آه ای ژان‌پل ِ عزیز

من سه بار تهوعِ سارتر رو خوندم. یک بار سال اول دانشگاه وقتی هر رو از بر تشخیص نمی‌دادم و زندگی روهای مختلف و جذاب و غیرجذابش رو هنوز بهم نشون نداده‌بود. اون موقع یادمه هیچی و دقیقن هیچی از کتاب نفهمیدم و فقط کتاب رو خوندم که خونده باشمش. اون‌قدر هم برام خسته‌کننده بود که فک کنم یک‌هفته‌ای طول کشید تا تمومش کنم و حتی وسطش یه کتاب دیگه  هم خوندم (چشم‌هایش). بار دوم پنج سال بعدش بود. سرباز بودم و شب‌ها از دوازده تا هشت‌ونیم صبح توی پاسگاهِ باقرشهر، چسبیده به بهشت‌زهرا (منطقه‌ی ۱۹ راهنمایی‌رانندگی تهران بزرگ) با یه کلاشینکف خالی پاس می‌دادم. اون بار خوندنش فقط یک شب طول کشید و یادم میاد که از بهترین تجارب کتاب‌خونیم شد. احساس می‌کردم ژان‌پل یکی از دوست‌های نزدیکمه که داره برام از زندگیش می‌گه و من خیلی خوب می‌فهمیدمش و کلمه‌به‌کلمه‌ی حرفاش برام سکر‌آور بود. وقتی کتاب تموم شد غمگین بودم و تا دو سه روزی هیچی نخوندم که حلاوت اون هم‌‌ذات‌پنداری از بین نره. بار سوم یازده سال بعد از بار دوم بود. زندگی از هیچ حقه و بازی‌ای برام فروگذار نکرده‌بود. خوب و بد. هرچی که فکرش رو بکنید. دو بار مهاجرت، چندین بار تغییر شغل، مرگِ نزدیک‌ترین اقوام، تجربه‌ی عشق، مسافرت‌های تک‌نفره… این‌بار خوندن کتاب یک ماه طول کشید. به نظرم سارتر شبیه بچه‌ی لوسی حرف می‌زد که از مادرش قهر کرده‌بود و حین نوشتن از دنیاش دنبال جلب توجه بود. باورنکردنی بود. این‌بار هم می‌فهمیدمش اما اصلن برام جذاب نبود.