خیابان بهشتی ، مصلی
خوب راستش رو بخواین من اصلن حس خوبی نداشتم وقتی تو این بلاگ زیر هر پستی مینوشت فلان قدر کامنت ، یعنی همه ش احساس میکردم حالا که چی ؟ بعد خوب کلن کامنت دونی رو بستمش ، هفته ی پیش هم که مستحضر هستید که کلن ریخت و قیافه ی وبلاگ رو عوض کردم . بعد عزیزان رفقا بهم گفتن که چرا کامنت نداره بلاگت پس ؟ منم خوب دلایل مذکور رو براشون گفتم و ایشان هم نمیدونم متقاعد شدن یا نه ، اما دیگه چیزی نگفتن . تـــــــــــــــــــــــــا دیشب که یکی از دوستان گفت وقتی نمیتونه کامنت بگذاره احساس گنگی بهش دست میده و دنبالش امروز که یکی دیگه از دوستان خیلی عزیز گفتن که چرا کامنت دونی نداره بلاگت . خوب طبیعتن من به فکر افتادم که بازش کنم دوباره . بعد از اونجایی که بلاگر کلن کار کردن باهاش سر راست نیست و من خیلی با تمپلیت بلاگم ور رفته بودم ، تمپلیت بیچاره خراب شده بود* و از راههای معمولی این کار امکانپذیر نبود . بنابراین من مجبور شدم تمام کُد CSSِ بلاگم رو از بالا تا پایین بخونم تا بتونم اولن کامنتهام رو باز کنم و ثانین اجازه ندم تعداد کامنت ها رو نشون بده . کار خیلی خیلی طاقت فرسایی بود و تقریبن سه ساعت طول کشید ، اما وقتی تموم شد حس خیلی خیلی خوبی داشتم . حالا به هر حال این شما و این وبلاگ بدون اسم با کامنت دونی بدون نشون دادن تعداد کامنتها ! دو نقطه دی
*دقیقن خراب شده بود ، یعنی وقتی میزدم که کامنت دونی رو باز کن ، باز نمیکرد !
اول
من ديشب ساعت يازده و نيم رسيدم خونه . بعد خيلي هم خسته بودم . شارژ موبايلم هم توي راه رسيدن به خونه كه چه عرض كنم از دو ساعت پيشش تموم شده بود . در همين راستا اهل بيت به شدت نگران بنده شده بودن ، در اين حد كه جناب پدر به بنده امر كردن كه از اين به بعد هميشه شارژر موبايلم همراهم باشه .
دوم
بعد خوب من خيلي خيلي خسته بودم . جلوي بي بي سي فارسي شام خوردم و قصد خواب كردم .
سوم
در اندروني تخت ، خيلي حس خوبي داشتم كه به به چه تخت خوبي ، چقدر الآن ميخوابم خوش ميگذره و اينها .
چهارم
دقيقن همون لحظه ي حس خوب گرم شدن چشمها ، يك صداي ويز يا شايد هم ويژ من رو به خودم آورد .
پنجم
تا صبح تعداد معتنابهي پشه ، بنده رو به معناي واقعي كلمه گ.ا+ي.ي.د+ن ، تا اونجا كه ساعت ِ دو صبح چراغ بالاي تختم رو روشن كردم و تا صبح خاموشش نكردم . البته هنوز نميدونم چرا اينكار رو كردم و چه جوري ممكن بود كار مفيدي بوده باشه ، اما به هر حال اين اون كاري بود كه من كردم (از لحاظ استيصال)
ششم
صبح وقتي خسته و نمور از تخت اومدم بيرون (دقت كنين كه خسته و نمور از تخت اومدم بيرون) ، سه تا پشه روي ديوار ديدم كه خدا به سر شاهده اونقدر فربه بودن كه سايزشون به خرمگس ميرفت . حتمن ميتونين حدس بزنين چي شد . با پشتي صندلي راحتي ِ كنار تختم چنان سه بار كوبيدم به ديوار كه ديوار از رنگ خونشون قرمز شد (از لحاظ هيچ لذتي بالاتر از لذت انتقام نيست) .
