برای شام سوشی خوردم. پیشخدمت یک میز چهارنفره بهم داد که کنار نوارنقاله بود و کاملن مشرف به در ورودی. چیز زیادی نخوردم. بیشتر با چاپستیکها بازی کردم و چای سبز رو سرکشیدم. بعد هم یک کاسهی بزرگْ سالاد سزار که احتمالن توی ژاپن سرو نمیشه اما با این حال با چسان فسان ژاپنی سرو شد. گذاشتهبودنش روی قطاری که روی ریلی که بالای نوار ِ سوشیها بود و وقتی رسید به من بلند اعلام کرد که سالاد شما آمادهست و بعد که برش داشتم ازم به ژاپنی تشکر کرد و رفت. بعد صورتحساب رو گرفتم و اومدم بیرون. چند وقتیه که روزی حداقل یک وعده غذای ژاپنی میخورم. احتمالن تحتتاثیر مستقیم این سریال ژاپنیایه که تازگی تمومکردهم. چیز خاصی نیست. از سریالهای هر-قسمت-یک-داستان-تازهی ژاپنی که نتفلیکس شروع کرده به درست کردنشون و نه داستان خاصی دارن و نه نیازی به فکر کردن موقع دیدنشون. موقع دیدنشون، لااقل من، برای مدت بیست دقیقهی هر اپیسود لبخند میزنم. اینیکی داستان مردی بود که از شغل کورپوریتش (عین من) بازنشست شده و حالا تصمیم گرفته که عین یک ساموراییِ آزاد برای خودش توی شهر راه بره و غذاخوریهای جدید رو پیدا کنه. توی هرقسمت کلی آشپزی و غذاهای ژاپنی بود و یک سامورایی که توی مغز قهرمان سریال زندگی میکرد. متاسفانه فقط ده قسمت. لندسکیپهای بینظیر از ژاپن و صدای جیرجیرکها و بعضن موج دریا. پیشخدمتهای خجالتی و تعظیمهای چهلوپنج درجه موقع گفتن «هاعْیْ». بگذریم. داشتم فکر میکردم که برسم خونه و مایلز دیویس گوش کنم و آبجو بخورم. بعد اما فکر کردم که فیلم ببینم. روبروی لسآنجلس محرمانه خوابم برد. امروز صبح باقیش رو دیدم. بسیار حس بهدلی بود. فیلم رو دوبلهشده دیدم. صدقهسری مادر که ازم خواستهبود فیلم رو دوبلهشده براش پیدا کنم. شنیدن صدای حسین عرفانی و ناصر طهماسب و دیدن سینماتوگرافی دههی نود یه نوستالژی ِ زیرخاکی رو کشید بیرون. عین عصرای جمعهی ایران وقتی مثلن هشت سالم بود. یا مثلن روزهای آخر عید وقتی راهنمایی بودم و تلویزیون فیلم درستحسابی میذاشت. مادر عاشق دیدن فیلمهای خوبه. توی چشمهاش میشه دید وقتی از دیدن چیزی لذت میبره. خاصه اون دست فیلمها. یه چیزی بین گیشه و سینمای مستقل. دوبلاژهای محشر با صداهای پسزمینهای که احتمالن به خاطر نداشتن تکنولوژی مناسب یا بهشدت بم شدهبودن یا تقریبن محو. تصور اینکه هنوز مثلن سه روز از تعطیلات مونده اما کلیش هم رفته و باید بهزودی برگردیم پشت میزهای مدرسه. برای منی که همیشه و هنوز مسیر برام جذابیت خاصی نداشته و فقط هدف جلوی چشمام بوده، عذاب و عیش توامان.
آبگوشت بزن
ReplyDelete