چشممان را دوخته ايم به سقف و در فكريم كه چه شد كه اينطور بي هوا همه چيزش به هم ريخت . چيزي كه نميگويد ، تو بگو لام تا كام . همان چهار كلمه هم كه گفت كلي عجز و لابه كرديم ، كُشتيم خودمان را ، التماس كرديم ، به پايش افتاديم تا لب از لب باز كرد و معلوممان شد دوستي نزديك را از دست داده ، به ما كه نگفت كدام دوست ، شايد اصلن همان هم كه گفت خواست ما را از سرش باز كند ، يا شايد خواست از آويزاني درمان بياورد ؛ به هر حال اما اين را خوب در خودمان پيدا كرده ايم كه نگرانيم برايش ، كه يك طوريمان ميشود وقتي ميبينيم آن روي خندان هميشگي اش نيست ديگر ، در خود پيچيده و ملول است ، نميرود ، نميايد ، هيچ ، هست ، فقط هست .
چشممان را دوخته ايم به سقف و در فكريم كه اين چه مصيبتي است كه دلش ديگر حتي براي شيرين زبانيهاي دخترك دو ساله هم غنج نميزند .

ما که شمال میرویم ، ما که دلتنگ میشویم ، ما که گردن بندمان را همچو لباس بدون باز کردن قفل از بالای سرمان در میاوریم ، ما که عکسهای جان کاپلن را دوست میداریم ، ما که هیچ نمیدانیم ، ما که به گا میرویم ، ما که به گا میرویم .

خنديدي ، من هم . دوري . من اما اينجايم . همينجا نشسته ام . تلفن را نيم ساعتي هست كه گذاشته ام و به ديوار استخواني رنگ روبرو خيره مانده ام . دارم به پيتزاي سبزيجات فكر ميكنم و نوه اي كه از مادربزرگ در مورد پدربزرگ هرگز نديده اش ميپرسد . همان وسطها ويم وندرز و مجيد مجيدي هم جولاني ميدهند . مادربزرگ ميگويد كه پدربزرگت خيلي خوب بود . ويم وندرز اخم ميكند اما ، نميدانم چرا . مگر مادر بزرگ دروغ ميگويد ؟ يا اصلن بگويد ، اين چيزها به او چه ربطي دارد ، او برود فيلمش را بسازد . سيگاري به دستم ميدهي . اينهمه راه نگرفتم ، همين كه رسيديم به پليس دستم را دراز كرده ام كه بگيرم . باز ميخندي . من هم . ببينم ، به نظر تو ذهن اصيلتر است يا دستشويي ِ خانه ي هنرمندان ؟ يا شايد اين وبلاگ كه سه سال است اسم ندارد ؟ من ميگويم دستشويي مسلمن اصيلتر است ، اصلن واجبتر هم هست . باز ميخندي . ياد دوش چند كاره ي حمام ميافتم و قليان دربند .

چند بار پلك ميزنم و بلند ميشوم .

اونقدر از رو خجالت به مردم لبخند زده بود كه تو سي سالگي دور چشمهاش كلي چروك شده بود . به جاي حرف زدن فقط لبخند ميزد . البته همزمان كمي پلك زدنش هم بيشتر ميشد و گاهي هم تظاهر ميكرد كه دماغش داره ميخاره . به هر حال تشخيص لبخندهاي واقعيش از ساختگيهاش اصلن كار سختي نبود . ميدونين مثلن كافي بود وقتي كه ديگه تقريبن رسيده بود به سر يه صفي ميرفتين و بهش ميگفتين كه "آقا شما از كجا اومدي توي صف ، من شما رو نديدم ، بفرمايين ته صف" اونموقع بود كه بي برو برگرد بدون هيچ مقاومتي لبخند ميزد و دماغش رو ميخاروند و حتي ديگه ته صف هم نميرفت ، كلن ميرفت ، حتمن با خودش فكر ميكرد كه همه ي صف شنيده ن كه اون بدون نوبت اومده تو صف و ديگه آبرويي براش نمونده . شايد باور نكنين اما من حتي لبخند همراه با عصبانيتشم ديده بودم ، يعني قشنگ حس كردم كه عصبيه ، اما باز هم لبخند زد ، انگاري هيچ به خودش حق نميدادكه ميتونه عصبي هم بشه ؛ آره ، باز هم لبخند زد . گه بگيره ، خيلي رو اعصاب بود .