هفتم
تو فكر يك پشه بند يك نفره م ، يه پشه بند يه نفره ي بي روزن .
ميخواستم يك چيزي توي اين مايه ها بنويسم ، بعد ديدم كه خُوب اين را كه نوشته اند ، كلي هم خوب نوشته اند ، ديگر هيچ نوشتنم نيامد .
پي نوشت : مرسي خانم لاله .
ادامه از پست قبل
---------------------------------------
رفت . كفشهاش رو كه پاش ميكرد تو چارچوب در واستادم و نگاش كردم . روي پله ي جلوي در پشت به من نشست و بندهاش رو بست . بعدم بلند شد و بي اينكه نگام كنه فقط دستش رو برد بالا و از پله ها رفت پايين . گفتم "خدافظ" و در رو بستم .
هيچ وقت هيچ احساسي نسبت به هيچ كدوم از اعضاي خونواده م نداشتم . در اتاقم هميشه بسته بود . بعد از همه غذا ميخوردم . از همون موقع هم كه ديگه ميتونستم وقتي جايي ميرن باهاشون نرم ، هيچ سفري باهاشون نرفتم . تا وقتي مامان مُرد .
دستم رو بردم جلو و زير سيگاريش رو از روي عسلي كنار تخت برداشتم و آروم گفتم "خاك تو سر بي وجودت كنن!"
بقيه از دو پست قبل :
-----------------------------------------------------
خواستم چاي درست كنم اما منصرف شدم و برگشتم تو اتاق . به پشت دراز كشيدم رو تخت و دستهام رو گذاشتم زير سرم . چند دقيقه اي همونطور گذشت . نميدونم به چيا فكر كردم اما يادمه همه ي حواسم به اتاق كناري بود . دوباره صداي فندكش رو شنيدم .
داد زدم "چه خبره انقدر سيگار ميكشي؟" جواب نداد . خودم رو كشيدم بالا و تكيه دادم به پشتي تخت . اومد دم در اتاق واستاد . پايين پيرهنم رو كه اومده بود بالا درست كردم و نگاش كردم . زمين رو نگاه ميكرد . سيگار دستش نبود .
گفتم "هان ؟"
سرش رو آورد بالا "ميگي چيكار كنم؟"
"چيو چيكار كني؟"
"حالم بده ، نميبيني؟"
"نه"
جواب نداد ، برگشت كه بره . نميدونم ميخواست دوباره برگرده تو اتاق يا ميخواست كلن بره . گفتم "هيچي ، هر روز صبح عين احمقا بيا برو تو اون اتاق بشين سيگار بكش"
برگشت نگام كرد "فرزانه ميفهمي چي ميگي ؟"
"نه فقط تو ميفهمي !"
نگاش كردم . دوباره برگشت و راه افتاد . منم بلند شدم .
Footbal as Art : Barca 6 - 2 Real
داشتم با خودم فکر میکردم که این تیم از تیم یوهان کرایف که باعث شد تو هفت سالگی عاشق بارسا بشم هم بهتره که مزدک میرزایی گفت "میتونیم بعد از تیم یوهان کرایف در سال 92 ، اسم تیم رویایی بارسا رو روی این تیم بگذاریم"
"ميدوني ساعت چنده؟ . . . شيش صبحه"
به زمين نگاه ميكرد "بيام تو؟"
"نخير ، لازم نكرده"
سرش رو بلند كرد "نيم ساعت ميشينم رو تختش و ميرم" از روي شونه ام چشم انداخت توي خونه "خودمم بايد ساعت هشت سر كار باشم"
"چرا موهاتو زدي؟"
باز سرش رو انداخت پايين . از جلوي در رفتم كنار "كفشاتو در بيار ، ديروز زمين و شستم"
كفشهاش رو در آورد و بهم نگاه كرد . سرم رو تكون دادم . از كنارم رد شد و صاف رفت تو اتاق . صداي فندكش رو كه شنيدم در رو بستم و لِخ و لِخ رفتم تو آشپزخونه .
-----------------------------------------------------------
پي نوشت : شايد اين يكي رو يك كم ادامه ش بدم .