ديروز از در اتاق پروژه که اومدم بيرون ديدم تو مدتي که من اون تو بوده م (سه يا چهار ساعت) يه نفر (قاعدتن يکي از خدمتکارهاي دانشکده) يه تَله گربه گذاشته وسط راهرويي که اتاق پروژه توشه دوست منم صاف رفته افتاده توش . بيچاره اونقدر مظلوم داشت نگاهم ميکرد که کم مونده بود به جاي نجات دادنش خودمم براي ابراز همدردي ، بهش تو قفس ملحق شم . اما در کنار دل سوختگي احساس نفرت بسيار شديدي هم از خدمتکار فوق الذکر بهم دست داد . هيچي ؛ در قفس رو باز کردم و گربه ي بيچاره اونقدر سريع پا به فرار گذاشت که فقط ثانيه اي طول کشيد که تمام طول راهروي پنجاه شصت متري رو طي کرد . حالا امروز آذر ميگه که آقاي فلاني (همون خدمتکاره) اومده گفته که گربهه گوشت توي قفس رو خورده بعد هم در رفته . منم در کمال صداقت اعلام کردم که همه ش کار خودم بوده و اصلن چه معني ميده که تو اين دانشکده کسي با گربه ها دشمني کنه ، اونم تازه کدوم گربه ، دوست من ! در ادامه هم اينکه آذر که کمي متعجب ، کمي عصبي و بيشتر از همه نا اميد شده بود (آخه آذر با راه رفتن اين گربهه تو راهرو مشکل داره ، در واقع تنها کسي که مشکل نداره منم ؛ دو نقطه دي ) گفت که "خوب اصلن مگه تو قرار نبود ورداري اين گربه رو ببري خونه ؟ " منم نيشم تا بناگوش باز شد .
حالا از اصحاب خونه مون که يحتمل اين بلاگ رو ميخونن سوال ميکنم که اگه موردي نداره من وردارم اين گربه ي بيچاره رو بيارم تهران . تو خونه هم نميارمش ميگذارم تو حياط ؛ بچه ي خوبي هم هست ، فقط هميشه گشنشه بدبخت .

سرانجام كامياب شده بود ، راه خود را يافته بود ، توفيقي در زندگي به دست آورده بود تا آنرا به اورسولا عرضه كند و او را شريك عمر خود سازد .
باران به شدت بر جاده ي باريك ميباريد و بوته هاي خفجه را ميلرزاند . شهر ، از دور با برجها ، آسياها ، بامهاي سنگ پوش و خانه هاي به سبك گوتيكش ، چون يكي از پرده هاي نقاشي دورر بنظرش آمد .

تقلاكنان راه خود را ، به سوي لندن ادامه داد . آب از سر و رويش سرازير بود و در پوتينهايش رفته بود . عصر بود كه به خانه ي لوير رسيد ، غروب خاكستري تيره اي فرود آمده بود . از اندك فاصله اي صداي ساز و آواز ويولون در خانه شنيده ميشد . از شنيدن صداي موسيقي تعجب كرد . همه ي اطاقهاي خانه روشن بود . چند كالسكه بيرون عمارت زير باران ايستاده بودند . عده اي را ديد كه در سالن به رقص مشغول بودند . درشكه چي پيري بر درشكه ي خود زير چتر بزرگي نشسته بود كه از باران در امان باشد .

از او پرسيد "توي اين خانه چه خبر است؟"

"عروسي به نظرم . "

ونسان بر درشكه تكيه داد ، باران از باريكه هاي موي سرخ و صورتش سرازير بود . پس از مدتي در خانه باز شد . اورسولا و جوان باريك بلندي در دالان پديدار شدند . جمعيت از سالون به زير سر در هجوم آورد . خندان و هلهله كنان بر سر آنها برنج پاشيدند .
ونسان به پشت كالسكه خزيد تا در تاريكي بماند . اورسولا و شوهرش سوار شدند . سورچي شلاق خود را بر اسبان نواخت . اسبان آهسته حركت كردند . ونسان چند قدمي برداشت ، صورت خود را بر شيشه ي كالسكه چسباند . اورسولا در آغوش مرد بود و دهانش بر دهان او .

كالسكه دور شد . گوئي رشته ي باريكي در درون ونسان پاره شد ؛ طلسم شكسته بود . خيال نميكرد بدين پايه آسان باشد .
در زير سيل باران رو به ايزل ورث به راه افتاد ، اثاثيه ي خود را جمع كرد ، و براي هميشه انگلاستان را ترك گفت .