"براي اونجاش هم يه فكر كوچيكي كرده م " چند ثانيه مكث كرد ، بعد دستش رو مثل اينكه در حال گفتن حرف مهميه شروع كرد به تكون دادن "در واقع يه تجربه ي شخصيه ، اما به نظرم مياد براي پر كردن اون پلان خيلي مناسب باشه "

مرد ديگر بدون حرف نگاهش ميكرد .

"گفتي بايد چند دقيقه باشه"

"ببين آم م م ، زمان مهم نيست ، در واقع احساس ميكنم بين اون دو تا پلان يه خلاء ي هست كه بايد يه جوري پُر بشه حالا آ آ آ ميتونه يه پلان كاملن آبزورد باشه ، يا مثلن يه ، يه " نگاهش رو از چشمهاي مرد به جايي پشت شانه اش دوخت "آ آ آ م" دوباره به چشمهاي مرد خيره شد "ميفهمي چي ميگم ؟"

"آره ، آره"

"خوب ، عاليه ، بگو ببينم چه فكري كردي براش" و از جعبه ي قهوي اي رنگي كه روي ميز بود سيگاري بيرون آورد ، آتش زد و به مرد خيره شد .

"ببين من با خودم فكر كردم ، كه اين . . . اسم شخصيت اول چي بود ؟"

مرد ديگر در حاليكه دود سيگار را از دماغش بيرون ميداد همراه با حركت سر گفت "هنوز چيزي نگذاشتم"

"اوهوم ، حالا هرچي ، بعد از اون جريان دفتر كار ، كه گفتي ميخواي بدون موزيك متن باشه و يه جورايي ميوت باشه اصلن ، بعد از اونجا بره توي مترو ، تمام مدت هم صداي جركت قطار بياد ، بدون ديالوگ ، بدون حرف ، هيچي ، بعد اونجا يه زني رو ببينه كه مثلن يه رديف جلوتر نشسته و شوهرش هم روبروشه كه اين شخصيت ما نميبيندش ، بعد اين زنه چادريه ، و داره بدون هيچ حركتي از پنجره بيرون رو نگاه ميكنه ، نگاهش هم هيچ حسي نداره ، خشم ، ناراحتي ، خستگي ، هيچي!"

"خوب"

"بعد ، بچه ي اين دو تا آدم هم رو پاي شوهره نشسته ، كه باز شخصيت ما نميبينه يعني در واقع از پشت ميبينه ، فقط زن ، چادر سياهش ، وضع خيلي بدش و پوست صورتش كه معلومه كثيف نيست اما حس تميزي هم به آدم نميده ، بعد اين آدم داره بدون هيچ حسي فقط بيرون رو نگاه ميكنه"

"اوهوم"

"شخصيت ما هم زل زده به اون " دستش رو بالا آورد تا كنار گوشش ، انگار كه ميخواست گذشتن چيزي رو نشون بده "صداي قطار ، زن ، مرد ، بچه ، اُ كِي؟"

" اُ كِي اُ كِي "

"تا اينجا پلان به نظرم كامله و ميتونه رو صورت شخصيت تموم بشه ، اما ميشه يه بازيهايي هم كرد باهاش ، مثلن يه كسي يه خوردني اي چيزي بده به بچه و مرد قبول كنه ولي زن هنوز به بيرون نگاه كنه ، يا شايد يه نگاه كوتاه به چيزي كه بچه گرفته فقط با حركت چشم و دوباره بيرون"

من بدجور خسته م !

"آره بابايي قيف ، بگو" و يه پر نارنگي گذاشت تو دهنش .

