یک- نوشته‌بودم از پیرمردی که بعداز‌ظهرها می‌آید شرکت را نظافت می‌کند و می‌رود. این آدم عین خیلی دیگر از مردها و زن‌های مسن این شهر عاشق شرط‌‌‌‌‌‌بندی‌ست. علاوه بر شرط‌بندی، هر یک روز در میان یک چیزی دارند توی این مملکت-شهر، شبیه همان‌ که زمانِ شاه توی ایران داشته‌ایم. بخت‌آزمایی. این آدم(ها) عاشق‌اش‌اند. یک شماره‌ای را انتخاب می‌کنند و بعد زیر شرایط خاصی برنده می‌شوند یا نمی‌شوند. هیجان‌اش آن‌قدر زیاد است، که حتی من هم با این همه ریاضیات و احتمالات خواندنم، وقتی با آن زبان نصفه‌ و نیمه‌اش برایم تعریف می‌کند که این هفته این شد و آن هفته آن، دلم می‌خواهد بروم یک بلیط بگیرم و بنشینم منتظر نتیجه.

دو- هفته‌ی پیش نشسته بودیم با همکاران توی یک هاوکرسنتری به غذا خوردن که صدای طبل و سنج و ... آمد و بعد یک جماعتی شروع کردند به یک شامورتی بازی‌هایی اطرافمان. همه‌اش را تقریبن ضبط کردم. این‌جا می‌توانید ببینیدش. بعد که از همکار چینی پرسیدم داستان چه بود. گفت این یک رسمی است که اول سال چینی انجام می‌دهند. معتقدند برای‌شان شکوم می‌آورد. بگذریم از چیزهایی که بعدن در مورد این رسمِ شبه‌تئاتری خواندم، که بروید بخوانید خودتان، یک شخصیت جالبی داشتند توی تئاترشان، که خدای کامیابی بود. بعد این یک سری عدد چهاررقمی که تر و تمیز، توی یک پاکت قرمزی جای‌شان داده‌بود، می‌داد به هر کسی که آن دور و اطرافش بود. یکی هم پرتاب کرد سمت من که صاف افتاد روی پایم.

سه- نتیجه‌گیری - شماره را دادم به پیرمرد. به‌ش هم گفتم که خدای پراسپریتی این را به من داده. چشم‌هایش برق زد. گفت امشب برایم بلیط می‌خرد.

با ما باشید.
یک تکه‌ای از گذشته، خیلی نان‌فانکشنال تویت می‌ماند. از آن جهت نان‌فانکشنال که کانتکس جاری زندگی‌ات نیست، که تریگر می‌خواهد تا نمود کند. یک‌هو می‌بینی یک سنگ‌ریزه‌ای داری توی کفشت، ده بار و صد بار هم درش آورده‌ای (کفش را)، یک لنگه‌پا ایستاده‌ای وسط خیابان، سروته‌اش کرده‌ای، تکان‌تکانش داده‌ای، اصلن دست کرده‌ای توی‌اش که درش‌بیاوری، که پرتابش کنی بیرون، هیچ نیافته‌ای اما، باز که پایت‌کرده‌ای، بوده، یک چیزِ ریزِ احمقانه‌ی نادیدنی. می‌رسی خانه، جایی که کفش لازم نیست پایت باشد دیگر، یادت هم می‌رود القصه، تمام، اصلن فردا هم که باز می‌پوشی‌اش نیست دیگر. دیگر یادت هم نمی‌آید که دیروز یک چیزی که نبود، بودت را نابود کرد تا خودِ شب. می‌رود تا بار دیگر، تا تریگر بعدی.

بد است. بد است از آن نظر که تریگر می‌خواهد. که یادت می‌رود. که نمی‌شود هر روز یاد خودت بیاوری که این سنگ‌ریزهه بود، برو بگرد، برو پیدایش کن بیاندازش دور. بروی دنبال چه بگردی؟ دنبال چیزی که حالا نیست؟
موتوا قبل أن تموتوا،

اساسن هم بهتر است که آدم رها کند قبل از آن‌که رهایش کنند، یا بپرسد قبل از آن‌که مورد سوال قرار بگیرد، و ببخشد قبل از آن‌که بستانند ازش، و در همین راستا، ترک کند پیش از آن‌که بخواهندش که ترک‌کند.
بنابراین است که شایسته و بایسته است که بمیرد، قبل از آن‌که بمیرانندش.

