خیره ماندهبودم به پاهایم و فکر میکردم که آیا هیچوقت مثلا نیچه یا افلاطون یا ویتگنشتاین خیره ماندهبودند به پاهایشان و با خودشان فکری شدهبودند که امشب که میخوابند قرار است چه خواب ببینند؟ هیجوقت روی سنگ مستراح فکر کردهبودند به اینکه همحالا دارند با چه سرعتی دور خورشید میچرخند؟ هیچ شدهبود که وسط روز کاری (اساسا کدامشان البته کاری به آنشکل که ما، داشتند؟) نگاهشان خیره بماند روی آدمها و با خود بگویند «طفلیهای معصوم»؟. بعد نگاهم رفتهبود سمت گلهای ارکیدی که برای شادباش تمام شدن دورهی آزمایشی کاری «ش» خریدهبودم. همگی روی شاخههای چندبار جوانهزدهشان خشک شدهاند. نه که بدمراقبتی کردهبودهباشیم یا چیزی، فصلشان گذشته. در کمال تعجب، توی این پاییز دو سه باری گلها افتادند و دوباره ظاهر شدند. دیشب همینطور که با خودم کلنجار میرفتم که این شرم تمامنشدنی از کجا ریشه دوانده توی من و چطور میشود که ریشهی این نوراتیسم را خشکاند، روی آیپد، تصویر گلهای خشکشده و کتابخانهی کوچک زیرشان را نقاشیکردم. «ش» وه بلندی کشید که «نمیدانستم اینهمه مستعد باشی» که گفتم «نیستم، فقط تصویر را کپی کردم». بلافاصله یادم افتاد به سمنان، سال دوم راهنمایی. مدرسهی نمونهدولتی باقرالعلوم. معلم هنر گفتهبودمان تصویری از جعبههای چوبی سیبزمینی و پیاز بکشیم. من اول خطکش گذاشتهبودم و بعد روی خطها را بیدقت پرکردهبودم و شدهبود طرحی بینقص که انگار هنرمندی با یک چشم بسته نقش زدهبودهباشد و رها کردهبودهباشد به کناری. معلم باورش نبود که همچو چیزی از یکی از شاگردانش آنهم توی یک مدرسهی شبانهروزی که نصف دانشاموزانش از شهمیرزاد و سنگسر میآمدند و ماه تا ماه به خانهشان نمیرفتند درآمده باشد. هرچند که من هرروز صبح برای رفتن به مدرسه سوار مینیبوس اویکوی آبی و سفیدی میشدم و تویش آرزو میکردم که در مسیر تصادف کنیم و همگیمان چند روزی مهمان بیمارستان شویم. هنوز آنقدر سن نداشتم که آرزوی مرگ بکنم. هیچوقت البته نه تصادفی شد و نه مرگی. بعدها هم البته هیچوقت آروزی مرگ نکردم. سمنان هم خلوتتر از آن بود که کسی تویش بیافتد و بیهوا بمیرد. بهجز البته معلم کلاس پنجممان آقای عندلیب که وقتی از دکان لوازمالتحریری محقرش در انتهای بازار سمنان با دوچرخه به خانهاش برمیگشت توی راه خانه، کامیون از رویش رد شدهبود. یادم هست بابا که از کار آمد، توی اتاق مشرف به خیابان، دم دراور و کتابخانهی سفید، زدهبودم زیر گریه که «آقای عندلیب فوت شده». یادم نیست که چرا توی آن اتاق بودیم. اساسا پدر را هیچ بار دیگری توی آن اتاق یادم نمیآید. به غیر از آن یکباری که عموی فرنگرفتهمان بعد از بیست سال برگشتهبود و پدر داشت نقاشیهای پسرکش را روی دیوار به برادر نشان میداد. گفتهبودم که «آقای عندلیب فوت شده» و زدهبودم زیر گریه. دستم هم گذاشتهبودم روی رنگپریدگی جایی از کتابخانه و حالا چرا جای «مرده» گفتهبودم «فوت شده» هم خودش محل فکر است. انگار که مردهای که مردهباشد ارج و قربش کمتر از مردهای باشد که فوت کردهاست. بابا حتما بغلم کردهبود یا دستی به نوازش به سرم کشیدهبود. یادم نمیآید. فقط زیر گریه زدنم را یادم هست. بابا هم به قطع و یقین اشک توی چشمهایش حلقه زدهبوده. عین هم هستیم، انسانهای بیش از اندازه احساساتی. این یک فقره البته بیش از اندازه هم حسبرانگیز بود. وانگهی، به غیر از آن، کسی توی آن شهر نمیمرد. تا آنجا که من یادم هست البته. مردم ساعت شش به بعد فرار میکردند توی خانههاشان و همین.
خیرهماندهبودم به پاهایم و فکر میکردم که چند تا رگ، کدام انگشت را وصل میکند به کجای مغز. مهم هم نبود آنقدر.