بی‌ادب است. بی‌ادب و فرومایه. متاسفانه نمی‌داند هم که من اگر دهانم را باز کنم خیلی برایش بد می‌شود. دارد می‌رود البته. تنها کسی هم که مراتب بی‌شعوری‌اش را به‌ش اطلاع داده من بوده‌ام. چندین بار. هربار بلافاصله کامش خشک شده و موقع حرف زدن صدای تق‌تق در‌آورده. هربار خجالت می‌کشد اما دیگر آن «فعلِ کثافتِ با بی‌ادبی جلوی دیگران با آدم حرف زدن» را انجام داده و هیچ گه خاصی از دستش برنمی‌آید که در جبرانش بکند. یک بار بلند شدم و جلسه را ترک کردم. در را هم در کمال تعجب خودم و بقیه کوبیدم. هم آدم‌های آن‌ور در (بعدن) و هم آدم‌های این‌طرف در با چشم‌های گرد نگاهم کردند. نشستم پشت میز و نفس عمیقی کشیدم. حقیقت مشمئزکننده اما این است که کار کورپوریت (سرجدتان بروید فارسی‌اش را پیدا کنید به من هم بگویید) همین است. تا وقتی کارمندی و تا وقتی همکارهایت را خودت انتخاب نمی‌کنی همین است. این آدم دارد می‌رود. برود. این هیچ معنی خوب یا بدی ندارد.
جلسه تمام شد. دقیقن چهارده دقیقه طول کشید. کارفرما وقت من را برای دو ساعت رزرو کرده‌بود اما فقط چهارده دقیقه طول کشید. تقریبن مطمئن بودم که آن‌قدر زمان لازم نیست اما دعوت به جلسه را قبول کرده‌بودم. صبح، بعد از تماسی که از جمعه‌ی پیش برنامه‌ریزی‌ شده‌بود، چند دقیقه‌ای روی صندلی آیکیای قرمز گوشه‌ی اتاق نشستم و نگاهی به تمام اسباب و وسایلم انداختم. قرار بود سی کیلو بیشتر نشود اما حالا نقلِ «تا صد کیلو فلان قدر، تا دویست کیلو فلان‌ قدر» است. زندگی چیز عجیبی‌ست. تمام مدت خودت را می‌چلانی که آن‌طور نشود و آن‌طور دیگر بشود و درنهایت هم آنی می‌شود که هیچ‌کس نمی‌داند. گاهن جاهایی با برنامه‌ریزی و خون‌ دل خوردن درست درمی‌آید اما بیشتر مواقع چیز خاصی دست خود آدم نیست. آخرش هم می‌افتیم می‌میریم. یا می‌افتد می‌میرد. یا جنگ می‌شود. یا طاعون می‌آید. این وسط می‌ماند دل‌خوشی‌های کوچکی شبیه ست کردن عکس بک‌گراند گوشی یا دود کرن سیگار بعد از مسواک شب یا بازی پرسپلیس و الاهلی دو تا جمعه‌ی بعد. سرم را چرخاندم و هی با خودم حساب کردم که این‌ها باید دور ریخته‌شوند، آن‌ها باید این‌طوری بسته‌شوند و آن‌یکی‌های دیگر بخشیده‌شوند و الخ و پس ذهنم صدای گرفته‌ی وکیلی از پشت خط می‌آمد که می‌گفت «تا هجده‌ هفته هم ممکن است طول بکشد». پرسیده‌بود که آیا خدمت رفته‌ام و بعد از مکثِ معناداری گفته‌بود که خب این ممکن است طولانی‌ترش هم بکند. چیزی نگفته‌بودم. به ذهنم رسیده‌بود که اگر فارسی می‌دانست به‌ش می‌گفتم که عزیزِ من برو از خدا بترس که نبود و نگفته‌بودم.
ساعت ده و بیست و سه دقیقه جلسه تمام شد و حالا که این‌جا توی این کافی‌شاپ سنگاپوری نشسته‌ام و «کُ‌پی‌»‌ام را سر می‌کشم ده و چهل و یک دقیقه‌ است. خانمِ میز کناری بلند‌بلند چینی حرف می‌زند و روبرویم ایجنت یکی از شرکت‌های بیمه دارد تلاش می‌کند که پالیسی‌اش را به مردی که کراوات مرتبی زده بفروشد. مزه‌ی قهوه بد نیست. سه سال طول کشید تا بفهمم دقیقن چه سفارش بدهم که هم شیرش هم شکرش هم آبش به‌اندازه باشد. دو تا تخم‌مرغ آب‌پز و دو اسلایس کایاتُست هم همراه کافی آمد. خوردم‌شان. هرچند میل چندانی نداشتم اما خوردم‌شان. بعد از این‌جا باید بلند شوم و برگردم. جلسه‌ی بعد ساعت دوازده توی دفتر خودمان است و بعدی دوی بعدازظهر توی اداره‌ی راه‌و‌ترابی. قرار است تا ساعت شش طول بکشد. نمی‌کشد اما. خون‌پر ساعت سه و نیم تمام است. بعد باید تصمیم بگیرم که بروم و هم‌خانه‌ی پنج سال پیش را ببینم یا بگویمش که امشب نمی‌شود. اتریشی ِ‌دیلاقی که توی مسج سلام کردنش اعلام می‌کند دارد با دوست‌دخترش زندگی می‌کند. همان وقت‌ها هم هربار با دختری که آن شبش دیت کرده‌بود به خانه برمی‌گشت،‌ چند دقیقه‌ای توی چارچوب در می‌ایستاد و مطمئن می‌شد که ما می‌دانیم قرار است آن شب سکس داشته‌باشد. این دیگر حتمن خیلی دستاورد بزرگی‌ست که با کسی زندگی بسازد و بکند. آدم بدی نیست. یک نرد واقعی. دوست‌داشتنی اما. همین‌جا در موردش نوشته‌ام قبلن. شاید بروم و ببینمش. قطعن اما به آفیس برنخواهم‌گشت. آن وسط‌ها شاید چند دقیقه‌ای هم پیدا کنم توی یک کافه‌‌ای جایی بنشینم و چیزهایی توی دفتر چرمی بنویسم. این را هم اضافه کنیم به دل‌خوشی‌ها. دارد تمام هم می‌شود البته. این اواخر گاهن ساعت‌به‌ساعت تویش نوشته‌ام. با خودم فکر کرده‌ام شاید با تمام شدن دفتر یک چیزی تویم تمام شود،‌ ته بکشد. خیلی اساطیری. شبیه داستان برگ نقاشی‌شده روی دیوار مثلن. حالا دفتر دارد تمام می‌شود و من دارم فکر می‌کنم که دفتر دیگری لازم است. عمر دگر پیش‌کش. باید بروم و ببینم که آیا می‌توانم عینش را پیدا کنم. کلماتی به چینی روی جلد چرمی کوبیده‌شده. دور من هم پر است از آدم‌هایی که بتوانند چینی بخوانند.
ایمیلی رسیده از دفتر شانگهای. بعد از امضا مرسوم است که آدرس را می‌نویسند. ما مهمیم و باید همه بدانند. حتی همکاران خودمان توی کشورهای دیگر باید موکدن بدانند. این‌یکی هست شماره‌ی دوازده‌شصت‌وشش ِ نائیجینگ وست رُود. جواب باید زود فرستاده‌شود. من اما با تقریب خوبی مدت‌هاست که عجله‌ی خاصی ندارم. قطعن وقت هست برای خیره ماندن به امضای پای ایمیل و فکر کردن به تصویر زیرپای‌مان از بالای آن برج.
یک فود‌کورت درندشتی هست نزدیک ایستگاه تای‌سِنگ. وسط شهر. یک زمانی نزدیک بود به محل کارم. بعدترها که دیگر مهندس نبودم و هرروز آن‌جا نبودم و صدایم می‌کردند مشاور و مشاور ارشد، چند بارکی همان اطراف پروژه‌هایی داشتم. هربار برای وقت نهار، ولو که مجبور می‌شدم مسیر طولانی‌ای را راه بروم یا توی چشم‌های متعجب کلاینت نگاه کنم و بگویم «می‌خواهم کمی راه هم بروم»، خودم را می‌رساندم به آن فودکورت. همان‌جا که همیشه، می‌نشستم ودست‌هایم را پهن می‌کردم روی میز. ستون‌های گرد و بزرگی دارد و یحتمل به خاطر معماری خاص ساختمانش همیشه نسیم ملایمی می‌وزد. همان‌جا بود که آن متن را خواندم. خواندم و لبخندم شد. یک بار هم نه، شاید ده بار تا غذایم تمام بشود خواندمش. چیز خاصی نبود هم. نوشته‌ای بود درباره‌ی یک گلدان، یک چهارراه، یک لبخند، یک منظره‌ی پایین ساختمان و نور. نوشته پر از نور بود. آن‌قدر نور و رنگ و زندگی بود که آدم توی دلش گرم می‌شد. حالا امروز انگار باز همان نور تابیده‌باشد،‌ همان گرما پیچیده‌باشد. همان تصویر پایین ساختمان پس ذهنم نقش بسته‌باشد. همان، همان حال را برای دو سه دقیقه‌ای که خواندنت طول کشید حس کردم. رسمن حول‌حالنایی بود کمپرس.
حدود بیست دقیقه‌ است که دارد یک چیز ژله‌مانندی را که اسمش را نمی‌دانم می‌خورد. گازهای بسیار کوچکی می‌زند و بعد دقیقن نه‌کمتر از یک دقیقه می‌جود. با مداقه و آرامش. آن چیز ژله‌مانند که به اندازه‌ی کافی هم سفت هست که بشود توی دست گرفتش بنفش رنگ است. امروز روز سومی‌ست که توی این شرکت هستم. پشتم فرانسوی‌هایی با دماغ‌های گنده نشسته‌اند که مدام در حال پوف کردن هستند و روبرویم جمعیتی از برنامه‌نویسان هندی و چینی که برای‌شان کار و پیشه چیزی شبیه خوردن غذاست. باید باشد اما هیچ درجه‌ای از اهمیت بالاتر یا پایین‌تر از آن ندارد. اگر برنامه‌نویس نبودند می‌شدند مثلن کفش‌فروش. یا شاید مهماندار هواپیما یا شاید دربان یک غسال‌خانه. بیست دقیقه‌است که دارد این چیز ژله‌مانند را که اسمش را هم نمی‌دانم گاز می‌زند و هربار صدای فش‌فش کیسه‌ای که توی‌ش است را درمی‌آورد تنم از چندش می‌لرزد. چند بار تا حالا نگاهش کرده‌ام و فقط یک‌بار برای کسری از ثانیه همان‌طور که به مانیتور خیره‌بود، چشم‌هایش توی حدقه به سمت من چرخیدند و تمام. گازش را زد و کیسه‌ی حاوی ِ چیز بنفش را روی میز برگرداند. روزهای پیش مافین یا پافی از یک نانوایی/شیرینی‌فروشی محلی به اسم پولار می‌خرید و گاز می‌زد. نمی‌دانم کدام‌شان غیرقابل تحمل‌تر بود. مافین یا این چیز ژله‌ای که توی کیسه‌ی نایلونی‌ست. آن‌یکی باعث می‌شد از دهانش صدای چسب‌ناکی دربیاید که آدم دلش می‌خواست گلوله‌ای توی زانویش درکند. ترجیح می‌دهم از صدای هورت کشیدن قهوه‌‌ای که آرم همان نانوایی محلی رویش بود حرفی نزنم. علی ای حال بیست دقیقه‌ است که تنم به خوبی در حال لرزیدن است و هیچ و دقیقن هیچ کاری از دستم ساخته‌نیست. متاسفانه باید بپذیرم که اگر این صداها را یک آدمی از یک جغرافیای دیگر تولید می‌کرد شاید این‌همه اذیت نمی‌شدم. اما این چیزی که اسمش را نمی‌دانم چه باید بگذارم آن‌جاست و من با هر بار شنیدن صدای فش‌فش به درجه‌ی بلندی از عصبانیت می‌رسم. سرفه هم می‌کند. فقط ایشان نه. آدمی که سمت چپم نشسته‌است هم. هر دو هر چند دقیقه بدون پوشاندن دهان‌شان سرفه می‌کنند. سرفه‌ای بدون نشانی از المانی خارجی توی سینه یا گلو. نه خشک و نه تر. صرفن سرفه. دهان‌شان را باز می‌کنند و سرفه می‌کنند. دقیقن هربار بدون اختیار دستم را طوری که کفش به سمت آدم سرفه‌کننده باشد به صورتم می‌چسبانم و نفس عمیقی می‌کشم. آن‌ها اما همچنان سرفه می‌کنند. دیروز هم همین بود. این بود که تا ساعت سه‌و‌نیم بیشتر دوام نیاوردم. هنوز کار داشتم اما آنقدر به مرحله‌ی فروپاشی نزدیک شده‌بودم که با شنیدن اولین سرفه‌‌ وسایلم را جمع کردم و به‌سرعت ساختمان شماره‌ی ۱۰ خیابان کُلِر‌کی را ترک کردم. هوای آزاد برایم خوب بود. نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم برای کفش‌های جدیدم جوراب بخرم.
امشب باز جلوی خانه تصادف شد. مشرفیم به تقاطع خیابان لینکولن و ساری رُد. ماشین‌هایی که توی ساری‌ رُد هستند موظفند قبل از تقاطع بایستند. نمی‌ایستند و تصادف می‌شود. این‌جا البته تصادف‌ها هیجان خاصی ندارند. بغیر از موارد بسیار نادر عمومن راننده‌ها از ماشین‌هایی که بعضن تا نیمه جمع شده‌اند پیاده می‌شوند و حال راننده و سرنشینان ماشین دیگر را می‌پرسند. بعد هم چندهزار تا عکس از ماشین‌های تصادفی و داغی‌های‌شان می‌گیرند و می‌روند. امشب هم همین‌طور شد. تاکسی سوناتای آبی رنگ و یک مرسدس شاسی‌بلند کوبیدند به‌هم. راننده‌ی تاکسی بیشتر از ده دقیقه برای راننده ی مرسدس روضه خواند که چقدر اشتباه کرده و راننده‌ی سوناتا هم سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد. من توی بالکن بودم. زانوهایم توی سینه‌ام جمع بود و نگاه می‌کردم. اولین بار که تصادف کردم توی یک رمپی بود که می‌پیچید توی بلوار کاوه. قیطریه. از خانه‌ی خاله مینو برمی‌گشتیم. مامان و فرزانه هم بودند. خانم مسنی که سعی کرد از سمت راست من سبقت بگیرد کنترل ماشینش را از دست داد و کوبید به ما. درِ شاگرد و درِ عقب و ستون بین دو در چیزی ازشان نماند. ایشان البته از ماشینش پیاده شد و شروع کرد به هوار کشیدن. صدای حقیقتن مهیبی هم از خودش صادر می‌کرد. من برای مدت خوبی فقط نگاه کردم تا این‌که مادر کنترلش را از دست داد و خانم را به درست‌ترین روش ممکن ساکت کرد. فرزانه کنار من ایستاده‌بود و بازویم را فشار می‌داد. بعد از نیم ساعت یک خنده‌ی درستی با هم کردیم. با این حال مادر هنوز خشمگین بود. تا کارها بشود و برویم درست دو ساعت و نیم طول کشید. آن موقع موبایل‌ها هنوز دوربین نداشتند.