-----------------

چند خط از كتاب شور زندگي نوشته ي ايروينگ استون ترجمه ي محمد علي اسلامي ندوشن زندگي ونسان ونگوگ (البته به رسم الخط خود دكتر ندوشن ، وانگوگ)ه
ترجمه ي روان ، صريح و سلیس اين كتاب اثر شگرفي بر بيانمندي ادبي من گداشت . هرگز دو سه روزي را كه كتاب را در دست داشتم فراموش نخواهم كرد .ه

ما رفتیم خلخال و برگشتیم . برای ترسیم یک سواد کوچک در ذهنتون از مسیر طی شده میتونم اسم روستاهایی که مسیرمون از اونها گذشت رو بگم ، اما خب نمیدونم چرا یکدفعه دلم خواست که نگم . فقط همین قدر بدونین که مسیر بسیار بسیار طولانی ای بود که پیاده طی شد ، عکسها باشه واسه بعد .
عجیب به نظر بیاد شاید ، اما چند روزی که بلاگ رو به روز نمیکردم فکر میکردم که یکسری آدم از دستم ناراحتن ، میدونم ، میدونم ، اینجوری فکر کردن کمال خودپسندیه ، اما واقعن این حس تو من وجود داشت . شاید دلیل اصلیش جمله ای بود که مولود تو مهمونی ِ خداحافظیش در مورد بلاگم بهم گفت ، باورم نمیشد که مولود هم این نوشته ها رو بخونه ، و حتی لینکش رو برای دوست هاش هم بفرسته . خوب چیزی که میخواستم تو یکی از پی نوشتها بگم زودتر گفتم . مولود هم رفت . موقع خداحافظی عجیب بغضم گرفته بود .
مطمئنم که کلی چیزهای دیگه هم بود که میخواستم بنویسم اما هرچی سعی میکنم یادم نمیاد .

پی نوشت : روی پله ها بودم ، نمیدونم چرا فکر میکردم ممکنه که اینجا باشه ، نگاهی به میزها انداختم و ندیدم . از پله ها سرازیر شدم . از پشت صدایی شنیدم . "سیاوش ! سیاوش !" اونجا بود . (کافه جام جم)

امروز دوره ي تدريسم در اصفهان تموم شد . به جرات ميتونم بگم از عجيبترين دوره هاي زندگيم بود .

از خواب كه بيدار شد تنش ميلرزيد . از كوچه صداي بازي بچه ها مي آمد . سردش بود . صداي گردش موتور كولر بدون وقفه به گوشش ميخورد . نور نازكي كه از كنار پرده فضاي اتاق را ميدزديد چشمش را ميزد . به سمت ديوار روي پهلوي راست چرخيد و چشمش را از نور كور كننده نجات داد . موتور يخچال را شنيد كه خاموش شد . به ديوار خيره ماند . آرام دستش را بالا برد و پنجه هايش را بي هدف روي ديوار گچي قرار داد . با ناخنهايش چهار خط ظريف از بالا به پايين كشيد . چهار خط كمي قوس داشتند . ياد جمله اي افتاد ، انرا با صداي بلند گفت :‌"ميدونستي اين قوسها از قوسهاي آكروپليس هم قشنگترن؟" صدايش هنوز مستي شب پيش را همراه داشت . رگه دار و حجيم بود . بازويش كه براي لحظه ي كوتاهي از بدنش جدا شده بود دوباره به جاي قبلي بازگشته بود . رو انداز را تا زير چانه اش بالا كشيد . امروز روز او نبود اين را از نور زننده ي اول صبح حس كرده بود . بدون اينكه برگردد دستش را به پايين تخت سراند . پاكت سيگار را پيدا كرد . اما فندك را نمي يافت . بلند شد و روي تخت نشست . گردنش را روي شانه ي چپ خم كرد ، دستش را ميان موهايش فرو برد و با چشمهايش زمين را گشت . فندك را ديد . خم شد و برش داشت . به فكر فرو رفت ، اگر قرار بود خودش را توصيف كند چهار خط روي ديوار را نشان ميداد . از دود كردن سيگار منصرف شد . دستش هنوز موهايش را ميكاويد . پنحه هايش كه از كاويدن خلاص شدند پشتش را به ديوار ، روي چهار خط تازه كنده شده تكيه داد و دليل انصراف از سياه كردن ريه هايش را فراموش كرد .


پي نوشت : چه فرقي ميكنه كه اصلن آكروپليس آرك داشته باشه يا نداشته باشه !




تنها همصحبت اين روزها. ديگه به تعامل خوبي رسيده ايم . موقعي كه دارم برنامه مينويسم مياد خودشو ميماله به پاي من ،بعضي موقعها هم ميشينه نگاهم ميكنه . آذر اونروز ميگفت ورش دار ببر خونه ! فكر بدي هم نيست .


