اينجا هوا سرد است
سالينجر مرده
زويي را با خودش برده ، ضجه‌هاي مرا هم توي آن خوابگاه لعنتي ديگر كسي نيست تسكين دهد . سرما كبريتم را خاموش ميكند . باقر را مي‌بينم كه دست تكان مي‌دهد ، مي‌گويد ، اديت مي‌خواهد ، بعد سر مي‌گذارد روي بالش ، پشت به ما . عماد مي‌نويسد ، من نگاه مي‌كنم به نور امامزاده . فرني و زويي روي رف پنجره مانده . بسي گلس سيگارش را توي سطل حمام مي‌تكاند ، مي‌گويد خواهرت حالش بد است ، دست بجنبان ، مي‌گويم اين مرثيه نيست ، اين خود مرگ است . مي‌گويد ، مرگ باشد ، به توچه . چاق است و مهربان
نفس ميكشم ، هوا بخار مي‌كند
هولدن انشايي در مورد دستكش بيس‌بال نوشته است و ويراستار اصرار دارد كه او ديوانه مي‌نمايد .ه
ما ديوانه‌ايم ، وودي آلن ديوانه است و دنيا هنوز جان‌هايمان را مي‌مكد
كجا رفتي مَرد ؟ همين بود مردانگيت ؟
***
آقاي رئيس ، داستان كوتاه ، نوشته‌ي من ؛ سياوش قاسمي‌نيا (بدون اسم) دانلود از اينجا


يك ساعت ونيم . يادم هست هميشه كتابي به دست داشتم . راه مي‌رفتم و مي‌خواندم . حفظ مي‌كردم . مادر آن تو بود . ورزش مي‌كرد . مي‌دويد ، يا شايد نرمش مي‌كرد . نمي‌دانم ، من هميشه پرده‌اي يشمي مي‌ديدم ، با تابلويي بدخط «خانم‌ها در حال تمرين‌اند ورود آقايان اكيدن ممنوع» و خب من مرد بودم . مردي ده ساله . راه مي‌رفتم و ملك‌الشعرا حفظ مي‌كردم . مي‌خواندم كه آب چطور صخره را مي‌شويد . يا گنبد گيتي كدام است . راه مي‌رفتم . نگاه مي‌كردم به تابلو‌ها ، چسبيده به پرده‌ي سبز راهرويي بود . آنجا را مي‌توانستم ببينم . حتي چند بار گستاخي كردم و تا انتها دويدمش . مي‌خواستم بدانم خانم‌ها چطور شطرنج تمرين مي‌كنند . آن را هم نفهميدم آخر . يك ساعت كه مي‌شد اين پا و آن پا مي‌كردم ، خسته مي‌شدم ، ده بار و صد بار تابلوي بدخط را مي‌خواندم ، آن را روي هوا با انگشت مي‌نوشتم . از دم در تا پرده را گردو شكستم مي‌كردم و باز تمام نمي‌شد . بر كه‌ مي‌گشتيم مادر درددل مي‌كرد ، من گوش مي‌دادم ، جوي‌ها پر بودند ، آب صدا مي‌داد . سمنان ، شهر سكوت با جوي‌هاي زنده . مادر دلتنگ بود ، من دلتنگ بودم ، پدر نبود و من ياد گرفته‌بودم كه آب صخره را مي‌شويد .ه
اين موسيقي من را مي‌برد به خانه‌اي گرم . همين‌قدر كه بگويم گرم بود ، بس است . حرف نمي‌زديم . فقط گوش ميداديم . گفت پير شديم آلبر ، نمي‌دانست يك ماه نمي‌شود كه تو مي‌آيي . نمي‌دانستم يك ماه چقدر كم است . ه
***
دامنت سفيد بود و قرمز . قرمزش بيشتر يادم مانده . كليك كه كردم انگار از مجسمه عكس گرفته‌ باشم ، حتي نپرسيدي كه چطور شد . ماندم كه اين ديگر كيست ، بعدها فهميدم تو تعريف نداري . ه
***
زده‌بودم زير آواز و تهران زير پايمان بود . ه
***
چشم‌هايم بسته بود . دست‌هايم هم . فكر مي‌كردم روي هر بال يك كفش‌دوزك چند تا خال سياه هست يعني ؟ ه
***
چه فرقي مي‌كند يادم نباشد كدام كفش‌ پايت بود ، يادم كه هست جوراب‌هاي سياهت را ، يادم هست زرد و سياه مانتويت را ، يادم هست خنده‌ات را ، بر كه گشتيم اول بالا آوردي بعد خوابيديم
***
اين موسيقي آنقدر خوب هست كه نصف شب من را بكند توي بلاگر
اینجا که کارم تمام شود ، وسایلم را جمع میکنم ، از این ملت چرند گو خداحافظی هم نمیکنم . میروم تا یک جاهایی که همیشه با هم رفته‌ایم . میروم آنجاها مینشینم ،‌برای تو هم سیگار روشن میکنم . میروم مینشینم به فوت کردن پاهایم ، هنوز زخم پیاده‌روی‌های شبانه رویشان مانده . من نیستم . دلم خواست که باشم اما برف آنقدر زنده و سنگین بود که فقط به تجاوز فکر می‌کردیم . ما داستان‌هایی گفتیم و شنیدیم که فقط غروب چند سال به چند سال از زبان همین خودمان می‌شنود . ه
ما آنجا بودیم ، لاستیک‌ها گیر نکردند ، دست‌هامان گیر کردند . فکر کردم شاید اگر همینجا بمیریم می‌شود بهترین مرگ دنیا . دیگر کسی هم اگر پیدامان کند ما با هم بوده‌ایم و با هم مرده‌ایم ،‌فقط کاش هر دومان را می‌گذاشتند توی یک قبر .ه