یک هفته بعد از آن سر خیابان سی‌و‌سوم گیشا تصادف کردیم. سرچهارراه توقف کامل کردیم اما ماشینی که از سمت خیابان اصلی می‌پیچید توی صائمی، به سمت شمال، انگار که کامیون ِ در حال مسابقه باشد آمد و مالید به ماشین ما و این بار گلگیر جلو و عقب و درها و ستون و همه چیز را با خودش برد و بعد بیشتر پیچید و از روی جوی آب پرید و کوبید به خانه‌ای که دقیقن توی ضلع شمال‌شرقی تقاطع است. وقتی بالاخره متوقف شد دقیقن سروته شده‌بود. معلوم شد که راننده، که دختر کمک‌راننده‌ بود تصدیق نداشته و داشته رانندگی یاد می‌گرفته و جای کلاچ و ترمز و گاز را قدری اشتباه کرده‌بوده. ساکنین خانه‌ی مذکور از ترس‌شان که زلزله شده با شلوارک و زیرپوش پریدند بیرون و سنگ‌های نمای خانه‌شان که ترک خورده‌بود را با چشم‌های گشاد تماشا کردند. ما؟ ما هیچ. ما مقصر. عرض خیابان صائمی و کسروی از خیابان سی‌و‌سوم کمتر است و بنابراین ما پول خسارت ایشان را دادیم و ایشان خسارت ما را. برگه‌های بیمه‌مان ناقص شد طبعن.

یک ماه بعدش توی راه گرمسار بودیم. توی خط سرعت. ماشین جلوی ما تصمیم گرفت بایستد. وسط اتوبان تهران گرمسار ایستاد. برای شاید پنج ثانیه. من توانستم بدون برخورد باهاش بایستم، ماشین پشتی ما اما که یک بیوک آمریکایی به سایز یک ناو جنگی بود از پشت کوبید به ما. یکی در صندوق عقب خرد رفت و یکی هم اعصاب‌ ما.