پ‌ن: بعدش هم به قطع و یقین، نینا سیمون و میوس و جنیفر هادسن و مایکل بیوبل و عدم لمبرت و کرلی روز و بقیه بچه‌ها میان، دسته‌جمعی برامون می‌خونن که «And I'm Feelin' Good»
هدفونم را فراموش کرده‌ام. بعد از چهار روز تعطیلی، روز اول کار به خودی خود آن‌قدر بد هست که بتوانم ساعت‌ها نق بزنم، حالا اما می‌بینم هدفونم را هم فراموش کرده‌ام. این دیگر خیلی بد است. یعنی هدفون برای من یک کارکردی به غیر از گوش دادن به چیزی که بقیه نمی‌شنوند دارد. یک‌طوری نقش سپر را برایم ایفا می‌کند. یک چیزی‌ست که گاهن فقط توی گوشم است بدون این‌که چیزی پخش بشود تویش. یعنی اساسن، آدم‌ها به صورت طبیعی کمتر سعی می‌کنند دور و اطرافت بچرخند وقتی هدفون را چپانده‌باشی توی گوش‌ات. بارها شده که رییسم آمده بالا سرم، و دیده‌ام هم که آمده، که داشته‌می‌آمده، اما به روی خودم نیاورده‌ام، تا زده روی شانه‌ام که چیزی بگوید و بعد انگار که مثلن انتظارش را نداشته‌ام با تعجب و کمی تاسف هدفون را از گوشم بیرون آورده‌ام. دلم می‌خواهد همین را، دلیل کم شدن کانتکت‌های مستقیم با رییس، بیرون آفیسش بدانم. یعنی فی‌الواقع می‌بینم که در طول روز، آن هم به وفور، بالا سر تمام همکاران ارجمند رژه می‌رود الا من. و خب این یعنی خوب. یعنی اقل تماس ِ مستقیم ِ اینفورمال.

امروز اما بدون‌اش، احساس می‌کنم سپرم افتاده. احساسی هم‌تراز عریانی در جمع دارم حتی. این یعنی بد.
پرسیدم چقدر شد؟ گفت فلان قدر. کارت را که از توی کیف پول بیرون می‌کشیدم، دستگاهش هم با صدای بلند و رسایی مبلغ را دوباره اعلام کرد. چشم‌هام چهار تا شد. سرم را بلند کردم و توی صورت مغازه‌دار گفتم «Wow». خندید. ازش پرسیدم برای چه دستگاهش مبلغ را می‌گوید. گفت چند تا مشتری‌ نابینا دارد.
قرار گذاشته‌اند که سورپرایزش کنند. من را هم دعوت کرده‌اند. گفته‌اند بیا. من هم گفته‌ام باشد می‌آیم. همه‌شان اما می‌دانند که نمی‌روم. دلایل خودم را هم دارم. گنده‌ترینش این است که اساسن وقتی یک جماعتی دور هم هستند که یک زبانی بلدند که تو بلد نیستی و ترجیحشان هم حرف زدن به همان زبان است، این‌که تو بروی بخواهی باهاشان به یک زبان دیگری تعامل کنی، خیلی احمقانه است، خیلی حُمق است، خیلی مذبوحانه است. این به کنار اصلن، حالا باز متهم می‌شوم به ریسیست بودن، ولی خب یک جماعتی هستند که بعد از شات دوم در بهترین حالت می‌شوند شبیه این آدم‌هایی که وقتی مست می‌کنند شروع می‌کنند به همه ابراز علاقه و محبت کردن. تصور این‌که با چشم‌های وق‌زده به‌م نگاه کنند و با لبخند، سرهایشان را از دو طرف به صورت افقی تکان دهند و «برادر» خطابم کنند، حالم را بد می‌کند. بنابراین است که نمی‌روم.
بعد از سه روز آمده‌ام سر کار. همه چیز سفید است. انگار وسط یک فیلم خیلی روشن‌فکری باشم که دارم توی‌اش خواب هم می‌بینم. آن‌طوری سفید.