خُرد میشوم .

ميبنديشان . حالا صداي شره ي مدام آب گوشت را ميسايد . باز نميكني . كور شده اي . صدا از راست ميايد . حالا نزديكتر است . انگار كسي عمدن شير را باز گذاشته باشد . قطره ها پشت هم مي افتند ، به كف استيل ظرفشويي ميخورند ، پخش ميشوند ، ميخورند به ديواره وُ تو نميبيني . فقط ميشنوي . بعد طول ميكشد . بيشتر از حد معمول سكانسهاي تيره ي سينما . قطع كه ميشود . برگه هايي را ميشنوي كه ورق ميخورند . برگه هايي كه كوچكند . كف دستي را ميشنوي كه رويشان پهن شده ، به هر كدام كه ميرسد اول انگار كه ميخواهد لوله اش كند بعد اما منصرف ميشود وُ ورق ميزند . بعد بعدي ، بعد بعدي ، و حالا يك تقويم روميزي ميشنوي جاي مشتي كاغذ . تقويمي كه هر از چند صفحه برگي تا خورده دارد . با گوشهايت ك.ميم.ميم هم ميتواني بگيري ، ميتواني بگويي اگر هنوز قطره ها ميريختند ، هر چند قطره با چند «تا»ي كاغذ يك سر ميشدند كه صداي هيچ كدام غالب نباشد وُ تو با گوشهايت لبخند هم بزني كه هر دويتان سوختيد .

---------------------------------

پي نوشت :‌پسري كه تلفن ميزد ، زني كه سعدي ميخواند ، مردي كه لپتاپ داشت . اينها را هم با گوشت ديدي . بعد خوابيدي . صدايشان را هم در نياودي .

سبابه ي راست روي كليد ِ J ، سبابه ي چپ روي كليد F . نگاهت روي ديوار است . ديوار چسبناك است . فكرت كه ميخورد بهش ميچسبد . بعد بايد با كاردك جدايش كني . سرت را مي اندازي پايين . با سر انگشتانت فكر ميكني . ميكشانيشان روي كيبورد . بايد كلامي باشد . بايد طوري بتوان گفت اين همه را . يادت ميافتد به سمنان . به ده سال پيش . يا شايد بيشتر . آري حتمن بيشتر . به خيابان هفده شهريور . به پيرمرد نابيناي بقال . به سوال هميشه اش : «اين چند تومنيه پسر جان؟» چشمهايت را ميبندي . دستهايت را بلند ميكني كه تقلب نشود . بعد مياريشان پايين . خُب ! اين يكي... نميفهمي ، نميتواني ، باز دست ميكشي . "H؟" نگاه ميكني . "S" بوده . باز ميبندي . دستها را بالا مياوري و دوباره پهن ميكني روي كيبورد . "M؟" باز ميكني . "T" . تصميم ميگيري تا كور نشدي به لامسه ات اعتماد نكني . باز به صرافت نوشتن ميافتي . باز دستهايت روي كليدهاست وُ جم هم نميخورند . گاهي شايد يك space و backspace، نه بيشتر .

حالا ديگر صبح شده . يعني نور هست . ديگر فكرها ، روي ديوار روبرو ماسيده اند . كاردك نميخواهد . كافيست درزي چيزي پيدا كني و ناخن بياندازي وُ بعد آرام بكِشي . بلد كه باشي همه اش يك جا ورميايد . بعد ميتواني لوله اش كني ، يا تايش كني ، يا مستقيم بياندازيش دور . ميل خودت است .

حالا فكرها را كنده اي . پهن كرده اي روي رُف پنجره و باز آمده اي نشسته اي . از دور كه نگاه ميكني يك لا كاغذ است فقط . همين الآن كه بسوزانيش ، هيچ كس نخواهد فهميد اين يك لا كاغذ چه چيزها كه رويش نبود . مهم هم نيست . بلند ميشوي . ميروي لب پنجره . با خودت ميگويي «اگر خواستم بنويسم اينها را ، اينجاي داستان سيگاري ميگيرانم» بعد فكر ميكني شايد بگويي «سيگاري روشن ميكنم» بهتر باشد . به هر حال اينها همه فكر است . چون سيگاري نداري كه بگيراني يا هر چي . جايش گذاشته اي نميدانم كجا . يعني ميداني كجا ، اما بعدن كه رفتي دنبالش نبود ديگر . تو هم گفتي نميخري تا پيدا شود ، يا اينكه به اندازه ي يك پاكت بگذرد .