تا تصادف بعدی خیلی طول کشید. شاید هفت سال. کمی بعدش هم مهاجرت شروع شد. گفتن هم ندارد. این‌ها هم که گفتم البته گفتن نداشت. تقریبن هیچ چیزی گفتن ندارد. بپذیریم.
آدم‌ها روی پله‌برقی عمومن خودشان هستند. زمان زیادی نیست، شاید بیست ثانیه. پایین را نگاه می‌کنند، انتهای پله‌ها. یا پس کله‌ی آدم جلویی‌شان را. یا خیره می‌مانند به زیر پایشان. خودشانند اما انگار. دخترکی که روی پله‌برقی‌ ِ روبرو بود تا به من برسد و رد شود سه بار خمیازه کشید. فکر کردم که آدم‌های غمگین خمیازه نمی‌کشند. خمیازه مال کسانی‌ست که چیزی توی سرشان نمی‌گذرد. به نظر من این طور است. سه بار خمیازه کشید و از کنارم رد شد. سرم را گرداندم. آدمی که جلوی من ایستاده‌بود کفش‌های کانورس پوشیده‌بود. پای چپش روی پله‌ی بالاتر بود. دست راستش چنگ زده‌بود به بند کیف ارزان‌قیمتی که یک‌بری انداخته‌بود روی شانه‌ی چپش. انگار که خودش را بغل کرده‌باشد. دست ِچپش را هم گذاشته‌بود روی نوار سیاه‌رنگ کنار پله‌برقی. این‌جا همه‌جا نوشته‌اند که دست‌تان را روی نوار سیاه‌رنگ نگذارید. همه می‌گذارند. من هم می‌گذارم. گاهی نوار سیاه‌رنگ از خود پله‌سریع‌تر حرکت می‌کند. این‌طور می‌شود که دست آدم از خودش جلو یا عقب می‌افتد. این‌جور وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم تبدیل شده‌ام به یک دلقک و آدم‌ها دارند نگاهم می‌کنند و من قرار است بخندانم‌شان. اگر دستم جلوتر باشد با کف دست و انگشت‌ها چیزی شبیه عنکبوت می‌سازم و برش می‌گردانم نزدیک بدنم. بعد شبیه استن لُرِل وقتی گوش‌هایش را تکان می‌داد لبخند خنگی می‌زنم و به دوربین نگاه می‌کنم. این‌جا اگر نخواهی روی پله‌برقی راه بروی باید بایستی سمت چپ. آن‌هایی که سمت راست می‌ایستند یا توریستند یا پیروپاتال‌هایی که از سن یادگیری‌شان سال‌ها گذشته‌بوده وقتی این تکنولوژی به‌شان رسیده. پشت‌شان که گیر می‌کنم با عصبانیت نفسم را از دماغم بیرون می‌دهم. از سمت چپ‌شان که می‌گذرم هم مطمئن می‌شوم که صدای ناشی از انزجارم را شنیده‌‌باشند. انگار کسی که جلویم ایستاده دارد مرتکب جنایت جنگی می‌شود. البته هیچ‌وقت برای جنایت‌کاران جنگی واقعی نفسم را از دماغم بیرون نداده‌ام. شاید دارم تبدیل می‌شوم به یکی از همین آدم‌های کارمند‌صفتی که بیست ثانیه ایستادن‌ روی پله‌برقی برای‌شان به منزله‌ی به‌هم خوردن نظم زندگی‌‌ و طبیعت است. هربار از ایران مهمان داشته‌ام هم چند روزی طول کشیده تا یاد بگیرند که باید سمت چپ بایستند. یکی دوبار هم مجبور شده‌ام توضیح بدهم که اساسن این قانون برای چیست. موقع توضیح دادن حتمن شبیه کار‌‌آموزهای رشته‌ی وکالت شده‌بوده‌ام. البته ایده‌ای ندارم که دانشجویان وکالت کارآموزی دارند یا نه. اگر داشته‌باشند حتمن باید صورتی شبیه صورت من موقع توضیح دادن این‌که چرا باید روی پله‌برقی سمت چپ بایستیم داشته‌باشند. کار‌آموزها دوحالت بیشتر ندارند. یا خیلی جدی‌اند یا خیلی بی‌خیال. حد وسطی وجود ندارد. من از نوع خیلی جدی‌اش بودم. دو هفته از کار‌آموزی‌ام نگذشته‌بود که پروژه‌ام را تمام کردم و هفته‌ی بعدش هم گزارشش را نوشتم. همکار کارآموزم اما از نوع دیگرش بود. دانشگاه بابل درس می‌خواند و چشم‌های سبزی داشت. قرار بود با هم کار را انجام بدهیم. طبعن من تمام کار را خودم انجام دادم. او تمام سه ماه را مشغول دانلود کردن تِم برای گوشی‌ سونی‌اریکسونش بود. آخرسر اسمش را توی گزارش ننوشتم. نفهمید. چادر سیاهی سرش می‌کرد که بیشتر حکم شنل داشت. بیشتر نه، فقط. دو هفته‌ی آخر کنار من می نشست و حتی برای ده دقیقه هم نمی‌توانست دهن‌ش را بسته نگه دارد. آن‌قدر حرف زد تا از حراست پیغام دادند که این دوتا چرا این‌قدر با هم حرف می‌زنند. دوربین مدار بسته بالای سرمان بود. مدیرگروه آمد و گفت که جدا از هم بنشینیم. آن‌جا هم پله برقی داشت. آدم‌ها اما فقط موقع بیرون رفتن ازش استفاده می‌کردند. وقتی به سمت سرویس‌های برگشت می‌دویدند. صبح‌ها ترجیح می‌دادند که نان بربری و پنیرهای لیقوان‌شان را با خودشان روی پله‌های غیربرقی حمل کنند. بگذریم. دخترک سه بار خمیازه کشید و از کنارم رد شد. به آدم کانورس‌پوش نگاه کردم و بعد به بالای پله‌ی برقی روبرو. دور نبود. شاید پنج متر. زنی با پوست تیره اخم بزرگی کرده‌بود و انگار زیر دماغش بوی بدی بیاید سرش را گرفته‌بود بالا. متاسفانه نوع بشر به‌شدت به مساله‌ی پرستش نژاد مبتلاست. بدبخت‌ترین طیف نژادی هم یکی میکس‌هایی هستند که رنگ پوست‌شان تیره است اما چشم‌های درشت دارند و یکی میکس‌هایی که رنگ پوست‌شان سفید است و چشم‌های تنگ دارند. هر دو انگلیسی را فلوئنت حرف می‌زنند. اما برای نشان دادن این‌که یکی از والدین‌شان سفید بوده حتمن باید حرف بزنند. درغیر این‌صورت مستقیم توی نژاد هندی یا آسیایی طبقه‌بندی می‌شوند. این‌ها هنگام سکوت دماغ‌شان را می‌گیرند بالا. انگار که دوز روزانه‌ی عذرخواهی‌شان را نگرفته‌باشند. به محض این‌که اما امکانی برای حرف‌زدن پیدا می‌کنند تقریبن فریاد می‌کشند. آن‌قدر بلند که آدم‌های پنج شش متر جلوتر ازشان هم بر‌گردند و بفهمند که آن‌ها تخم‌و‌ترکه‌ی حداقل یک آدم سفیدند. زنِ با پوست تیره و دماغ بالا از کنارم رد شد. با خودم فکر کردم چرا آن موقع دارد می‌رود توی مترو. شاید کسی جایی منتظرش است. کسی که باعث می‌شود او حرف بزند. اگر توی کافه یا رستورانی باشد که چه بهتر. بعد دیگر رسیدم به بالای پله‌ها. باران می‌آمد و هوا تاریک بود. 

Sales and Marketing

نشسته‌ام توی دیتاسنتر. یه گوشه‌ی گرمی هم هست. قراره که دیتاسنتر سرد باشه. نیست اما. اینجایی که من  نشسته‌م پشت سرورهاست و من فقط باد گرمی که از فن‌هاشون می‌آد بیرون بهم می‌خوره. اسکنی که گذاشته‌م از صبح هنوز تموم نشده. نمی‌شه هم تا آخر وقت کاری. از الآن دارم فکر می‌کنم که چقدر دلم نمی‌خواد فردا برگردم بیام این‌جا ولو برای نیم ساعت. این‌جا یه محله از سنگاپوره که خیلی نزدیکه به جایی که سه ماه اول اقامتم توی این جزیره برای خودم گرفته‌بودم. دفعه‌ی قبل که اومده‌بودم اینجا، ساعت نهار سوار یکی از این دوچرخه‌ دقیقه‌ای‌ها، که تازگی هم نه یه مدت درستیه توی سنگاپور اومده، شدم و پا زدم تا خونه‌ی اولم. پایلوتی که بالای یه شاپینگ سنتر ساخته‌بودن. اونجا تقریبن تنها جایی بود که زندگی کردن توش بهم خوش گذشت. از ایران اومده‌بودم و قرار بود خیلی مسائل حل بشه. اما خب فقط سه ماه بی‌مسئلگی دوام آورد. اوقات نهار، خاصه وقتی می‌رم دفتر کلاینت یا دیتاسنتر یا بازدید از جایی، زمان رستگاریمه. می‌رم برای خودم راه می‌رم. جای دنج پیدا می‌کنم برای غذا خوردن و بعد سرفرصت یه کافی‌شاپ درست برای خوردن قهوه‌ی قبل از کار بعدازظهر. آدم‌ها رو نگاه می‌کنم،‌ بعضن دوچرخه سوار می‌شم می‌رم برای خودم کمی دورتر. یه بار هم رفتم نشستم توی یه مسجدی. امروز به جای دوازده، ساعت یک و ربع مسج دادم به کلاینت که بیا در رَک رو قفل کن من می‌خوام برم نهار. اومد و پرسید که آیا تنها می‌رم یا نه که گفتم بله تنها می‌رم. گفت که بهتره اونم با من بیاد که با هم برگردیم. عیش شروع نشده منقص شد. آهی کشیدم و قبول کردم. حالا به نظرم میاد که فردا هم باید برگردم. می‌خوام بشونمش کنارم بهش بگم فردا چجوری همه چیزو به هم وصل کنه و دکمه رو بزنه تا من بیام. باید صبح برم پیش بانک فرانسوی و بعد از ظهر هم یه اداره‌ی دولتی که مخفف اسمش یه فست‌فود تو تهرانه. هربار می‌خوام برم اونجا یاد سر تخت‌طاووس می‌افتم (سلام آیلا). باید اولن بپذیره و غر نزنه و ثانین با خوش‌حالی مسئولیت رو قبول کنه. بدون خوش‌حالی نمی‌تونم بسپرم چیزی رو به کسی. برای این هم طبعن باید یه چیزایی بگم که خوشش بیاد. این مورد انرژی خیلی زیادی نمی‌گیره اما اینرسی خیلی زیادی توم نسبت به‌ش هست. امروز البته سرنهار بعد از پنج دقیقه متوجه شدم از اون دست سنگاپوریای کم‌یابیه که دوست داره سفر کنه و ماراتن می‌دوه و دلش می‌خواد جاهای دیگه‌ی دنیا کار کنه. چهار تا سفری که رفته‌م رو براش گفته‌م و اونم هی چشماش بیشتر برق زد. صبح قبل از این‌که بیاییم سراغ سرورها پرسیده‌بود که این مدت که به جای من فلانی اومده‌بود برای این پروژه کجا بودم و بعد که پرسید کجا برای تعطیلات رفته‌بودم و من هم گفتم استرالیا یهو لبخند نشست روی صورتش. وسط کانفیگ کردن اسکنر و شبکه و الخ یه یک ثانیه‌ای روی صورتش قفل موندم و تعجب کردم، بعد اما ظهر سرنهار یه جایی فهمیدم، یعنی حدس زدم که دلش می‌خواد بره استرالیا کار کنه و برای همین آخر ِ آخر حرفمون براش از استرالیا گفتم و ایشون هم به معنای دقیق کلمه مست و متفکر شد. شاید اسمش رو بعضیا بذارن منیپولیشن یا مثلن سوءاستفاده از اعتماد من اما جردن بلفورت‌وار اسمش رو می‌ذارم سیلز اند مارکتینگ.