پسر بچه اي كه قيف سفيد رنگي دستش بود آروم گفت "ق. . .ي. . .ف" و بعد از تموم شدن كلمه دهنش رو كامل نبست .

"حالا ديگه هيچي نبود بهش ياد بدي ، همين قيف مونده بود فقط؟" صدا از توي اتاق ميومد .

مرد لبخندي زد و "نميدونم از كجا رفته آورده ميگه اين چيه " و در حاليكه يه پر ديگه نارنگي تو دستش بود و به بچه نگاه مي كرد گفت "اين كثيف كه نيست ، داره ميكنه تو دهنشا"

"نميدونم ، نذار بكنه ، بگير ازش ، چه رنگيه قيفه ؟"

"آبيه!"

"وا ، قيف آبي نداشتيم ، بگير ازش معلوم نيست چيه" و صداي پاهاش اومد كه هفت هشت متر بين اتاق و هال رو با عجله طي كرد . تو دست راستش كه حالا به كمرش زده بود دو تا مداد خط چشم بود يكي مشكي ، يكي قهوه اي "اين كه سفيده!"

"نه ، آبيه . بابايي بده..." و خم شد و قيف رو از بچه گرفت "اِ ، آره ، سفيده ، كثيف كه نيست ؟" و بقيه ي نارنگي رو با لبخند بلعيد .

"ببین میگم خیلی شبیه تو بود" این جمله رو برای بار چندم و مثل همه ی دفعات قبل با هیجان گفت و منتظر موند .

زنی که در حال ظرف شستن بود گفت "اوهوم"

"عجب نفهمی هستیا ، میگم اونقدر شبیهت بود که برگشتم بهش سلام هم کردم"

"اوهوم" و هیچ وقفه ای در ظرف شستنش نیافتاد .

"تو مثکه اصلن نمیفهمی ، منو بگو واسه کی نشستم دارم حرف میزنم"

زن در حالیکه یک ظرف ملامین سبز رنگ پر از کف دستش بود یکدفعه برگشت و خیره به چشمهای زنی که پشت میز آشپزخونه سیگار دود میکرد گفت " وای چقدر عجیب ، تو رو خدا جدی میگی سوری جون ، یعنی اینقدر شبیهم بود ، جون سوری باور نمیکنم ، کاش همون موقع زنگ میزدی میدویدم میومدم میدیدمش ، اَه چقدر بد کاری کردی زنگ نزدی" بعد چند ثانیه ای همونطور خیره به چشمهای زن دیگه نگاه کرد و برگشت ، اما قبل از ادامه ی شستن ظرفها چشمهاش رو چند ثانیه ای بست و همزمان با باز کردنشون خیلی بیصدا نفسش رو از دماغ داد بیرون .

"گُه" و بیخیال پکی به سیگارش زد .

تا حالا پاهام اينقدر درد نگرفته بودن ، احساس ميكنم استخونهاي پاهام از اون وسطِ وسط دارن تَرك برميدارن . سرم هم درد ميكنه . در واقع همه ي جونم ذوق دوق ميكنه (ديكته ش همينجوريه ديگه ؟)

امروز روز خوبي بود ، از اون روزها كه دوست داري تو تاكسي با راننده صحبت كني آخرشم برگردي بگي "بله آقا ، وضع بدي شده !" از اون روزهايي كه وقتي خانمي كه پشت سرت واستاده تا كار تو با خودپرداز تموم شه ازت ميپرسه "پول داره آقا ؟" به جاي سر تكون دادن معمول و نگاه نكردن و راهت رو كشيدن و رفتن* خيلي با ادب جواب ميدي كه "بله خانوم داره ، ولي فقط پنج هزاري داره" و لبخند ميزني و ميشنوي كه ميگه "باز خدا رو شكر ، هرچند هيچ بركت ندارن اين پنج هزاريها" و تو باز لبخند ميزني و ميري . از اون روزها كه ميري تو كتاب فروشي و عين ديوونه ها كتاب برميداري . از اون روز خوبها ديگه . ميفهمين كه ؟ از اون خوبهاش ! فقط ولي پاهام درد ميكنن ! كاش يكي بود پاهام رو ميماليد ، منم هيچ نميگفتم "بسه قربونت برم ، دستت درد گرفت ، مرسي"

