دیلی دُز آو تفلسف

همه‌شان جمع شده‌اند توی آبدارخانه. به اندازه‌ی کافی درست کردن کافیِ صبح را طول داده‌ام که مطمئن باشم نیستند دیگر. حالا اما می‌بینم که یاللهول همه این‌جایند. بدون ِ مکث برمی‌گردم. صدای یکی دو تا سلام نصفه و نیمه را هم پشت سرم می‌شنوم. وقعی نمی‌گذارم. اعصابشان را ندارم.

روزها آرام شروع نمی‌شوند. از همان خروس‌خوان توی سرم ولوله‌است. زندگی انگار که بخواهد زهر ِ چشم بگیرد هر روز کارت جدیدی رو می‌کند. همه را بازی می‌کنم. پاس؟ هیچ کدام. بخواهم هم نمی‌توانم، کسی نمانده.

می‌گوید بی‌پرواتر است. توی دلم می‌گویم «خب». بعد یک تفلسفی می‌کنم که «خب» را توی خودم کشته‌باشم. نمی‌میرد اما. خودم را گول می‌زنم. تمام عمر همین کار را کرده‌ام. چه مهم است اصلن؟ 

شروع کرده‌ام اسپانیولی یاد‌گرفتن. تو بگو پنج دقیقه در روز آن لالوها. به هوای همان پنج دقیقه، انگار که رگوله می‌شود قبل و بعدش. می‌گفت، با خودت قرار بگذار هر شب راس یک ساعتی یک خودکاری چیزی را برداری از نقطه‌ی الف بگذاری به نقطه‌ی ب؛ بعد می‌بینی چطور همه‌ی زندگی‌ات با این جابجا کردن ِ هر روز ِ خودکار منظم می‌شود. راست می‌گفت.

یک وقتی هم می‌آید که یک‌هو می‌بینی قهرمانت را رد کرده‌ای. همه‌ی آن‌چه توی او می‌ستودی را یک‌جا توی خودت می‌بینی. یک چیزهایی هم بیش‌تر حتی. تصور عمومی این است که باید لحظه‌ی خوش‌حالی باشد، نیست. مغموم می‌شوی و ملول. آدمت تمام شده. چرخش از تحسین به تکریم بی‌نهایت آزارنده‌ است. انگار که از یک جایی به بعد خودت را گذاشته‌باشند پشت رُل. بی که بهت گفته‌بوده‌باشند نوبتت نزدیک است.
یک جایی همان اول‌های Meet Joe Black، آقای برد پیت خیلی کژوال و خرامان، می‌رود توی یک کافه‌ای. کافی‌اش را می‌خورد و لاس ِ صبحش را می‌زند و می‌رود دنبال روزش. از همان موقع آن تصویر برای من شد نماد ِ خوشی‌های شهرنشینی ِ کارمندانه. تصویر قشنگی هم بود تا مدت‌ها. بعد یک صبحی آمد که کافی به دست، درس‌کد کرده، وسط گران‌ترین متروپلیس دنیا، مچ خودم را گرفتم که با سه انگشت دسته‌ی ماگ ِ کافی را گرفته‌بودم، از بالای لیوان به آدم‌ها لبخند می‌زدم و البته هیچ خوش‌حال نبودم.

 طبیعتن تصویر همان‌جا از بین رفت.

نوشته شده آندر اینفلوئنس

یادم‌رفته‌بود. این‌که می‌توانستم ساعت‌ها راه‌ بروم بی که فکرم لحظه‌ای ازش جدا بشود. حالا دوباره شده. عجیب است. یک حس‌هایی را فکر می‌کنی فقط یک بار می‌آید، هر بار هم که می‌آید فکر می‌کنی بار آخر است. اما نیست انگار.

 پدر بزرگ دیگر نیست. این را همیشه زیر دوش یادم می‌افتد و وقت‌هایی که دلم می‌خواهد ازش بنویسم. دستم را می‌گرفت می‌برد تپه. اهالی گیشا به‌ش می‌گفتند تپه. همان‌جا که حالا، وسط تمام خاطرات کودکی من، برج میلاد نشسته. دستم را می‌گرفت و می‌رفتیم برای پیاده‌روی. یک بار پایم سُرخورد. دستم را گرفت. نیافتادم. بعد گفت هیج‌وقت،‌ مخصوصن وقتی از پله بالا یا پایین می‌روم دستم را توی جیبم نکنم. وقتی می‌گذاشتندش توی خاک. همه‌اش یاد آن روز بودم. بیست و زیاد سال است که موقع راه‌رفتن دست‌هایم را توی جیبم نمی‌کنم.

یک پـُـست سختی هم داشتیم بالای همه‌ی بدبختی‌های دیگر، «انتهای حوزه». آن‌جا که منطقه‌ی نوزده وصل می‌شد به هفده. رمپی که از جاده‌ی ساوه می‌آمد توی آزادگان. باید نقش بلوک سیمانی را بازی می‌کردیم. ماشین‌ها نباد دنده‌عقب می‌گرفتند تا ورودی ِ پاسگاه نعمت‌آباد، که می‌گرفتند هم. از آن‌جا نگاه می‌کردم به برج میلاد. دلم می‌گرفت. منتظر می‌ماندم تا نه شب. بعد می‌توانستم دست تکان بدهم تا یک آدمی ببردم تا سربازخانه. کامیون، وانت،‌ هرچه. فقط ببردم آن‌جایی که یک تخت گذاشته‌بودند برای خواب. 

ده شب با هم عرق خوردیم. ده شب نان‌ستاپ. خانه را جارو می‌کرد، میز را اسکاچ می‌کشید و شات‌ها را می‌آورد. بلد بود برگر خانگی درست کند. با پیاز و مخلفات. سه تا سی‌دی رایت کرده‌بودم. با Sixteen Horse Power شروع می‌شد، با Nick Cave هم تمام. میدان فیض. اصفهان. صبح عین مرد‌های خانواده می‌رفتم «فرزانگان» برای تدریس. هنگ‌عور،‌خراب.