Mr Wong

شب آخر سیدنی بود. یکشنبه شب. حقیقتن نمی‌تونستم سکوت شهر رو باور کنم. دو شب قبلش شلوغ‌ترین شهری بود که توی تموم عمرم دیده‌بودم و حالا هنوز آدم‌ها توی خیابون بودن اما انگار که گرد مرگ پاشیده‌باشند روی آجربه‌آجر دیوارها. عجله‌ای برای تموم کردن روز و خوابیدن نداشتم. توی جورج‌ستریت به سمت شمال قدم می‌زدم. سر تقاطع جورج‌ستریت و بریج‌ستریت صدای هم‌همه‌ی خفه‌ای شنیدم. کوچه‌ی خیلی تنگی به اسم بریج‌لین، درست اول بریج‌ستریت بود که اگر دقت نمی‌کردی شاید اصلن توی اون تاریکی شب نمی‌دیدیش. واردش شدم و نگاهم افتاد به ساختمون آجری‌ای که پنجره‌های کمانی ِ با ارتفاع خیلی کم داشت و از توش نور گرم و زرد لامپ‌های تنگستن دیده‌می‌شد. جلوتر رفتم تا ورودیش رو ببینم. یک صف بسیار طولانی‌ بیرونش بسته‌شده‌بود. رستوران چینی‌ای بود به اسم «Mr Wong». چند ثانیه‌ای به آدم‌های شیک و پیک ِ توی صف نگاه کردم و بعد دلم نخواست جلوتر بروم. با این‌حال دلم می‌خواست عکسی از پنجره‌ی اولی که از ساختمون دیده‌بودم بردارم. پسرکی بیست و خرده‌ای ساله، با کت‌شلوری کرم‌رنگ و کراوات قهوه‌ای نیم‌رخ به پنجره ایستاده‌بود و خیره‌مونده‌بود به جایی در انتهای کوچه. حقیقت این بود که با بودنش توی کادر، عکس ِ بهتری می‌شد اما دلم نمی‌خواست هیچ وضعیت غیرعادی‌ای بعد از برداشتن عکس پیش بیاد. گاهی آدما از این‌که ازشون عکسی گرفته‌بشه ناخرسند می‌شند و من هم خیلی خیلی به‌ندرت صورت واضحی از کسی توی عکس‌هام دارم. این بود که صداش کردم و پرسیدم که آیا می‌تونه کمی جابجا بشه تا من بتونم عکسم رو بردارم. اول با تعجب نگاهم کرد و گفت «sure» و اومد سمتم که دوربین رو ازم بگیره. فهمیدم که متوجه چیزی که به‌ش گفته‌بودم نشده. بلندتر گفتم که فقط می‌خوام «خودم» از ساختمون عکس بگیرم و لطفن بره کمی اون‌طرف‌تر. اوه بلندی گفت و عذرخواهی کرد و بعد رفت و کنار ایستاد. عکسم رو برداشتم و ازش تشکر کردم. احساس می‌کردم که داشت نگاهم می‌کرد. انگار که به خودش اومده‌باشه گفت «?Sorry». لبخند زدم و گفتم که فقط تشکر کردم. بدون لبخند سرش رو تکون داد که «No problem mate». پشت کردم که برگردم توی بریج‌ستریت که بلند گفت «?What time is it if you don't mind». برگشتم سمتش و گوشی‌م رو بالا آوردم. نگاه‌ش کردم و گفتم «ده و سی و پنج‌ دقیقه». همون‌طور خیره موند به گوشیم. نگاهش کردم. مغموم بود. مغموم و منتظر. یحتمل آدمش سی و پنج‌ دقیقه دیر کرده‌بود. دستی که موبایل تویش نبود را بلند کردم و گفتم «Cheers». نگاهش را از سنگ‌فرش بریج‌لین بلند کرد و گفت «yeah yeah cheers mate».
هنوز به وفور پیش میاد که از خودم متعجب می‌شم. تو مواجهه با آدم‌ها. تو تلاش‌های برای اثبات درستی ایده‌هام. توی تاکید کردن‌‌های روی حرف‌هام. پیش میاد خلاصه. فرکانسش کمتر می‌شه اما پیش میاد. تنها فرقی که با مثلن پنج سال پیشم کرده‌م اینه که رگ گردنم کم‌تر می‌زنه بیرون. حتی یه سال پیش. حتی شیش ماه پیش. اساسن انگار معنی سن‌دار شدن همین باشه که این رگه کم‌تر بزنه بیرون. 
حقیقتن یه زمانی فکر می‌کردم لبخندِ الکی زدنْ ساده‌ترین و لازم‌ترین کار دنیاست. متعجبم فی‌الحال اما فقط از آدمی‌زادی که منم.
دو دست پیراهن سفید، یک سرمه‌ای، و یک مشکی برداشته‌بودم. با یک علامت تعجب پرسیده‌بود که «مشکی؟!». چند ثانیه قبلش کارت را کشیده‌بودم و رسید هم دستم بود. به دلم اما بدافتاد. نیم ساعت بعد پشت میز پت و پهنم توی دفتر کلاینت نشسته‌بودم و داشتم فکر می‌کردم که آیا من آدم خرافاتی‌ای هستم؟ به‌غیر از چهارتا ان‌شالله و ماشالله چیز دیگری از خرافه توی خودم سراغ نداشتم. به دلم بد افتاده‌بود اما. چند متر آن‌ طرف‌تر اسکرام‌مستر کلاینت فرانسوی که داشت پشت تلفن با تیمی که توی سبوی فیلیپین مستقرند حرف می‌زدْ بلندتر از چند دقیقه‌ی قبلش گفت که «Je ne sais pas, ç'est incroyable» و آن آی مسکون فرانسوی را خیلی درست و محکم ته جمله‌اش ادا کرد.
داره بارون میاد. برام خوبه. مدت‌هاست که توی رویا زندگی می‌کنم و بارون یه حال اساطیری خوبی به‌ش می‌ده. شبیه یه پلان فرضی از یه فیلمی از مثلن بهرام بیضایی. های‌انگِل بازیگر سیاه‌پوشی که زیر شُر بارون، وسط یه کوچه‌ای نزدیک سبزه‌میدون رشت، به یه جایی توی دوردست خیره مونده باشه. که نشه فهمید صورتش از بارون خیسه یا اشک. محمدرضا فروتن‌طور. خنده‌داره. متوجهم. علی ای حال بارون برای من خوبه. اینجا البته بارونا گرمن. عین دوش آب گرم. زیرش که وامیستی انگار شیر آب گرم رو بیشتر پیچونده‌باشی. زیر بارونای استواییِ این‌جا بیشتر یادم می‌افته که چقدر رندم از این‌جا سردراوردم. که اگر کسی بخواد روی نقشه جای منو با یه پونز کله‌زرد مشخص کنه و مبدا نگاهش مثلن تهران باشه، چقدر باید انگشت سبابه و شست ِ به هم چسبیده‌ش رو روی نقشه بکشه تا برسه این‌جایی که من هستم. الآن البته نقشه‌ها الکترونیکی‌ان. همینه که وقتی بهت می‌گه «این‌جاست جام»، کلیک می‌کنی روش و تا رنگ سقف خونه‌ای که توشه رو هم می‌فهمی.

داد.


بار سومی بود که توی کافه‌شان بودم. چهار تا پسر جوان هیپسترند که پشت دخل و ماشین قهوه و باقی آت و آلاتشان تندتند می‌پلکند. صندلی‌ها و میزها و کاناپه‌ها و باقی نشستنی‌جات کافه‌شان خیلی راحت است و کل فضا یک دنجی خوبی دارد. اسم کافه‌شان را گذاشته‌اند Joe & the Juice. صدای موزیک‌شان به‌نسبت بلند است اما اذیت نمی‌کند. آسیایی کمتر توی کافه می‌بینی. احتمالن چون از بیرون به نظر می‌آید که جای گرانی باشد. نیست اما. آن‌طورها نیست. معقول است. 

منتظر بودم مثل دو بار گذشته اسمم را بپرسد. نپرسید. گفتم شاید بعد از پرداخت بپرسد. نپرسید. گردن کشیدم روی کاغذی که اسم مشتری‌ها را تویش می‌نوشت. اسمم را نوشته‌بود. نگاهش کردم و گفتم «اوه». جواب داد که «Yeah man».
دکتر تویسرکانی‌ْ نامی یک سری جلسات «تئوری روانکاوی» توی دانشگاه تهران برگزار کرده‌بود سال‌ها پیش. اوایل دهه‌ی هشتاد خورشیدی. فایل‌های صوتی ِ جلساتش روی اینترنت هست. همین چهار تا کلمه که تا این‌جا نوشته‌ام را گوگل کنید اگر خواستید. خوب حرف می‌زند. نرم و بدون عجله. از فروید شروع می‌کند، بعد می‌رود سراغ یونگ، بعد کمی لکان می‌گوید بعدتر می‌رسد به مارکس، یک جاهایی از مکتب فرانکفورت می‌گوید، دو جلسه آن وسط‌ها در مورد جامعه‌ی مردسالار حرف می‌زند و خلاصه از هر دری از فلسفه و هنر و حتی فیزیک می‌گوید. خودش تا جایی که یادم هست یک رشته‌ی مهندسی خوانده و بعد هم یک رشته‌ی پایه‌ای شبیه ریاضی مثلن. دقیق یادم نیست. می‌خواهم بگویم که همه چیز را خیلی منطقی بررسی می‌کند. حتی توی دو سه جلسه نقد فیلمش که یک جلسه‌ی کاملش اگر درست یادم مانده‌باشد در مورد فیلم «انجمن شاعران مرده» بود، با این‌که قرار بود نقدْ نقد ِ روانکاوانه باشد، یک رنگی از منطق ریاضیاتی که نمی‌دانم چطور توصیفش کنم داشت. بگذریم.