پنجره را باز ميكني . با پنجه هاي دست راست ، فكرها را هُل ميدهي پايين . به زمين كه ميرسد ، طاقت نمياوري . ميدوي . توي راه پله فكر ميكني با خودت بد كرده اي ،فكرها كه نباشند تو هم نيستي . بالا سرش كه ميرسي ديگر تمام كرده . نفس نميكشد . بالا را نگاه ميكني . لب پنجره پاكت سيگار را ميبيني . دستهايت را ميكني توي جيب . بي تفاوت قدم ميگذاري روي كاغذي كه ديگر نفس نميكشد و رد ميشوي . بَر كه ميگردي ، جاي پايي نيست . دوباره رد ميشوي . فكرها سرفه ميكنند . خم ميشوي . آخرين سرفه را شنيده اي . چهارزانو مينشيني بالاي سرش . «فباي آلاء ربكما تكذبان» ميخواني و بعد راه ميافتي .

بعد به خودت میگویی یعنی اینها را هم حدس میزند ، بیجواب که میمانی ، شک میکنی ، بعد یادت میافتد به شب قبلش ، نجوا میکنی «من ازش پرسیدم ، گفت نه ، دروغ که نمیگوید» جواب میدهد «پس تو مریضی» میگویم «آره» وُ چشمهایم را میبندم ، هنوز میگوید ، پهلویت تیر میکشد ، میگویی «بیخیال» وُ چرخ میزنی سمت دیوار وُ چشمها را میبندی .«یعنی . امشب ساعت چند میپرم از خواب؟» باز میگوید «خل شدی» ، اینبار میگویی «نه» . چشمها را فشار میدهی «اصلن هر وقت ، فرقی میکنه مگه؟» ، بعد خوابت میبرد ، امشب زودتر میپری ، طول تر هم میکشد تا بفهمی که نیست

فكر كه ميكني ميبيني همه اش بيخ پيدا كرده . يعني هزاري كه تمام روز را لبخند زده باشي و بقيه را خندانده باشي و مجبورشان كرده باشي به اقرار كه فلاني زندگي به تخمش هم نيست ، باز تنها كه ميشوي همه شان را ميشويي و ميگذاري كنار . انگار كه هيچ . باز دلت ميخواهد تنها باشي ، يا اصلن برگردي و همان جمعه هاي سخت اصفهان را با پوآروي صبح جمعه ي شبكه چهار بزني تنگ هم و بعد اعلام برائت كني از هر چه همدم است و همنفس . يعني اينطور ميخواهم بگويم كه ته ِتهش كمي دلت خنج ميزندها اما تنهايي شور اغوا كننده اي دارد كه هيچ كاريش نميتوان كرد . البته براي من بدبخت كه هر آدم جديدي ، سر يك هفته كه از آشناييمان ميگذرد برميگردد و با بي چشم و رويي فحشي ام ميكند كه «الا و بلا تو زن ميگيري» ، سخت است كه فكرش را نكنم ، يعني هيچ كس نميتواند منكر اين قضيه شود كه بالاخره هر چيزي كمي سخت است . يعني خوب در واقع اين همه آدم بالاخره حتمن يك چيزي ديده اند كه اينها را ميگويند . من هم نميگويم كه نه اينطور نيست ، اما خوب نميگويم هم كه اينطور هست . يعني ميخواهم بگويم كه اصلن هيچ كس نميداند كه چطوريست ، هر كسي هم كه بگويد ميداند كه چطوريست ، بنده به عنوان طلايه دار همه ي آدمهايي كه ميخواهند جلوي اين زبان نفهم را بگيرند يا حداقل يك چيزي بارش كنند كه يارو فكر نكند ماها همگي پخمه ايم ، ميروم حتمن يك كاري صورت ميدهم {اينجا در مورد اينكه چه كاري صورت ميدهم كمي دچار خود سانسوري شدم ، بر ما ببخشند}


ميدانيد ، امروز روز سختي داشته ام ، ديشب به مراتب بدتر هم بود ، يعني حالا كه فكر ميكنم ميبينم ، ديشب را اگر قرار دهيم به عنوان سنگ ترازو ، امروز از روزهاي خوشي به حساب ميايد كه همه در انتظارش هستند كه در طول عمر يك بار نصيبشان شود . حال حتمن ميخواهيد بدانيد كه خوب امروز چه خبر بوده . ميگويم . هيچ . خبري نبوده ، صبح بعد از بيداري بيشتر از دو ساعت در تختم ماندم ، در آن دو ساعت كتاب خواندم ، و فكرم مشغول هزار چيز بود جز كتاب . الآن هم كه ساعت سه يا چهار بعد از ظهر است داستان فرقي نكرده ، كامپيوترم را در تخت كذا سخت در آغوش كشيده ام و دارم اين خزعبلات را برايتان تايپ ميكنم .


