روز آرومیه. اولین تماس روز که دقیقاً یک هفته‌ست دارم تلاش می‌کنم بهش فکر نکنم دو ساعت دیگه اتفاق می‌افته. بعد از گذشت حدود چهار ماه از شروع جلساتم با دکتر «ر» همه چیز شبیه داستان‌های پلیسی شده. پشت هر اضطرابی یه چیز دیگه می‌بینم. هر روز چیزهای جدید یادم میاد. امروز صبح زل زده‌بودم به ماشین قهوه‌ساز که قطره‌قطره قهوه رو می‌ریخت توی لیوانم که یه‌باره یاد صبحونه‌‌های محقری افتادم که سه سال اول زندگیم تو سنگاپور می‌خوردم. صبح قبل از ترک خونه یه ورقه‌ پنیر چدار می‌ذاشتم لای دو تا ورقه نون تست سفید. نون توی مسیر اتوبوس به شرکت کمی نرم می‌شد و پنیرش به حالت قبل از ذوب شدن می‌افتاد. یک قاشق قهوه‌ی فوری به اضافه‌ی یک قاشق کافی‌میت و نصف قاشق شکر می‌ریختم توی لیوانی که تولید کارخونه‌‌ای بود که بابا مدیر تولیدش بود و بعد آب جوش رو می‌ریختم روش. روبروم فید خبرنامه‌ی نارنجی رو باز می‌کردم و همونطوری که اخبار جدید تکنولوژی رو می‌خوندم قهوه‌ رو می‌نوشیدم و به ساندویچ گاز می‌زدم. سه تا گاز و سه تا جرعه کافی بود براش. و این بهترین قسمت تمام روز بود. از این جهت نمی‌گم این بهترین قسمت روز بود که یعنی بعدش همه چی گند و بدردنخور بود (که بود به معنایی)، بل منظورم اینه که این صبحونه و مراسم آماده‌کردنش که از خونه شروع می‌شد و تا آبدارخونه‌ی شرکت ادامه پیدا می‌کرد واقعا برای ده دقیقه من رو خوشحال می‌کرد. نمی‌دونم کی از دستش دادم. احتمالا باید بیشتر کندوکو کنم اما مهم اینه که یه جایی از دستش داده‌م. شاید تا همون روز هم کلی چیزهای دیگه رو از دست‌داده‌بودم. به‌هرحال شروع جلسات کمک کرده این چیزهای کوچیک اما مهم شروع کنن بهم برگردن. جلسه‌ی دو ساعت دیگه هم نباید خیلی مهم باشه توی این سیروسفر تاریخی‌ای که شروع کرده‌م. اساساً این متن رو شروع کردم که بگم جلسه‌ای که احتمالاً سه ماه پیش تا سرحد قبض روح می‌تونست بترسوندم حالا یه حالت علی‌السویه‌گی‌ای داره که خوشاینده برام. منِ نوراتیک داره ضعیف می‌شه و این خیلی جالب توجهه.