کيست که اراده ي امتناع از قبول اين واقعيت شايد عجيب و بسا هم ساده را داشته باشد که زندگي حاصل بي چون و چراي تسلسل اتفاقاتي است ، کوچک و بزرگ . امروز به مدرسه اي ميرويم که حاصل گپ و گفت و مادر بوده با خانم همکار ، فردا روانه ي دانشگاهي ميشويم که هيچ نيست جز تب و تاب بچه گانه ي عنواني نامهم محصول آشنايي با مردي از دوستان پدر ، ديگر روز عاشق دختري ميشويم که اگر سالها پيش اصرار همکلاسي ِ تا آنروز ناآشنايي براي حراست از دروازه تيمشان در زنگ ورزش نبود ، او نيز نبود . حال بنشينيد و تفلسف کنيد که خدا کجاست و بنده کيست و به کجا ميرويم و چه کنيم . همه اش هيچ نيست جز اتفاق . همين.

عکس : دبيرستان امام صادق (ع) ، سنه ي يک هزار و سيصد و هفتاد و هفت . دلمان تنگ است چشممان گريان .

فکر کن صبح از خواب بيدار شي که بري سر کار ، ببيني مامانبزرگ چاي گذاشته و صبحونه آماده کرده . عاليه ديگه !
نتيجه ميگيريم که مامان بزرگمون هميشه بياد بهمون سر بزنه ! مامانمون هم که با مامانبزرگمون اومده نصفه شب کولر رو خاموش نکنه بپزيم از گرما که !
خلاصه مهمانداري خوب است ، مخصوصن قسمت هاي وعده هاي غذايي . به هر حال دستپخت پري از من بهتره ديگه !
پي نوشت : ديروز به پري بعد از شام گفتم : "پري جان به خدا ناراحت ميشم الآن واستي پاي ظرفشويي! بذار يه نيم ساعت ديگه خودم ميشورم" و خنده ها برفت و لختي شاد شديم !

نويدتان ميدهيم به گشايش وبلاگي نو در كنار اين مقال و عرضه ي اجناسي از نوع " ايده هاي خوب " در اندروني اش ! خودمان به حد نهايت خرسنديم از اين فكر بكري كه به سرمان خطور كرده وگرنه ما را چه به دو پست در يك روز؟


اينجا آدم زندگي ميكنه ، چند تا خيابون پشت ميدون نقش جهان ، شرايطي نزديك به بدويت . باور كنين !

درد و دل : يه دختر همرشته اي ما داشتيم كه يك سال از ما بالاتر بود . خوشگل هم بود . يعني برخلاف عامه ي جنس اناث دانشگاه كه ديدن ِ روشون برابر بود با واجب شدن كفاره ي هفت منه ، اين يكي خوب بود . خلاصه يك روز ما ديديم اين زده دماغشو عمل كرده ، هرچي فكر كردم كه خوب قبلن مگه دماغش چش بود به هيچ نتيجه اي نرسيدم . گذشت و گذشت تا شد امروز . خدا سنگم كنه اگه دروغ بگم ، ديدمش كه چشمهاش كمي لوچ شده و حالت گرفته ، دقيقتر شدم (نعوذ بالله من الشيطان الرجيم) ديدم زده گونه هاش رو هم عمل كرده . حالا ديگه نميدونم چپ شدن چشمهاش واسه عمل گونه ش بود يا زده يه بلايي هم سر چش و چارش آورده . يكي نيست بگه چتونه بابا ؟


کتاب شاملو ، پايين تخت بود . روي يک ميز کوچک . ساکت و آرام .
روي تخت آن دو فرياد فرو خورده اي را به دردي مشترک ناله ميکردند .

ميخواستم يه پست بگذارم بالا به قد و قواره ي برج ميلاد . نوشتمش هم . توش ناليده بودم و پر بود از آه و اشك و شكوه و ناسزا به دنيا و اظهار فاك آلودگي . شما كه نديدين و نخوندينش ، اما اينجوري براتون بگم كه مسلمان نشنود ، كافر نبيند . همين كه خواستم بگذارمش بالا تلفنم زنگ زد . ارسيا بود ! چند دقيقه صحبت باهاش تمام غم و اندوه دنيوي و رذالت (شايدم رذيلت) و بلاهت بشري رو از يادم برد . وقتي قطع كردم ، يه نگاه به اون متن بلند بالا انداختم و ياد اتاق سيصد و چهار خوابگاه سه افتادم ، با ميز وسطش و بزرگترين زير سيگاري ِ دنيا كه روش بود و منظره ي كوه وِ خودم و ارسيا و هزار خاطره ي ديگه . هيچي ديگه همه شو پاك كردم .