کاميون

وقتي سيزده سالش بود مجبور شد کار کنه.

با کلي التماس و خواهش ، شد شاگرد شوفر يه کاميون.

درس و مدرسه رو هم ول کرد ، همون شش سال درس براي شاگردي بس بود.

اولها فقط کنار شوفر مي نشست و جاده رو نگاه ميکرد و حواسش بود که اوستا خوابش نبره ، همينکه ميديد اوستا داره چرت ميزنه يه ليوان چاي ميداد دستش. اولها نمي دونست که ليوان چايي که ميدن دست راننده نبايد لب به لب پر باشه ، دو سه بار که اوستا سرش داد زد ديگه ياد گرفت.

بعدترها تو پمپ بنزين ديگه اوستا از کاميون پياده نميشد ، خودش سريع السير دوتارکاب يکي ميپريد پايين و ترتيب کارها رو ميداد.

هر سفر که ميرفتن موقع برگشت اوستا حقوقش رو بهش ميداد ؛ اولها يه راست همه پول رو ميبرد ميداد به ننه اش بعدترها يه کمي اش رو ميگذاشت تو جيب خودش بمونه.

اولها جاده رو دوست نداشت ، براش تکراري بود و دلگير ، بعدترها دوستش داشت ، نه دلگير بود و نه تکراري ،برعکس مايه آرامشش شده بود.

کم کم رانندگي هم ياد گرفت ولي چون تصديق نداشت کمتر ميتونست تو جاده بشينه پشت رل.

همه ي کاستهاي اوستا رو هم از بهر شده بود و باهاشون ميخوند اوستا هم بشکن ميزد و کيف ميکرد.

خودشم نفهميد کي سيگار دست گرفت ، وينستون قرمز ميکشيد اما حساب نمره ي نيکوتين و قطران همه جور سيگاري رو داشت.

اولها ميترسيد وقتي اوستا تو جاده ميروند چرت بزنه ؛ بعدترها اما يه ندا ميداد و ميرفت پشت تخت ميگرفت ميخوابيد.

يواش يواش فرق ميل گاردون و ميل بادامک رو ياد گرفت ؛ هر وقت اوستا سرش رو ميکرد تو موتور ، اونم تا نيم تنه توي موتور بود.

اولها به مقصد که ميرسيدن از کنار اوستا جمب نميخورد ؛ بعدترها اما ، تا يکي دو ساعت واسه خودش چرخ نميزد دلش آروم نميشد.

اول ترها از کاميون بدش ميومد ؛ بعدترها دوست داشت يه ترانزيت داشته باشه.

بعدترها يه بار هم تو سفر عاشق شد.

اتاق

خوب که به اتاق دقت ميکني همه نشونه هاي شلختگي و بي برنامگي رو ميتوني ببيني.اما واقعيت اينه که هر دو نفري که توي اين اتاق زندگي ميکنن آدمهاي منظمي هستن.

هر روز کلاسهاي صبحشون رو خواب ميمونن.برنامه صبحانه منطمي دارن.اول آب جوش درست ميکنن ، بعد با دو تا چاي کيسه اي چاي رو آماده ميکنن ، با مقدار زيادي شکر شيرينش ميکنن و سيگار رو ناشتا همراه چاي دود ميکنن.

صورتشون رو يک روز در ميون اصلاح ميکنن و هيچ وقت افتر شيو و مام زير بغل و عطر و ادکلن فراموششون نميشه.

اولي حدودا هشت و دومي نه ساعت بعد از اينکه اتاق رو ترک ميکنن ، برميگردن. اولي با يک روزنامه وارد اتاق ميشه و دومي با يه مقدار خوراکي تا تلافي ناهار نخورده رو دربيارن.

يخچال اتاق فقط به مدت دو ساعت بعد از اينکه هر دو به اتاق ميرسن پره ، و زير سيگاري اتاق فقط شبها از فيلترهاي سيگار خالي ميشه.

هر دو حدودا روزي دو ساعت روزنامه ميخونن و هيچ وقت يادشون نميره که مقدار معتنابهي درس براي خوندن دارن.

هميشه صداي موسيقي توي اتاق شنيده ميشه اما اين موضوع کاملا براشون علي السويه محسوب ميشه .

با هم زياد صحبت ميکنن ؛ در مورد زندگي در مورد سياست در مورد ورزش ، شايد هم کمي در مورد آينده. اين آخري به ندرت پيش مياد.

از پنجره اتاق منظره زيبايي ديده ميشه اما کمتر پيش مياد که بيرون رو نگاه کنن.

شبها غذاي آماده ميخورن.

هر دو هميشه کتابي براي خوندن دارن و کتابهاي خونده شده روي يک ميز کنار اتاق روي هم چيده ميشن.

هر روز يک ربع تا نيم ساعت با خونواده و دوستان تلفني صحبت ميکنن و هر شب دير ميخوابن.

ميبينين همه چيز هميشه کاملا منظمه ، جاي هيچ چيز عوض نميشه ، همينطور زمان همه چيز هميشه ثابته.

اگه نشناسيشون فکر ميکني آدمهاي بي احساسي هستن اما اشتباه ميکني