توی یکی از جلسات می‌گوید که ژان لوک گدار رفته‌بوده پیش نمی‌دانم که و به‌ش گفته‌بوده که می‌خواهد فیلمی بسازد. حقیقتن مطمئن نیستم که گدار بود یا کس دیگر. حتی یادم نیست که توی کتابی این را نوشته یا کسی نقل کرده. خود دکتر تویسرکانی برای همه چیزی که می‌گوید اما رفرنس درست و مبسوط می‌دهد. خلاصه می‌گوید که می‌خواهد فیلمی بسازد در مورد چند نفر که سوار یک ماشین دارند توی یک جاده‌ای می‌روند. اما نمی‌داند که کجا دارند می‌روند. نمی‌داند که چه‌کاره‌اند. می‌داند که هوا فلان‌طور است، مه است مثلن و این‌ها. فقط حس آن پلان را می‌دانسته و نه هیچ چیز دیگر. این پست که تا این‌جا یک آش شله‌قلم‌کاری شد از نمی‌دانم‌ها و مطمئن نیستم‌ها، یکی دیگر هم بگویم طوری نمی‌شود. این داستان را یادم هست برای این می‌گوید که شاعرانگیِ تولیدِ اثر هنری و تقابلش با ساخت یک «چیز» منطقی با مثلن رویکرد ریاضیاتی و مهندسی را بگوید. که چطور هنر به‌وجود می‌آید و فرقش با تولید چیست. الآن دارم به این افعالی که توی جمله‌ی قبل به‌ کار بردم نگاه می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم که این‌ها همه توضیح می‌خواهد اما بگذریم باز.

تمام این پست را برای این نوشتم که این آهنگ وسط پلی‌لیستی که شش سال است دارم تقریبن هر روز به‌ش آهنگ اضافه می‌کنم پلی شد و خیلی گدارطور دلم خواست که چیزی بنویسم. قرار بود در مورد آدمی باشد که دلش تنگ است و دارد وسط محل کارش به جایی پایین مونیتورش، به مارکی که انگار کسی قبلن تلاش کرده بکَندش و بعد منصرف شده نگاه می‌کند.

«خ»، هم‌خانه‌ام، داد زد که «بیا این را ببین، حتمن حالت به‌هم می‌خورد». با تعجب از درگاهی اتاقم نگاهش کردم. وسط آشپزخانه ایستاده‌بود. پرسیدم که  آیا فکر می‌کند من مریضم که داد زد زودتر بروم و با دستش به جایی روی قرنیز‌های پشت سینک اشاره‌کرد. پر بود از مورچه. می‌داند از هرنوع حشره، نرم‌تن، بندتن و غیره بی‌زارم. گفت که آب را جوش کنم. پرسیدم برای چه که خودش با بی‌حوصلگی دکمه‌ی کتری برقی را زد. گفت که باید آب‌ جوش بریزیم توی سوراخ‌شان. گفتم که راحت‌تر است که توی سوراخ را اسپری کنیم. طبق معمول همیشه‌ی عقل کل بوده‌گیش گفت که نه و اول باید آب بریزیم و بعد اسپری کنیم. چیزی نگفتم. نکاه کردم به سوراخی که مورچه‌ها از تویش درمی‌آمدند و می‌رفتند جایی پشت پنجره‌ی آشپزخانه و بعدتر مسیری طولانی تا جایی که دیگر دیده‌نمی‌شد.

آب جوش را توی سوراخ ریخت و سیگاری آتش زد. من رفتم و توی بالکن ایستادم. زنی کنار استخر خانه‌ی روبرویی آفتاب می‌گرفت.
برای شام سوشی خوردم. پیش‌خدمت یک میز چهارنفره به‌م داد که کنار نوار‌نقاله‌ بود و کاملن مشرف به در ورودی. چیز زیادی نخوردم. بیشتر با چاپ‌ستیک‌ها بازی کردم و چای سبز رو سرکشیدم. بعد هم یک کاسه‌ی بزرگْ سالاد سزار که احتمالن توی ژاپن سرو نمی‌شه اما با این حال با چسان فسان ژاپنی سرو شد. گذاشته‌بودنش روی قطاری که روی ریلی که بالای نوار ِ سوشی‌ها بود و وقتی رسید به من بلند اعلام کرد که سالاد شما آماده‌ست و بعد که برش داشتم ازم به ژاپنی تشکر کرد و رفت. بعد صورت‌حساب رو گرفتم و اومدم بیرون. چند وقتیه که روزی حداقل یک وعده غذای ژاپنی می‌خورم. احتمالن تحت‌تاثیر مستقیم این سریال ژاپنی‌ایه که تازگی تموم‌کرده‌م. چیز خاصی نیست. از سریال‌های هر-قسمت‌-یک-داستان-تازه‌ی ژاپنی که نتفلیکس شروع کرده به درست کردنشون و نه داستان خاصی دارن و نه نیازی به فکر کردن موقع دیدنشون. موقع دیدنشون، لااقل من، برای مدت بیست دقیقه‌ی هر اپیسود لبخند می‌زنم. این‌یکی داستان مردی بود که از شغل کورپوریتش (عین من) بازنشست شده و حالا تصمیم گرفته که عین یک ساموراییِ آزاد برای خودش توی شهر راه بره و غذاخوری‌های جدید رو پیدا کنه. توی هرقسمت کلی آشپزی و غذاهای ژاپنی بود و یک سامورایی که توی مغز قهرمان سریال زندگی می‌کرد. متاسفانه فقط ده قسمت. لندسکیپ‌های بی‌نظیر از ژاپن و صدای جیرجیرک‌ها و بعضن موج‌ دریا. پیش‌خدمت‌های خجالتی و تعظیم‌های چهل‌و‌پنج درجه موقع گفتن «هاعْیْ». بگذریم. داشتم فکر می‌کردم که برسم خونه و مایلز دیویس گوش کنم و آب‌جو بخورم. بعد اما فکر کردم که فیلم ببینم. روبروی لس‌آنجلس محرمانه خوابم برد. امروز صبح باقیش رو دیدم. بسیار حس به‌دلی بود. فیلم رو دوبله‌شده دیدم. صدقه‌سری مادر که ازم خواسته‌بود فیلم رو دوبله‌شده براش پیدا کنم. شنیدن صدای حسین عرفانی و ناصر طهماسب و دیدن سینماتوگرافی دهه‌ی نود یه نوستالژی ِ زیرخاکی رو کشید بیرون. عین عصرای جمعه‌ی ایران وقتی مثلن هشت سالم بود. یا مثلن روزهای آخر عید وقتی راهنمایی بودم و تلویزیون فیلم درست‌حسابی می‌ذاشت. مادر عاشق دیدن فیلم‌های خوبه. توی چشم‌هاش می‌شه دید وقتی از دیدن چیزی لذت می‌بره. خاصه اون دست فیلم‌ها. یه چیزی بین گیشه و سینمای مستقل. دوبلاژهای محشر با صداهای پس‌زمینه‌ای که احتمالن به خاطر نداشتن تکنولوژی مناسب یا به‌شدت بم شده‌بودن یا تقریبن محو. تصور این‌که هنوز مثلن سه روز از تعطیلات مونده اما کلی‌ش هم رفته و باید به‌زودی برگردیم پشت میزهای مدرسه. برای منی که همیشه و هنوز مسیر برام جذابیت خاصی نداشته و فقط هدف جلوی چشمام بوده، عذاب و عیش توامان. 
از زیر کار در می‌رود. آن‌هایی را هم که نمی‌تواند می‌دهد به آدم‌های بلافاصله پایین‌تر از خودش توی چارت سازمانی. در طول روز بیشتر از پنجاه تا ایمیل می‌فرستد و تمام مدیران بالادست را تویش رونوشت می‌کند. مدیرانی که خودشان روزی لااقل چهارصد تا ایمیل دیگر دریافت می‌کنند و تصورشان این است که هرکس ایمیل بیشتری بفرستد دارد بیشتر هم کار می‌کند.

