متصدی آسانسور، امروز همون جوکی رو برام گفت که چند ماه پیش هم. وسطش هم دقیقا همون سوالی رو ازم پرسید که چند ماه پیش هم. آخرش هم همونجوری تمومش کرد که چند ماه پیش هم. من هم دقیقا همون جوابی رو بهش دادم و همونجوری خندیدم که چند ماه پیش هم. اون فراموش کرده‌بود اما من نه. حسی شبیه دیدن آینده رو داشتم. 

خانمی که روبروم نشسته‌بود داشت کتابی میخوند به اسم «predictably irrational». من داشتم «جمهوری» می‌خوندم. فرداش پشت فرمون «فریکونومیکس» گوش میکردم که «استیفن دابنر» کتابی که دست خانم دیروزی بود رو معرفی کرد. به همین سادگی وصل شدیم به هم.