اولین دعوت‌نامه‌ی مصاحبه‌اش آمد. حتمن چند تای دیگر هم تا آخر هفته‌ی دیگر می‌آید. بعد هم می‌رود مصاحبه می‌کند، حتمن یکی‌شان یا شاید بیشتر از یکی‌شان قبولش می‌کنند و سر شش ماه دیگر نیست. این شکل ِ یک‌هو دیگر نبودن تا وقتی داخل بودم برایم عادت شده‌بود. هر روز یک نفر زنگ می‌زد که دارد می‌رود وُ آخر سر هم نوبت خودم شد. این‌جا اما فرق دارد. انگار که توی خودت به‌شان حق نمی‌دهی که بگذارند و بروند. انگار به خودت حق می‌دهی به‌شان بگویی نرو! چرایی‌اش اما با مال ایران فرق دارد. لااقل برای من فرق دارد. برای منی که توی ایران یک آدمی بودم که با هزارهزار نفر دوست بود و هیچ دوستی نداشت. هیچ آدمی برایش توی ایران مصداق رفیق ِ گرمابه و گلستان نبود. هیچ کسی نبود که بی‌ که فکر کند کار دارد یا نه، هست یا نیست، خواب است یا بیدار، بردارد زنگ بزند که بلند شو برویم فلان جا. بلند شو بیا بسان جان. نبود. یا بود و دور بود. یا شرایطش نبود. نداشتم خلاصه. یا شاید نمی‌خواستم اصلن. آن‌قدر پیچیده‌بودم توی کار وُ زندگی وُ آدمی که بیزارم کرده‌بود، از هر شکل از با‌هم‌بودنی، که نشده بود. این‌جا اما انگار که یک‌هو عوض شود همه چیز، یا شاید یک‌هو نیازش پیش آمده باشد، یا اصلن انگار که آدمش پیدا شده باشد یک‌‌دفعه، بود. می‌رفتیم. می‌آمدیم. حالا صدایش می‌آید که رفتنی‌ست. اول وُ آخرش هم همین است. همه می‌روند. همه می‌رویم.

در واقع این شکلی بود که وقت ِ بیرون آمدن، اصلن انگار که خوش‌حال بوم از دور شدن. برای خودم از تن‌هایی رویا ساخته بودم. فکر کردن به لذت ِ مریض‌ ِ تن‌هایی ِ مطلق، نیشم را باز می‌کرد. این‌که برای خودم بنشینم و هیچ‌کس نباشد. آن‌قدر فرو رفته بودم توی‌اش که گاهی برای تن‌هایی ِ معهودم، غصه‌ هم خورده‌بودم. غصه‌ای تؤمان لذت. خیلی فیلسوف‌مآبانه. خیلی «ما همه تن‌هاییم و هیچ چیز واقعی‌تر از تن‌هایی نیست» طور. بعد اما این‌طور نشد. به همان دلیلی که رفت. حالا می‌خواهد برود. انگار باز دارم پرتاب می‌شوم به همان لذت ِ بیمار.


No comments:

Post a Comment