امروز آلیس برایم مون‌کیک آورده بود. پیرمرد جعبه‌ی خورده‌شده‌اش را توی سطل آشغال دیده و می‌پرسد که آیا مون‌کیک خورده‌ام. می‌گویم که خورده‌ام. می‌گوید «وِری گود». می‌‍خندم. سر بلند می‌کند که «شد دو سال که این‌جایی، ها؟». یادش مانده که وقتی آمدم هم میدآتم‌فستیوال بود. مثل داورهای کُشتی با انگشت‌های دست راست، عدد سه را نشان می‌دهم. با همان بادی‌لنگوئج ِ سنگاپوری می‌گوید که «اووو وَه، وری فست ها؟». سرم را با لبخند تکان می‌دهم.
روز را بد شروع نکرده‌ام. رطوبت هوا آن‌قدرها که همیشه، بالا نیست. حتی نسیمی هم انگار که بوزد. می‌گوید رابین ویلیامز خودکشی کرده. فکرم می‌رود پیش کامپیوتر ِ پنتیوم چهار ِ خاکستری رنگ. دو تا سی‌دی ِ خانم داوت‌فایر را روی آن تماشا کردم. حالا مرده. گفتم پس خانم ِ داوت‌فایر مُرد. می‌گوید غم‌گینم. می‌گویم خب مگر قرار بود همیشه زنده‌باشد، همه می‌میریم دیگر. بعد توی چشم‌هایش می‌گویم اسم دوست‌دختر سارتر چه بود؟ توی دو روز ِ گذشته دومین بار است که اسمش را یادم نمی‌آید. می‌گوید، همین دیگر، آن‌قدر از این چیزها خوانده‌ای که خل شده‌ای. می‌گویم عجیب نیست؟ می‌گوید نیست، شوخی می‌کند. می‌گویم جدن عجیب نیست که تو توی بدترین حالـَت صدها برابر از خیلی خوب ِ من خوش‌حال‌تری؟ سرش را تکان می‌دهد. می‌گوید که خوش‌حال نیست. پتو را تا زیر چانه بالا می‌کشد.

دیروز آخرین ایمیل را هم دریافت کردم، "We look forward to having you on board at KPMG on 1 September 2014". به همین سادگی انگار که قحطی تمام شده‌باشد. نمی‌دانم چه باید جواب بدهم. یازده ِ آگست ِ بیست یازده، تا لحظه‌ی دریافت این ایمیل می‌شود دقیقن سه سال. می‌پرسد خوش‌حالی؟ می‌گویم، راحت‌ترم. ادایم را درمی‌آورد که "راحت‌ترم، راحت‌ترم". جواب می‌دهم که من هم از پیوستن به‌شان خوش‌حالم. دروغ می‌گویم، این اسمش خوش‌حالی نباید باشد. زنگ می‌زنم به پدر که آقا شد! رفتم توی بیگ فور، می‌گوید تو همیشه بچه‌ی کم‌زحمتی بودی.

می‌گوید چه پدر همیشه غرورت را نوازش می‌کند، می‌گویم پدر دست‌نیافتنی‌ست و بعید می‌دانم که خودش این را بداند.

جهت ثبت.
دوازده ِ آگست بیست چهارده

جابجایی‌ها قبل از تولد من شروع شده‌بود. مدتی تهران، دو سال رشت، مدت خوبی ساوه، بعد تا پدر از اجبارِ دوباره‌ی جنگ بازگردد مدتی تهران، بعد سمنان، بعد دوباره تهران، بعد اصفهان، زمانی زنجان، بعد دوباره اصفهان، (که آخ از آن اصفهان ِ آخر)، بعد اجباری ِ خودم نزدیک شهرِری و باقرآباد، بعد مسافرت ِ هرروز ِ کرج به تهران، آخر هم که این‌جا. هیچ‌وقت بیشتر از پنج سال نشد. این‌طور بود که حالا، تعریف که می‌کنم می‌شود خانه‌ی ساوه، عمارت ِ سمنان، خانه‌ی تهران.

زمانت که کم باشد، آدم‌هایت هم کم می‌شوند. همین است که حالا من مفهوم مثلن هم‌محله‌ای برایم خنده‌دار و بی‌معنی‌ست. "یک" دوست داشتم همیشه، "مادر". پدر بعد از ساوه، با تقریب خوبی، همیشه دور بود. چشم‌مان همیشه به در بود که کی می‌رسد. خواهرک کوچک بود و توی این جابجایی‌های مدام تا خودش را پیدا کند طول کشید. مانده‌بودیم من و مادر. 

مادر با آن دست‌های ظریف و انگشت‌های کشیده، با آن چشم‌ها که غم داشت اما می‌خندید، با آن دامن‌های گل‌درشت و موهایی که با آن شانه‌‌طورهای سیاه و برنزی جمع‌شان می‌کرد پشت سر. 
 
برایم حرف می‌زد. از خوشی‌های بزرگم، نشستن روی صندلی ِ لهستانی ِ گوشه‌ی آشپزخانه‌ی سمنان بود و چشم دوختن به لب‌های مادر که تعریف کند. که تعریف کند از دبیرستان «رضاشاه‌کبیر»، از جشن ِ تولد آریامهر توی استادیوم صدهزارنفری، از دامن‌های کوتاه‌ و گارد ِ شاهنشاهی، از خیابان ِ سمیه، از نامه‌ای که سه ماه طول کشیده‌بود تا به دستش برسد، از نثر ِ پدر و از «پروین جانم» شدنش بعد از ماه‌ها «خانم ِ انصاری ِ عزیز» بودن. از نامه‌های جنگ. از سال‌های رشت. از من. از همه چیز. دوستی کردن را، انگار که آرام و سر ِ خیال ِ آسوده بخواهد که یادم بدهد. انگار که سال‌ها پیش برایم از این روزها گفته‌باشد. انگار که آن وسط‌ها، توی صورتم، گفته باشد که پسرکم، این زندگی بیشتر از آن‌چه فکرش را بکنی بیهوده‌است.

حالا هنوز وسط این ول‌وله که نمی‌دانم از کی شروع شد و چرا هیچ‌کس نگفت که نوبت ِ من است، دلم که می‌گیرد، نفسم که تنگ می‌شود از بی‌امانی ِ زندگی، صدای مادر انگار که آبی باشد روی آتش. چمی‌دانم.