حتمن نشانه‌ای هست تویش، که نشیمن خانه خنک است و اتاق من این‌همه گرم. تو بگو داغ اصلن. اتاق ِ هم‌خانه‌ هم همینطور. آماده و رسمی و لباسِ آفیس به تن لمیده‌بودم روی کاناپه و داشتم فکر می‌کردم که واقعن چرا. حالا موضوعِ خیلی مهمی هم نیست‌ها. صرفن از آن مواقعی بود که با خودت می‌گویی حالا امروز یک کمی هم دیر شود، طوری نیست، بگذار ده دقیقه بنشینم این‌جا، در و دیوار خانه را نگاه کنم، آباژور ِ گوشه‌ی نشیمن را زل بزنم به‌ش و الخ. طوری نمی‌شود. همانطور غور و تفکر و این‌ها که اسمس داده «ده دلار داری امروز این کلینینگ لیدی می‌آید، دیشب یادم رفته از خودپرداز پول بگیرم.». اسمس داده‌ام که ها، اصلن کجایی تو؟ حالا او توی اتاقش، من درازکش روی کاناپه، داریم به هم اسمس می‌دهیم (مشکلات جهان اولی).
در اتاق را باز کرده، آمده بیرون، می‌خندد. آدم‌هایی که سر ِ صبح بخندند کم‌اند. قدرشان را بدانید. نیشم باز شد. همانطوری او ایستاده توی چارچوبِ در و من دراز روی کاناپه، یک ربع بگو بخند کردیم و بعد دوباره رفت توی اتاقش.من هم بلند شدم لخ و لخ که بروم از خانه بیرون که از پشت ِ در ِ اتاقش داد زد که در خانه را باز می‌گذاری این خانومه میاد امروز؟ من هم طبعن در جواب، داد زدم که باشه.
 حالا اصلن می‌خواستم از اتاق‌های گرم و نشیمن خنک بگویم. هم‌خانه‌ی عزیز نظرش این بود که چون اتاق‌های ما آفتاب‌گیر است این طور می‌شود. به نظر خودم هم باید منوالش همین باشد. خلاصه امروز پرده که نه لووردراپه را کشیدم و آمدم بیرون.
برداری بنویسی از همین مونیتور. از کتابچه‌ی تبلیغات قطوری که زیرش گذاشته‌ای. از لیوانی که روزی سه بار؛ دو بارش قهوه، یک بارش چای توی‌اش می‌نوشی. از همین سه‌راهی ِ برقی که بی‌هیچ ظرافتی گذاشته‌ای روی میز، که چه؟ که این‌جا ماندنی نیستی. از همین مدیر ِ مدیر ِ مدیرت که از نمی‌دانی کجای هند آمده وُ همان‌قدر که تو به وجود اُکسیژن توی هوا معتقدی، او به تناسخ اعتقاد دارد. یا شاید از برنامه‌نویس ِ دون پایه‌ی طبقه‌ی دو، که هر بار گذشتن از کنارش، احتمالِ یک به یکی دارد با صدای آروغی که -بی‌چشم‌داشت- گوشت را بنوازد. یا اصلن از همین دختر اندونزیایی که دغدغه‌ی زندگی‌اش هِلوکیتی است و دیزنی‌لند و آخرسر مادرش که هر سه ماهی یک‌بار، باید برود چک‌آپ.
به فرض برداری همه‌ی این‌ها را بنویسی. بنویسی که این مملکتی که تویش هیچ دمانسجی تجربه‌ی نشان دادن کمتر از بیست و چهار درجه را ندارد، تو، همین‌جا، صبح‌ها، زیر پنکه‌ی پایه‌دارت، می‌لرزی، می‌لرزی از سرمایی که نمی‌دانی از کجا و چطور آن‌قدر گزنده است سر صبح، و پتو را از زور بی‌حوصلگی‌، از نفرت ِ شروع روزی دیگر، می‌کشی روی سرت به هوای نُه دقیقه اسنوزِ ساعت کوکیِ موبایل.
برداری تمامِ این‌ها را بنویسی و بعد بنشینی به خواندنش. یک بار، دو بار، ده بار، صد بار، عینهو وقتی کلمه‌ای را هی و هی تکرار می‌کنی وُ تکرار می‌کنی وُ تکرار می‌کنی وُ بعد کلمه دیگر هیچ‌معنایی نمی‌ماند برایش، برایت، هیچ جز صدایی، جز آوایی یا زنگی که توی گوش‌َت مانده از معنایی مبهم.
اول. یک مدیری دارم که اهل کشمیر است. آن‌قدری کلمه‌ی فارسی بلد است که توی پروفایل لینکدینش نوشته فارسی هم می‌فهمد. البته فقط کلمه بلد است صرفن، هنر خاصی در ساختن جمله باهاشان ندارد. بعد این آدم سری به سری می‌آید یک شوخی‌های خنکی در مورد ایران و این‌‌ها باهام می‌کند. امروز آمده می‌گوید که شنیده‌‌ ایران میمون فرستاده فضا. می‌گویم ها. بعد می‌گوید ولی شنیده‌ام ا.ن هنوز توی ایران است. یک لحظه دو نقطه خط شدم. نمی‌دانستم بهم برخورده یا چی. اما هنگ کردم. حتی نمی‌دانستم چه باید بگویم. فقط توانستم سرم را تکان بدهم. نمی‌فهمیدم تنفر درم بیشتر است یا عرق ملی(؟). آن‌قدر آدم باهوشی هست به نظرم که از صورتم بفهمد یک چیزهایی را. رفت.