ميدانيد گاهي آدم دلش ميخواهد نباشد ديگر . بعد گاهي اين «گاهي»ها هي زياد ميشوند . آنقدر زياد ميشوند كه ديگر گندش را در مياورند . به خودت ميايي ، ميبيني زل زده اي به سقف ، يا مثلن داري عكس هاي چند وقت قبل را ميبيني و حاليت هم نيست كه سه بار از اول رد شده و تو همانطور خيره مانده اي و كاري هم از دستت بر نميايد كه لااقل از حالت اسلايدشو درشان بياوري . لباب كلام اينكه اصولن خيره شدن به هر چيز از نشانه هاي همين زياد شدن «گاهي»هاست .


حالا يك چيز ديگر ! ببينيد . ساده است . من گير كرده ام . آن لالوها {وسط مسط ها} گير كرده ام . بيشتر هم صلاح نيست كه بگويم و بدانيد . همين قدر بدانيد كه من گير كرده ام . بگذاريد چيزي را روشن كنم . ميخواهم يك چيزي را بپرسم . ببينم ، اگر آدم يك دستنوشته اي باشد كه روزي سي بار و چهل بار بخواندش ، اين معنيش چيست ؟ يعني نه اينكه بردارد و بخواند و وسطهاش يك خميازه اي هم بكشد ها ، نه ، اينكه ميگويم بخواند ، يعني قشنگ بنشيند كار تدقيقي بكند روي نوشته . بعد به يك جايي كه ميرسد هم يكهو اشك جمع شود در چشمهايش انگار نه انگار كه اين بار سي ام است يا چهلم . اين را من معنيش را كه بفهمم حل است ديگر . يعني ديگر از اين نوشته ها اين جا نميبينيد .


بس است ديگر .

---------------


پي نوشت : شلنگ مي اندازي . دست ميكشم به زانوي راستت كه حالا نزديك شكم است . ميگويم «آرام باش» . صدايي ميشنوم . صدايي مثل صداي «او» ي اول «اوهوم» كه با دهان بسته ادا شود . بعد باز ميشنوم . باز هم . باز هم . بعد قطع ميشود . قطع كه ميشود نفسهايت هم شماره شان قرار ميگيرد . مال من هم . دست را دورت محكم ميكنم . يك «او»ي ديگر و حالا ديگر حتمن هر دويمان بايد خواب باشيم . از آن خوابها كه بيدار كه ميشوي حسرتش را ميخوري . ما اما ديگر خوابيم . كو تا بخواهيم بيدار شويم . يادم ميايد ، بچه كه بوديم ، تابستان كه ميشد ، نوبت شمال رفتن كه ميرسيد . شب قبلش كه ميخواستيم بخوابيم ميگفتيم اوووووَه ، كو تا صبح . بعد ميدانستيم كه صبح پشت پلكمان است ، بسته كه شود ميايد . حالا هزار شب كه بگذرد نميگوييم اوووووَه . چه مرضي است آخر ؟ همينطور خوب است ديگر . صبح هم نيامد نيامد . خيره ميمانيم به نيامدنش و باز هم ميگويم ، همان بهتر كه نيايد . خوب است همينطور .

کاش همیشه آن نیمکت بود . آن چراغ زرد چشمک زن بود . و آن ستاره که مسافر داشت .

دست می اندازی ، برمیداری ، میبری ، و من فط نگاه میکنم .

ترس که برم میدارد ، دیگر خواب ندارم ، خودم را میکوبم به در و دیوار ، یاد پیاده روی بعد از ظهرش میافتم ، یا کتابفروشی ای که نمره ی کتابهایش هزار و دوهزار که هیچ ، شاید به میلیون میرسید ، بعد باز میترسم ، صدای گرفته ی دختری را میشنوم ، چشمهایش بسته است ، دست می اندازم دورش ، از آن طرف تا زیر بغل و میکشم ، به آتش که میرسیم میافتم ، بعد دیگر از خواب بیدار شده ام ، دنبالش که میگردم نیست ، بعد نمیفهمم ، هیچ نمیفهمم ، شاید نفهم شده ام .

از نشانه های به گ.ارفت.گی آن که نیم ساعت با خودت فکر میکنی جیم موریسن کی بود ، هی هم با خودت کلنجار میری ، بعد که دیگه از فرط استیصال بلند میشی بری رو ویکی ببینی یادت میاد و بعد بیشتر عصبی میشی که «یعنی چی جیم موریسون کیه احمق جان ! این چیزیه که فراموش کنی آخه؟»

پی نوشت آن که برک آن ترو تو ذ آذر ساید


خیابان حافظ ، شب ، بعد از تئاتر
پی نوشت : فلیکر