می‌گویمش فردا باید بیاید برای فلان پروژه و منتظرش خواهم بود. می‌گوید فلان پروژه‌ی دیگر را دارد انجام می‌دهد. آن پروژه بخشیش زیر نظر من دارد انجام می‌شود و از باقیش هم مطلعم. می‌گویم «آن کار فقط نیم ساعت طول می‌کشد بعد هم آن کار را که داده‌ای به فلانی؟». آن لحظه‌ که چشم‌هایش گرد می‌شود را به‌وضوح می‌بینم. می‌گوید نه خودش دارد انجامش می‌دهد. دروغ می‌گوید. می‌گویم که آن را کمکش می‌کنم. نیم ساعت بیشتر کار نیست که بلافاصله می‌گوید فلان کار دیگر هم هست. نگاهش می‌کنم و لبخند می‌زنم. می‌پرسم که یعنی دارد همه‌ی این‌ها را با هم انجام می‌دهد که می‌بینم با اضطراب آب دهانش را قورت می‌دهد و می‌گوید بله. آرام می‌زنم جایی بین بازو و شانه‌ی راستش و می‌گویم فردا منتظرش هستم.
چهارمین روز متوالی‌ست که قرار است بیشتر از بیست ساعت کار کنم. این‌جا البته، قرارها گذاشته‌نمی‌شوند به آدم تحمیل می‌شوند. زیاد کار کردن هم به معنی این نیست که کاری که قبلن قرار بوده توسط تو انجام شود، درست انجام نشده یا چه. تنها معنی‌اش این است که این کار وجود دارد و باید بشود و اگر نشود آن‌قدر راحت انگشت «اتهام» را از چهارده جهت می‌گیرند به سمتت که جای دوست و دشمن هم فراموشت می‌شود. شب‌ها طبعن وقتی برای پخت و پز نیست. تنها دلیل به خانه برگشتنم کم کردن از حس کارمندی‌ست که بعد از دوازده‌ ساعت متوالی برم جاری می‌شود. برمی‌گردم. شام را جایی بیرون از خانه می‌خورم و برمی‌گردم. پریشب در ِ تاکسی را که باز کردم اولین مسافرِ توی صف، منتظر نماند که من پیاده‌ شوم. در جلو را باز کرد و با صدای بلندی گفت «های باس». اول تصور کردم با من است. نبود. پیاده‌شدم. خانم مسنی بود که خیلی قبل‌ترها که وقت برای صبحانه خوردن‌ داشتم هنوز، هر بار توی فضای آزاد بیرون شاپینگ‌مال نزدیک خانه در حال سیگار دود کردن می‌دیدمش. دو سه تا عکس هم ازش روی اینستاگرامم دارم. بلند گفت «های باس» و نشست. آن‌قدری طولانی حرف نزده‌بود که بفهمی دقیقن مال کجاست، رقص ِ لهجه‌ی اسپانیولی اما از لای ِ درِ درحال بسته‌شدن خورد توی صورتم. چند ثانیه‌ای ایستادم و از پشت پنجره‌ی تاکسی نگاهش کردم. همیشه تصورم این بود که خانه‌اش توی آن محل است و بعد از سیگارش می‌رود و سوار تاکسی یا مترو یا هرچه می‌شود. نبود. آدم‌های آن دسته که اولْ سفرِ داخل‌ شهری‌شان را انجام می‌دهند و قبل از ورود به مقصدْ سیگارشان را دود می‌کنند نادرند. تاکسی دور شد. ساعت ده و نیم شب به وقت سنگاپور بودُ و من می‌دانستم قبل از چهار صبح ممکن نیست بتوانم چشم روی هم بگذارم.

به تاریخ چهارشنبه صبح.

«آ» جان ِ عزیز من سلام،

انشالله که حالت خوب است. از حال من اگر بپرسی تعریف خاصی ندارد. می‌روم و می‌آیم و همان امور هرروزه. چیزی اضافه یا کم. گوشم علی ای حال بهتر است حالش. احساس می‌کنم که صداها شفاف‌تر شده‌اند روی گوش چپم اما آن سوت ناشی از کهولت کماکان می‌نوازد و چه غمگین هم.

گفته‌بودی که حالت ای ای ای است و می‌گذرد. گفته‌بودم که پسته بخوری. آیا خوردی؟ اگر آری آیا هیچ فرقی کرد؟ به نظرم پسته از عوامل اصلی خوشحالی‌ست. اعتیاد نرمی دارد اما به محض این‌که رهایش کنی آن هم می‌رود. چیز عجیبی‌ست. تا بخوری هی خوردنت می‌آید اما لحظه‌ای که بلند شوی تا پوست‌ها را بریزی توی سطل آشغال و دستت را بشویی آن ولع بزرگ ِ بیشتر خوردن هم می‌رود. در همه‌ی این‌ها، لایه‌ی نازکی از خوشی هست که رویش اگر سوار شوی تا کجاها که نمی‌بردت. حالا فکر کن نشسته‌ای روی یک کاناپه‌ی راحتی ال‌-شکل و نواری از نور پاییزی افتاده‌باشد روی سرامیک وسط هال و خم شده‌باشی روی کاسه‌ی پسته‌ها. چق چق صدای شکستن پسته‌های خندان بیاید. توی اتاق کناری یا روی یک اسپیکر ترانزیستوری، از همان‌ها که اول‌بار گفتمت به شما می‌آید ازشان داشته‌باشی، صدای نرمی از ری چالرز بیاید که هیت د رود جک و شما سرت را تکان بدهی که «ها هیت د رود جک عزیزم» این تصویرْ قشنگ که چه عرض کنم اساطیری‌ست. می‌دانی که چه می‌گویم.

باقی بقایت،
س

بعد از روز آخر


نشسته‌ام توی یک رستوران خیلی سنتی‌ای به اسم یاکون. توست‌های بسیار لذیذی دارند. توست‌های کایاشان بسیار معروف است و عمومن هم همه همان را سفارش می‌دهند. آدمی که پشت دخل می‌ایستدْ بعد از گرفتن سفارش می‌پرسد که چه می‌نوشید. قبلن همین‌جا نوشته‌بودم که چند جور قهوه دارند. امروز من کُپی‌اُ سفارش دادم. قهوه‌ی روستد است که رویش آب جوش می‌ریزند صرفن و با شکر همش می‌زنند. آن اُ هم برای اُنلی است. یعنی که شیر ندارد. 

نیم ساعت دیگر جلسه دارم. جلسه که نیست، بیشتر دعواست. باید بروم و جواب وندور شبکه‌ی زیرساخت اپلیکیشن کارفرمایی را بدهم که توی شش ماه گذشته تنها سوالش این بوده که چرا اساسن باید چیزی را تغییر بدهند. تا حالا گزارش نهایی بدون مبالغه هفت بار رفته تا بالاترین هیئت تصمیم‌گیری که اگر مناسبات کاری نبود و می‌تواستم اسمش را بگویم مشخص می‌بود که چقدر همه چیزِ این رفت و آمد گزارش به بالا و پایین ِ سازمان عجیب است. عین این هفت بار، و دقیقن هربار، ایرادات جدیدی از خود گزارش که نه بل از رویکرد وندورها به گزارش گرفته‌شده. یعنی هربار با خودمان فکر کرده‌ایم که خب این را پیگیری می‌کنیم و تمام می‌شود اما هر بار نمی‌شود و می‌رود برای جلسه‌ی بعدی و بعدی و بعدی. حالا امروز دارم می‌روم توی یک جلسه‌ای بنشینم و از چیزی دفاع کنم که خودم اعتقاد چندانی به‌ش ندارم. تصمیم گرفته‌ام که همان اول به این ویلسون‌نام ِ همیشه حاضربه‌یراق برای بلند کردن صدایش بگویم که لطفن متوجه باشد که این نیازمندی‌های جدید نه تنها از طرف من و شرکت متبوعم نیست که حتی مورد قبول‌مان هم نیست. ان‌شالله تعالی از همان‌جا امورات درست پیش خواهند رفت. اگر نرفت هم که خب من هیچ، من یقینن فقط نگاه و جواب‌های تقریبن سربالا که اساسن این موضوع البته که من را توی یک سال گذشته به شدت فرسوده اما یک حُسنی که داشته‌ این بوده که پوستم برای کار کردن با این جور کارفرماها (شما بخوانید دولتی) به شدت کلفت شده‌‌است.

دیروز توی دماغم هنوز می‌سوخت. هربار تب دارم تنها نمودش سوزش توی دماغم است. دو روزی بود که تقریبن افتاده‌بودم توی تخت و سه‌شنبه‌اش را هم که از دو هفته قبلش برای برگزاری خصوصی سال نوی خورشیدی برای خودم مرخصی گرفته‌بودم تبدیل کرد به استعلاجی. علی‌ای‌حال دیروز، بعد از دو روز هر‌چهار‌ساعت دو تا پانادول و زرت و زرت پرتقال خوردن و قرص ویتامین سی مِک‌زدن بهتر بودم کمی. باید می‌رفتم دیتا سنتر یک کارفرمای دیگری که از همان سنخ و صنف کلاینت پاراگراف پیش بود. شال و کلاه کردم رسمن. شلوار کشی چسبانی زیر جین‌هایم پوشیدم و با خودم پولیور کلاه‌داری برداشتم که توی زمهریر ایرکاندیشنرها یخ نبندم. دو ساعت از شروع کار نگذشته‌بود که ایمیلی از رییسم دریافت کردم مبنی بر این‌که یادم نرود که آن شب شامی دعوتیم از طرف یکی از شرکت‌هایی که باهاشان کار می‌کنیم. تعجب کردم که فراموشش کرده‌بودم اما نه آن‌قدرها البته. تازگی‌ها اگر چیزی را یادداشت نکنم قطعن از یادش خواهم برد. به راحتی گذاشته‌ام‌ش به حساب بی‌خیالی ِ بعد از سی. یک دفترچه‌ی سررسید‌طور هم خریده‌ام که کنار تقویم اپل و گوگل و فیسبوک ازش استفاده می‌کنم برای رتق و فتق امور و هنوز هم پیش می‌آید که این‌طور یک چیزهایی را از یاد ببرم. مسج دادم به رییس که مستقیم همان‌جا توی هتل کارلتون می‌بینمش. ساعت شامْ از شش و نیم بود تا نه و نیم. رسمن غصه‌ام شده‌بود که حالا با این حال باید برگردم بروم خانه و لباس عوض کنم و اصلاح کنم و این‌ها. روی اینویتیشن شامی که رییس فوروارد کرده‌بود برایمْ ضربه‌زدم که به تقویم گوگلم اضافه شود. اضافه شد اما غم‌انگیز ماجرا این‌جا بود که چسبیده به‌ آن ایونتْ قرار بود انگار که ایجنت پرودنشال را ببینم. نه برای کار بل برای امور شخصی. شش تا شش و نیم. یکی وسط برج و باروی داون‌تاون و یکی لااقل چهار تا ایستگاه مترو آن‌طرف‌تر. سکوت کردم و این‌بار غمگین شدم. حقیقتن غمگین. ایده‌ای نداشتم از این‌که این‌همه کثافت‌کاری چطور ممکن است ازم بربیاید. آن هم توی روزی که از صبحش با خودم گفته‌بودم که امروز زودتر از موعدْ کارم توی دیتاسنتر تمام می‌شود و برمی‌گردم خانه و دراز می‌کشم و چشم‌هایم را می‌بندم.