دوم. گوگل با این سیستم پلاسش دنیای آی‌تی را متحول کرده از نقطه نظر گیکی که منم، اما و صدالبته اما که گه زد به مفهوم لایک کردن و این‌ها. یک وبلاگی را میخوانی، بعد خوشت می‌آید می‌خواهی لایک کنی، بعد با خودت می‌گویی که چه؟ این به‌علاوه را قرمز کنم که چه؟ هیچ، ولش می‌کنی. کاش آن گودر لعنتی بود هنوز.
سال سوم دانشگاه اهلی شدم. یعنی تصورم این است که دیگر همان‌ موقع‌ها به این نتیجه رسیدم که باید سلاح‌ها را گذاشت زمین. یک‌هو انگار که نوری تابیده‌باشد، احساس کردم خیلی کوچکم، احساس کردم چقدر تمام آن مدت پدر و مادر فهمیده‌بودندم و هیچ نگفته‌بودند. چقدر گفته‌بودند با خودشان که بزرگ می‌شود، چقد ساخته‌بودند باهام. احساس کردم بس است دیگر. به دو سه سال قبلش که نگاه می‌کردم، به خود ِ وحشی‌ام که رفته‌بود آن سر ِ دنیا (شما بگو یک شهر دیگر توی چهارصد کیلومتری) که درس بخواند و به قول خودش مستقل بشود، به آدمی که می‌توانست بماند توی شهر ِ خودش و ظهرها برگردد خانه نهار مامان‌پز بخورد و آخر هفته‌ها جلوی ماهواره ولو بشود و توی تلویزیون گنده فیلم ببیند و ... نماند، آدمی که لج کرد و رفت، رفت که بزرگ بشود رفت که ببیند دنیا چه شکلی‌ست، به این آدم که نگاه می‌کردم ترس برم می‌داشت. چقدر دعوا، چقدر اصطکاک، چقدر مخالفت، چقدر به خودم مربوط است. البته آن‌قدر از نظر عاطفی به‌شان وابسته بودم (و هستم هنوز) که دعواها و مخالفت‌ها یک چیزی می‌شد خیلی روشنفکرانه‌طور، یک شکلی که همدیگر را می‌سپردیم به زمان و با خودمان می‌گفتیم خودش می‌فهمد و رها می‌کردیم. اما بعد یک‌هو همه‌اش تمام شد. حالا بروی ازشان بپرسی، شاید بگویند «نمونه‌ی فرزند صالح است»، اول و آخرش اما خودت میدانی که چه بوده‌ای و چه کرده‌ای.
اولین دعوت‌نامه‌ی مصاحبه‌اش آمد. حتمن چند تای دیگر هم تا آخر هفته‌ی دیگر می‌آید. بعد هم می‌رود مصاحبه می‌کند، حتمن یکی‌شان یا شاید بیشتر از یکی‌شان قبولش می‌کنند و سر شش ماه دیگر نیست. این شکل ِ یک‌هو دیگر نبودن تا وقتی داخل بودم برایم عادت شده‌بود. هر روز یک نفر زنگ می‌زد که دارد می‌رود وُ آخر سر هم نوبت خودم شد. این‌جا اما فرق دارد. انگار که توی خودت به‌شان حق نمی‌دهی که بگذارند و بروند. انگار به خودت حق می‌دهی به‌شان بگویی نرو! چرایی‌اش اما با مال ایران فرق دارد. لااقل برای من فرق دارد. برای منی که توی ایران یک آدمی بودم که با هزارهزار نفر دوست بود و هیچ دوستی نداشت. هیچ آدمی برایش توی ایران مصداق رفیق ِ گرمابه و گلستان نبود. هیچ کسی نبود که بی‌ که فکر کند کار دارد یا نه، هست یا نیست، خواب است یا بیدار، بردارد زنگ بزند که بلند شو برویم فلان جا. بلند شو بیا بسان جان. نبود. یا بود و دور بود. یا شرایطش نبود. نداشتم خلاصه. یا شاید نمی‌خواستم اصلن. آن‌قدر پیچیده‌بودم توی کار وُ زندگی وُ آدمی که بیزارم کرده‌بود، از هر شکل از با‌هم‌بودنی، که نشده بود. این‌جا اما انگار که یک‌هو عوض شود همه چیز، یا شاید یک‌هو نیازش پیش آمده باشد، یا اصلن انگار که آدمش پیدا شده باشد یک‌‌دفعه، بود. می‌رفتیم. می‌آمدیم. حالا صدایش می‌آید که رفتنی‌ست. اول وُ آخرش هم همین است. همه می‌روند. همه می‌رویم.