-------------------------

* طريقه ي رفتار من تو خيابون با آدمهاي ناشناس


"نه كاملن جدي ميگم ، تو اونقدر خودخواهي كه حتي به ديگران اين حق رو نميدي كه اول جملاتت يه «به نظر من» بگي ، اين واقعن شرم آوره" آروم و بدون دغدغه صحبت ميكرد و هر چند ثانيه يه جرعه از ليوان سبز بزرگي كه به طرز عجيبي هم دستش گرفته بود مينوشيد . "ميدوني ، اصلن فقط اين يه قضيه نيست ، من دارم ميگم تو بايد كلن خودتو عوض كني ! اصلن همين ، همين كه من الآن دارم حرف ميزنم و تو همينطوري زل زدي به معلوم نيست كجا " ليوان رو به دهانش نزديك كرد ، اما انگار كه منصرف شد و دوباره پايين آورد "انگار كسي كه باهات حرف ميزنه اصلن ادم نيست ، نميفهمه ، بيشعوره " اينبار كه ليوان رو بالا آورد حتي تهش رو هم كمي بالا برد اما باز چيزي ننوشيد و ليوان رو گذاشت روي ميز .كمي مكث كرد . با اينكه به نظر ميومد نفس بلندي كه از دهانش تو داد بايد مقدمه ي يه جمله ي طولاني باشه ، هيچي نگفت . دستهاش رو روي دسته هاي صندلي دراز كرد و سرش رو تكيه داد به پشتي كوتاهش كه باعث شد سرش به سمت بالا زاويه بگيره . به نظر ميومد كه راحته اما دست راستش رو گذاشت بين سرش و پشتي صندلي . همونطور كه صورتش تقريبن رو به سقف بود چشمش رو تا جاييكه ميتونست آورد پايين و روبرو رو نگاه كرد "به من چه اصلن" و يكدفعه بلند شد و دستهاش رو كرد تو جيب شلوار مشكي رنگش .

"ميري؟"

"آره ديگه ، كاريم داري؟"

"نه ... همينجوري" و بي هدف دستش رو تو هوا تكون داد .

-----------------------

گاهي دام ميخواد هي بنويسم ، هي بنويسم ، بعد طولاني ميشه ، بعد ميدونم كه اگه بگذارم بالا نميخونين ، مثل همين يكي ، اين يكي كاملش شد شش صفحه يا شايد بيشتر ، بعد همه ش ميمونه رو كامپيوترم ، بسنده ميكنم به مينيمال ، يا فلش فيكشن يا هرچي كه اسمشو ميگذارين . اينه داستان خلاصه !

"همون موقعشم همچين آتيش داغي نداشتي ، آقا واسه ما تازه فيلش هوس هندستون كرده " و پتو رو تا زير گردن كشيد بالا ، "يادت كه نرفته ؟ " سرش رو بدون اينكه تنش رو تكون بده چرخوند سمت مرد . مرد بدون حركت به سقف خيره بود ، " التماست ميكردم ، گريه ميكردم ؛ هيچ ! " هيچ رو يه جوري گفت انگار ميخواست گلوش رو هم صاف كنه ، "حالا چي ؟ ميخواي دامن كوتاه بپوشم يا تاپ صورتي تنم كنم ؟ " مرد هيچي نميگفت . زن پشتش رو به مرد كرد و پتو رو كشيد سمت خودش . پهلوي مرد ديگه زير پتو نبود .

دیروز اینجا باران میامد و ما از صبح لوسترهای دفتر را نصب میکردیم . تمام هم نشدند . بقیه شان ماندند برای فردا . از آن روزهایی بود که هوس میکنی بروی انقلاب کتاب بخری . اما خوب ما تمام روز لوستر نصب کردیم . آخر شب هم رفتیم پیش آقای فریدونِ کثیف ژامبون تنوری و سیب زمینی خوردیم .