ایجنت پرودنشال را توی ایستگاه مترو دیده‌بودم. ساعت نه صبح بود که داشتم‌ بدوبدو می‌رفتم به سمت دفترْ که دختری ریزه‌اندام جلویم را گرفت و پرسید که آیا دو دقیقه وقت دارم یا نه. اولش تصورم این بود که برای یکی از همین موسسات خیریه‌ای که این روزها مثل چی از زیر زمین می‌رویند کار می‌کند و گفتم که نه. بعد همان‌طور که ازش دور می‌شدم داد زد که جدن فقط یک دقیقه طول می‌کشد و آیا من بیمه‌ی عمر دارم یا نه؟ ایستادم. مدتی بود که توی فکرش بودم که باید همچو چیزی داشته‌باشم و از چند نفری هم پرسیده‌بودم و خودم هم یک تحقیقاتی کرده‌بودم و هیچ‌وقت به جمع‌بندی خاصی نرسیده‌بودم و این‌طور شده‌بود که نشده‌بود تا آن وقت. ایستادم و گفتم نه. گفت اسمم را و شماره‌ی تلفنم را به‌ش بدهم تا باهام تماس بگیرد و «خوب» توضیح بدهد. آن روز متوجه معنی خوب نشدم اما ده روز بعد که باهام تماس گرفت و قراری گذاشتیم توی یکی از استارباکس‌های نزدیک شرکت و برایم تمام پلن‌هایشان را دوره کرد کاملن شیرفهم شدم که وقتی ایجنت یک شرکت بیمه می‌گوید «توضیح خوب» از چه حرف می‌زند. گفته‌بودمش که باید فکر کنم و خیلی مطمئن نیستم و آیا می‌شود که یک بار دیگر هم‌دیگر را ببینیم تا من هم وقت بیشتری برای فکر کردن داشته‌باشم یا نه. همان‌طور شد و برای بار دوم که توی استارباکس مذکور نشسته‌بودیم یک پلان کاستومایزشده برای من گذاشت جلویم و برایم قریب به بیست دقیقه توضیحش داد. به غایت تحت‌تاثیر قرار گرفته‌بودم اما هنوز ته دلم نمی‌دانستم که باید چه بکنم. قبل از این‌که چیزی‌ بگویم خودش گفت که یک تا دو هفته به همه چیز فکر بکنم و بعد تصمیمم را به‌ش بگویم. توی آن یک تا دو هفته اما که بدون هیچ برنامه و خبر قبلی دکتر وانگ توی چشم‌هایم نگاه کرده‌بود و گفته‌بود که سمپتم‌ها می‌توانند مشکوک به سرطان باشند و سه روز بعدش خودم را برای بار دوم توی شش ماه گذشته‌اش روی تخت جراحی دیدم برم «خوب» مشتبه شد که یقینن باید برای یک زمان مفروضی که خداوند دور بدارد انشالله برنامه‌ی حداقلی‌ای داشته‌باشم.

کارهایم را تمام کردم و یک ساعت زودتر از دیتاسنتر بیرون آمدم و زیر باران استوایی ِ سنگاپور تاکسی گرفتم و به سمت خانه رفتم. سوار که شدم و دستی روی موهای خیسم که کشیدم به ایجنت پرودنشال، کاساندرا، اسمس دادم که آیا ممکن است کمی زودتر همدیگر را ببینیم که ایشان فی‌الفور جواب داد که «هاها ما قرارمان هفته‌ی دیگر است».خیره مانده‌بودم به صفحه‌ی گوشی و کار خاصی به ذهنم نمی‌رسید که انجام بدهم. پرسیدم که واقعن قرارمان هفته‌ی بعد است یا دارد بیرون از مناسبات ایجنت و کلاینتی باهام شوخی می‌کند که گفت نه و راست می‌گوید و قرارمان قطعن همان هفته‌ی بعد است. تشکر کردم و گفتم که پس بهتر و همان هفته‌ی بعد می‌بینمش.

به خانه که رسیدم هنوز خورشید توی آسمان‌ بود. به صورت طبیعی همیشه بعد از غروب یا حداکثر چند دقیقه مانده به غروب به خانه می‌رسم. دیدن نور ِ نیم‌روز ِ ابری توی خانه حس عجیبی داشت. انگار قرار نباشد آن وقت روز آن‌جا باشم. تو  بگو یک آدم اضافه توی خانه‌ی خودم. چند دقیقه‌ای روی کاناپه نشستم و بعد شروع کردم به آماده شدن. لباس اتو کردم و دوش گرفتم و اصلاح کردم و کراوات گره‌زدم و بیزنس‌کارت‌هایم را توی جیب کتم گذاشتم و آماده بودم که بروم بیرون که رییس جواب اسمس صبحم را داد که «هاها شام هفته‌ی دیگر است». برای چند ثانیه‌ای خودم را به صورت های‌انگِلْ‌شات دیدم که به گوشی‌ام خیره‌بودم و داشتم با خودم به همه چیز فکر می‌کردم جز تنفر همیشگی‌ام از خفه‌کنندگی گره ِ کراوات. جواب دادم که سرجدش شوخی نکند و من هم‌حالا در حال خارج شدن از خانه‌ام که گفت شوخی نمی‌کند و آن اینوایت قبلی را اشتباه فرستاده‌ و بعد هم یک قدم آمد جلوتر که من که می‌دانستم شام بیست و نهم است بعد از دیدن این‌که یک‌دفعه افتاده به امروز برای چه برایم سوال نشد اساسن؟ جوابی نداشتم. هیچ جوابی. گفتم که نمی‌دانم و این روزها سرم شلوغ است و فکرم مشغول است و حدس زدم که اشتباه به یادم مانده‌بوده که هفته‌ی بعد است و حالا طوری نیست و خداحافظ.

چیز

دختری‌ست با چشم‌های آسیایی و لهجه‌ی استرالیایی. سینه‌های بزرگی دارد و عین تمام دختر‌های دورگه‌‌ای که رگ آسیایی‌شان بیشتر معلوم است موهایش را به شلخته‌ترین جور ممکن بالای سرش گوجه(؟) می‌کند و توی آفیس راه می‌رود. اولین بار توجهم را وقتی هنوز توی شماره‌ی هشتاد خیابان رابینسن بودیم جلب کرد. از کنارش که می‌گذشتم بوی تند کرمی زد زیر دماغم که یک‌دفعه یادم انداخته‌بود به بوی کرم‌های دخترکی توی تهران که با هم اغتشاش کرده‌بودیم و دو سال بعد با چشم گریان توی فرودگاه از هم جدا شده‌بودیم. برگشته‌بودم و نگاهش کرده‌بودم. لبخند زده‌بود و گفته‌بود که پوست دست‌هایش خشک می‌شود و با ابرو اشاره‌کرده‌بود به ایرکاندیشنری که دقیقن بالای سرش بود. لبخند زده‌بودم و رد شده‌بودم. از آن به بعد مراودات‌مان محدود مانده‌بود به لبخندهای زپرتی ِ توی آسانسور و صبح‌بخیر‌ گفتن‌های دم ماشین قهوه‌ساز.

شش ماه بعد وقتی داشتم از پله‌های مارپیچ ِ آلیانس فغانسز* پایین می‌آمدم، ایستاده توی هال بزرگ طبقه‌ی همکف دیدمش. ساعت نه و نیم شب بود. موهایش از همیشه شلخته‌تر بود و انگار دنبال کسی یا چیزی بگردد سرش را به اطراف می‌گرداند. به پایین پله‌ها که رسیدم سلام کردم. با دقت خوبی اولین باری بود که به هم سلام می‌کردیم. ازش پرسیدم که آیا کلاس بوده‌است که گفت بله. یک ترم از من بالاتر بود و داشت برمی‌گشت خانه. منتظر یکی از هم‌کلاسی‌هایش بود اما از قرائن برمی‌آمد که هم‌کلاسی‌ قبل‌تر آن‌جا را ترک کرده‌بود و به او خبر نداده‌بود. من خداحافظی کردم و خواستم از در خارج شوم که پرسید کجا می‌روم. گفتم تا خانه‌ام پیاده ده دقیقه راه است اما آن شب را می‌خواستم با مترو بروم که می‌شد یک ایستگاه. گفت که تنهاست و می‌توانیم با هم تا مترو برویم. توی راه مترو ازش پرسیدم که برای چه فرانسه می‌خواند که گفت دوست‌پسرش اهل فرانسه بوده اما چند روز پیشش با هم به‌هم زده‌اند و بنابراین این آخرین ترمی‌ست که به آلیانس می‌رود. موضوع به هم زدن رابطه‌اش را آن‌قدر طبیعی گفته‌بود که من برای چند ثانیه نمی‌دانستم باید ابراز تاسف کنم یا خوش‌حالی. یادم هست که نگاهش کرده‌بودم و پرسیده‌بودم که آیا حقیقتن دلیل فرانسه خواندنش دوست‌پسرش بوده که گفته‌بود بله و من دیگر تا خود مترو چیزی نپرسیده‌بودم. البته دلم می‌خواست بپرسم که آیا مشکلی در مکالمه‌شان داشته‌اند که دخترک تصمیم گرفته‌بود برود و زبان مادری پسرک را یاد بگیرد یا شاید پسر توی تخت چیزهایی به فرانسه می‌گفته که نفهمیدنش برای دختر گران بوده. به این که انگلیسی پسر زیادی غیرقابل فهم بوده واقعن فکر کردم چون متاسفانه خیلی بیشتر از آن چیزی که آدم تصورش را می‌کند اتفاق می‌افتد. یادم هست اولین باری که برای جلسه‌ای با یک کارفرمای فرانسوی حاضر‌شده‌بودم توی پنج دقیقه‌ی اول مطلقن نمی‌فهمیدم که دارد چه اتفاقی می‌افتد. حتی دلم خواسته‌بود از آن آدم بپرسم که آیا واقعن دارد انگلیسی حرف می‌زند و اگر آری چرا من به غیر از Yeah‌هایی که چیزی بین Oui و Wah بود چیز دیگری نمی‌شنیدم. بگذریم. پنج دقیقه بعد به مترو رسیده‌بودیم و اتفاقن سوار قطار یکسانی شده‌بودیم.

