای دورنگ ِ دوطرف خیابانهای تهران، یا تصویری هشتاد-نود درجه از میدان حسنآباد چه دارند که اینطور من را پرتاب میکنند به چند ده سال پیش؟ حالا که دیگر حتی کمتر از نیمی از عمرم آنجا گذشتهاست. نمیشود هم که دلتنگ شهری باشم که تویش هیچوقت احساس آرامشی نکردم، هیچوقت از ته دل نخندیدم، هیچوقت آیندهای را آرزو نکردم. جواب بماند برای بعد.
بگذار باشد
چیزهایی هست که تویمان مانده. تهنشین هم نه، درست شبیه همان مثالی که معلمهای دوران ابتدایی از محلول جامد در گاز برایمان میزدند که «نگاه کنید به این رگهی اُریب نوری که از پنجره به کف کلاس میتابد و ببینید که تویش چقدر چیزها غوطهورند؟»، این «چیزها» داخلمان مانده. میروند بالا، میآیند پایین و (با بسامدی بیاندازه) باعث میشوند ترسهامان را دوباره زندگی کنیم، شرمهایمان را دهباره خجالتبکشیم و خشمهایمان را هزارباره پا به زمین بکوبیم.
شنبهها ساعت ده صبح، مجالی شده برایم که روی آن صندلی راحتی طوسی بنشینم، دستهایم را زیر چانهها جاگیر کنم و با لبخند نگاه کنم به رگهی نوری که دکتر قریب با دقت روبروی چشمم باز میتاباند. من؟ نگاه میکنم به محلول، به دانهها، به حرکتشان، به اسمهایشان، به قدمتشان، به شکلشان. این وسط به زخمها هم فکر میکنم. به زمان از دسترفته. به آنچه نباید میشد و شد و برعکسش هم. میگویم که «دکتر میدانم که باید از این بهتر بدانم، و میدانم هم، اما توی آن لحظهی مهیبِ مواجهه با این دانهها وقتی انتظارشان را ندارم، انگار که یخ میبندم. فقط نگاه میکنم، هیچ از زبانم، که از مغزم بیرون نمیآید». دکتر قریب؟ تبعاً همان تشرِ قدیمی را میزند که «روایت درستهات را از دست نده». روایت درستهی من؟ همان همیشگی. عوض شدن جای سوژه و ابژه مثلاً. فراموش کردن ایده و چسبیدن به روایت دستچندم مثلاً. گدایی تفسیر به جای طلبِ معنی.
زیادی پرطمطراق است؟ بگذار باشد.
«شین» ایستادهبود روبروم و داشت برام پرزنت میکرد. داشت خودش رو آماده میکرد برای کنفرانسی که امروز براش سوار قطار شد و رفت به شهر همجوار. نوت برمیداشتم و با دقت بهش نگاه میکردم. تموم که شد براش گفتم که چی فکر میکردم و بعضی چیزها رو با هم تمرین کردیم. حرکات بدن، سکون و سکوتگذاری، حتی اینکه کدوم شوخی بامزهتره و کجا اگر بگه بهتره. و بله این اولین باری نبود که این کار رو میکردم. بار قبل توی استارباکس کنار یونایتدسکوئر بود. ساعت هفتهشت عصر بود و ما دو طرف یه میز قهوهی کوتاه نشستهبودیم. مقدار زیادی امید و آرزو هم توی هوا وُ توی دل من موج میزد. بعدنها «ی» بهم گفت اونروزهام خوشحالترین نسخهای بوده که از من دیده. آخرش؟ :)
آدمها
رفتم بیرون یه ساعت راه رفتم. باد میومد مثل همیشه. شین نیست بنابراین بیشتر به در و دیوارا نگاه کردم. چندتا هم عکس گرفتم. به آدمها هم نگاه کردم. بعضیا داشتن توی رستورانها غذا میخوردن. بعضیا داشتن ماشینهاشون رو پارک میکردن. یه سریها گدایی میکردن. من داشتم راه میرفتم. بیرون خونه فضاش سنگین نیست. برام جالب بود. به محض اینکه پامو از خونه گذاشتم بیرون تپش قلبم بهتر شد. شاید برای سرما بود. شایدم چون بیرون فرق داره. شین گفتهبود برم توی گورستون نزدیک خونه راه برم. خیلی جای باصفاییه. من اما ترجیحم نگاه کردن به آدمهاست. آدمها چیزای جالبین. متوجه نیستن مثلن که وقتی منتظرن زودتر آخرهفته برسه مثل اینه که میخوان عمرشون سریعتر بگذره. پارادوکس بزرگی نیست؟ آدمها خیلی چیزها رو نمیفهمن اما من از دیدنشون خوشم میاد. از جلوی یه فستفود مرغ کنتاکی معروف تورنتو رد شدم. یه بچهی کوچولو پشت به دیوارِ قرمزرنگْ روبروی مامانش نشسته بود. شایدم خالهش بود. من با خاله و داییم زیاد رفتم ساندویچی وقتی اونقدری بودم. منتظر بودن غذاشون آماده شه. بعدش حتما میرن سوار ماشین میشن و میرن خونه. یا شاید برن کتابفروشی. یا اسباببازی فروشی. فعلن اما منتظر غذاشون بودن. چند تا مغازهی بعدیش بستهبود و بعد توی یه زیرپلهطوری کلی آدم کیپ تا کیپ نشستهبودن منتظر دامپلینگهاشون. با شین چند وقت پیش رفتیم اونجا. غذاشون خیلی خوبه. ولی خب زیادی آتوآشغال پلاستیکی همراه غذا میدن دست مشتری. خود دامپلینگها که توی ظرف یهبارمصرف میاد. چنگال و قاشق و زرورق دورشون. سسی که میریزی روی دامپلینگها هم توی یه پوست پلاستیکیه. کل اینا هم میره توی یه کیسهی پلاستیکی دیگه. حالا بههرحال. آدمها از همهی این پلاستیکها رد میشن و غذا رو میخورن. ما هم با اکراه پلاستیکها رو زدیم کنار و دامپلینگها رو خوردیم. چند تا چهارراه بالاتر چشمم خورد به یه کوچهطوری که تا اون وقت ندیدهبودم. ازش یه عکس گرفتم. یکی از پشت بهم گفت «بریسکتاشون خیلی خوبه». بر که گشتم دیدم یه جوونیه با یه کیف بزرگ دلیوری. ازم رد شدهبود وقتی دیدمش. داد زدم که مرسی. برگشت گفت «خود بنی هم خیلی آدم باحالیه». همونطوری که داشت راه میرفت و منم پشتش میرفتم دوباره برگشت سمتم گفت «یه کمی گرونه البته» و باز ادامه داد به راهرفتن. خیلی تند میرفت. من از پشت سر گفتم «اگر غذاش خوب باشه طوری نیست که». یه کمی دور شدهبود دیگه اما بازم یه چیزی گفت. نفهمیدم. گفتم «مرسی بابت پیشنهاد». بازم یه چیزی گفت اما من نشنیدم.