در واقع این شکلی بود که وقت ِ بیرون آمدن، اصلن انگار که خوش‌حال بوم از دور شدن. برای خودم از تن‌هایی رویا ساخته بودم. فکر کردن به لذت ِ مریض‌ ِ تن‌هایی ِ مطلق، نیشم را باز می‌کرد. این‌که برای خودم بنشینم و هیچ‌کس نباشد. آن‌قدر فرو رفته بودم توی‌اش که گاهی برای تن‌هایی ِ معهودم، غصه‌ هم خورده‌بودم. غصه‌ای تؤمان لذت. خیلی فیلسوف‌مآبانه. خیلی «ما همه تن‌هاییم و هیچ چیز واقعی‌تر از تن‌هایی نیست» طور. بعد اما این‌طور نشد. به همان دلیلی که رفت. حالا می‌خواهد برود. انگار باز دارم پرتاب می‌شوم به همان لذت ِ بیمار.


تمام هفته‌ی پیش را سر ِ کار نیامد. به طور معمول هم دوشنبه‌ها سر ِ کارنمی‌آید اصلن. هر دوشنبه هم مریض است. این مساله برای منی که جان به جانم کنی مرخصی ِ پزشکی نمی‌گیرم (فکر می‌کنم از پدرم به ارث برده‌ام) خیلی عجیب است. این‌که یک آدمی هست که هیچ برایش فرق نمی‌کند، آدم‌ها در مورد حدود مسئولیت‌پذیری‌اش چه فکرمی‌کنند خیلی عجیب است. یعنی واقعن به هیچ‌جایش نیست‌.

حالا امروز این آدم آمده . شروع کرده از هفته‌ی گذشته‌اش گفتن. که مریض بوده. و نمی‌توانسته تکان بخورد. تمام هفت روز را برایم تعریف کرد. تمامش را. برایم گفت که تازه دیروزش توانسته به جز مایعات، چیز دیگری بخورد، و برایم گفت که هنوز منتظر است نتیجه‌ی آزمایش نمی‌دانم چی‌چی‌اش بیاید. من عادت کرده‌ام، یعنی در واقع آدم‌ها به من لطف کرده‌اند و یادم داده‌اند که هر و دقیقن هر آدمی یک ضریب راستگویی ِ زیر ِ هشتاد درصد دارد. حالا دیگر باید یاد بگیرید آن ضریب را پیدا کنید. مال این آدمی که می‌گویم حول و حوالی ِ شصت است. یعنی وقتی دارد یک چیزی را تعریف می‌کند، من همه چیز را ضرب در شش‌دهم راست‌گویی می‌کنم. 
 
از نهار برگشتیم. فیسبوک را باز کرده‌ام می‌بینم، آقا که سر ِ نهار از هفته‌ی مریضش برایم گفته بود، توی هزار تا عکس ِ پارتی و افترپارتی وُ بطری ِ آبجو به دست وُ دختره از کولش آویزان وُ هزار تا از این کارای احمقانه‌ای که این خارجی‌ها هر هفته جمعه و شنبه شب انجام می‌هند، تگ شده. خوب و سرحال و شاد  وشنگول.
 
مانده‌ام که خب چرا؟

غذا پختم. امروز بعد از دو ماه به تکنولوژیِ «پیاز ِ زیر ِدندان نَیا» رسیدم. بعد خودم را خفه کردم با سازه‌ام، حالا هم افتاده‌ام توی تخت.
امسال هم، همه رزولوشن سال جدیدشان لاغر شدن است. توی جیم یک انبوهی از شکم‌های بزرگ و خیلی بزرگ رصد شد که خدا از سر تقصیراتمان بگذرد اگر هر لعن و نفرینی کردیم‌شان.
هزار کار دارم‌ها، اما افتاده‌ام توی تخت. باز خدا پدر سازنده‌ی تبلت را بیامرزد (سلام آیدا قاعدتن).
«عشق» را دیدم. دستشان درد نکند، آن‌طوری خوب بود که هنوز بعد از سه روز، منم و یک غور ِ تمام‌نشدنی.