دقیقن یک هفته‌بعد ازم خواسته‌بود که با هم به کلاس فرانسه برویم. یعنی با هم از دفتر خارج شویم. تعجب کرده‌بودم و گفته‌بودم که «حتمن چرا که نه». توی مسیر دفتر تا مترو و داخل مترو و از مترو تا آلیانس در مورد خودم و زندگی‌ام و کارم و پروژه‌هایم و مدیرپروژه‌هایم و زندگی خصوصیم سوال کرده‌بود. بعضی‌ها را جواب داده‌بودم و بعضی را نه. مراودات‌مان با یکدیگر همان‌جا قطع شده‌بود البته. چون آن روز آخرین جلسه‌ی کلاس فرانسه‌اش بود و بعد هم همان‌طور که بعدن به‌م گفت برای شش ماه به شرکت دیگری فرستاده‌شده‌بود.

سه هقته پیش توی طبقه‌ی نوزدهم ساختمان هونگ‌لئونگ* پشت یکی از میزهای مشرف به فضای لابی‌طور انتهای دفتر دیدمش. صبح خیلی زودی بود و تقریبن هنوز هیچ‌کس توی آفیس نبود. از دیدنش تعجب کردم. لبخند زد و حالم را پرسید. احساس کردم که لهجه‌اش کمی تغییر کرده‌است. گفتم که حالم خوب است و دارم می‌روم برای خودم قهوه درست کنم. گفت که ماگ‌های توی دستم را می‌بیند و هنوز یادش هست که من همیشه با دو تا ماگ می‌رفتم دم ماشین قهوه‌ساز. اشاره کردم که یکیش برای آب است اما چه خوب یادش مانده و لبخند کجی زدم و بلافاصله با خودم فکر کردم که خیلی هم حافظه‌ی قوی‌ای لازم نیست که آدم‌ تصویر موجود سیبیلویی که شبیه هفت‌تیرکش‌ها همیشه از دوطرف دو تا لیوان دستش است را به خاطر بیاورد. پرسیدم که توی این مدت کجا بوده که گفت توی یک بانکی مشغول بوده و دوره‌ی سکوندمنتش را می‌گذرانده. سکوندمنت خیلی شبیه این است که یک نفر شغلش را عوض کند اما به شرکت اولش بگوید که ممکن است برگردد چون ممکن است که کارش را توی شرکت بعدی دوست نداشته‌باشد. برای همین به‌ش می‌گویند سکوندمنت. البته این فقط بسته به خود آدم نیست و خیلی‌ها به دلیل عدم توفیق توی شرکت بعدی برمی‌گردند. در مورد این‌یکی بلاشک مورد دوم اتفاق افتاده‌بود. بعد از این‌که آدم‌های دون‌مایه‌ی شرکت صبح‌بخیر گفتن‌های من و او را دیده‌بودند تمام اطلاعات راجع به او مشتمل بر سن و دانشگاه و رده‌ی کاری و الخ را بصورت مستمر به سمع و نظرم می‌رساندند. آدم‌های آسیایی این‌طوری هستند عمومن. خاصه وقتی باهات احساس نزدیکی می‌کنند. بگذریم. یکی از عجیب‌ترین چیزهای در مورد او این بود که هنوز بعد از دوسال توی رده‌ی Entry Level مانده‌بود که معنی‌اش این است که مدیرش از او راضی نیست که آن هم معنی می‌دهد که یا از زیر کار درمی‌رود و یا خیلی خیلی خنگ است. با توجه به سوال‌های عجیب و غریبی که می‌پرسید و شکل جالب سین‌جیم کردنش مورد دوم تقریبن منتفی بود که باعث می‌شد مورد از زیر کار دررفتن قوت بیشتری بگیرد. پرسیدم که سکوندمنتش را کجا بوده که گفت توی یک شرکت بیمه و دوست نداشته و برگشته. بلافاصله بعد، دقیقن توی زمانی که من داشتم با خودم فکر می‌کردم چطور ممکن است بتوانم خودم را از یک مکالمه‌ی ناخواسته‌‌ی سر ِ صبح نجات بدهم پرسید که برای کریسمس چه برنامه‌ای دارم.

این یکی از بدترین سوال‌هایی‌ست که ممکن است کسی از من بپرسد. من بصورت کلی هیچ برنامه‌ای ندارم. به‌جز کتاب خواندن و فیلم دیدن و با خودم تنها بودن با دقت خیلی خوبی هیچ و دقیقن هیچ برنامه‌ای ندارم. البته پیش می‌آید که از فرط بی‌برنامگی بروم و ساعت‌ها توی خیابان‌ها راه بروم و برای خودم فکر بکنم و ساختمان‌ها و برج‌ها و خیابان‌ها و آدم‌ها را نگاه بکنم و بعد تنهایی شامی یا نهاری بخورم و برگردم اما با احتمال بسیار بالایی اگر همین الآن از من بپرسید که مثلن فردا برنامه‌ام چیست جواب من «هیچ» خواهد بود. این بدون برنامه بودن البته دلیل بر نداشتن دوست و آشنا نیست. اتفاقن آدم‌ها عمومن از مصاحبتم بدشان نمی‌آید. بعضن حتی خوش‌شان هم می‌آید. من اما از تلاش برای ایجاد رابطه و صحبت کردن و شناختن آدم‌های جدید و امثالهم بی‌زارم و از بودن در جمعی که بیشتر از بیست درصدشان را نمی‌شناسم ترس برم می‌دارد. این است که جوابم به تمام دعوت‌های باربکیو و پارتی و ویسکی‌بار و دیسکو و برانچ و الخ این است که «آه چه عالی! ولی متاسفانه نمی‌دانم چون یک برنامه‌ی دیگری دارم که ممکن است با برنامه‌ی شما تداخل کند و بعد به‌تان خبر می‌دهم اما تمام تلاشم را می‌کنم که خودم را برسانم» و بعد دو روز مانده به برنامه به‌شان مسج می‌دهم که آن تداخلی که خبرش را به‌شان داده‌بودم اتفاق افتاده و من نمی‌توانم به‌شان ملحق شوم و ان‌شالله به‌شان خوش بگذرد. پس‌فردایش هم البته عکس‌هایشان را روی فیسبوک می‌بینم و هر بار از خودم می‌پرسم که آیا مطمئنم که اگر می‌رفتم به‌م خوش نمی‌‌گذشت و هیچ‌وقت هم جواب درستی برایش پیدا نمی‌کنم. سوال «کریسمس چه کار می‌کنی؟» هم می‌توانست جواب کاملن یکسانی داشته‌باشد. من اما چند ثانیه‌ای ساکت ماندم و بعد به دخترک گفتم که هیچ و چطور؟ او گفت که باید به خانه‌اش بروم و توی میهمانی شام کریسمسش شرکت کنم. گفتم که من مطلقن ایده‌ای در مورد این‌که توی مهمانی شام کریسمس چه اتفاقی می‌افتد ندارم و دلیلش هم این است که من کریسمس برایم با یک تعطیلی ِ رسمی دیگر هیچ فرقی نمی‌کند. دخترک «wow»‌ای کشید و گفت چه جالب و بعد ادامه داد که شام درست می‌کنند و دور هم می‌خورند و بعد کادوها را باز می‌کنند و این‌ها. باز برایم سوال پیش آمد که آیا هرکسی باید برای هرکس دیگری کادو بخرد و آیا آدم‌ها دیوانه‌اند که توی هم‌چو میمهمانی‌ای شرکت کنند؟ من برای خریدن کادوی تولد نزدیک‌ترین آدم‌هایم هم عزا می‌گیرم که حالا باید چه بگیرم چه برسد به این‌که بخواهم برای مثلن بیست نفر به صورت رندم چیزی بگیرم و این شد که گفتم «اوه سو کول» و اما من نمی‌توانم بروم به این دلیل که میهمانی‌های پرجمعیت چیز ِ من نیستند. این جمله‌ ترجمه‌ی مستقیم عبارت انگلیسی «Crowded parties are not my thing» بود و منظور از چیز دقیقن همان چیز. دخترک به‌م نگاه کرد و ازم پرسید که چطور و من که خودم هم هنوز از جواب اولم در عجب بودم گفتم که وقتی آدم‌های زیادی دور و ورم هستند نمی‌دانم باید با چه کسی و در مورد چه چیزی حرف بزنم و از دیالوگ‌های کوتاه و بدون مطلع و مقصد مشخص لذتی نمی‌برم و ترجیحم این است که بمانم خانه و کارهای خودم را بکنم. دخترک بلافاصله اوه بلندی گفت و ساکت شد. لبخند تقریبن گشادی زدم و بلافاصله با خودم فکر کردم اگر ریش نداشتم الآن سبیل‌هایم تا بناگوشم کشیده‌‌شده‌بودند. دخترک هم لبخند زد و من برایش آرزوی پارتی موفقی کردم و وارد لابی شدم.

* سلام آیلا