فکر کرده‌ام* که چرا هیچ‌وقت، هیچ‌کدام از این هنرمند‌های جدید، برنداشته یک اتاقِ رو به آفتابِ پاییز را توی‌اش یک کاناپه‌ی پشت به مردم بگذارد، یک آدمی را هم بنشاند رو به پنجره، یک لیوان چای بدهد دستش، بگویدش هم که امروز را این‌جا، تنها، روی این کاناپه، پشت به مردم زندگی کن. مردم هم از آن پشت بخارِ چای را ببینند، جوگندمی موها را ببینند، نور خسته‌ی پاییز را ببینند، عصرتر جواب دادنِ اسمس‌هایش را ببینند، شب‌تر، صورتش را توی شیشه‌های حالا رو به تاریکی ببینند و بعد هم بروند دنبال باقی زندگی‌شان.
اصلن من خودم حاضرم بی جیره و مواجب بروم بشوم آکتورِ هنرشان.
چرا نه؟


*به‌ولله قسم که فکر کرده‌ام
کلاینت جدید چینی‌ست. به غایت بزرگ، شریک تکنولوژیک مایکروسافت، با مدیرانی از اسرائیل و انگلیس. دفتر سنگاپورشان بالای شیکترین برج داونتاون پر است از مدیر‌پروژه‌هایی که کارشان اسکایپ کردن به زبان چینی‌ست. زبان عجیبی‌ست. تمام‌مدت تصور می‌کنم که کلمات از دهان‌شان لیز می‌خورد. انگار که نتوانند یکی را تمام کنند و دیگری را شروع. واژه‌ها از میانه توی یک‌دیگر می‌لولند و می‌شوند یک چیز کثافتی که تنم از شنیدنش مورمور می‌شود. انگلیسی حرف زدن‌شان از آن بدتر است. زبان را به تمامی می‌جوند و یک فالوده‌ی بوی‌ناک تحویلت می‌دهند. برنامه‌نویس‌ها از چین به این‌ها گزارش می‌دهند. طبقه‌ی بدبختی که موفق نشده خودش را از "مین‌لند چاینا" نجات بدهد مجبور است صبح به صبح، ظهر به ظهر، وقت به وقت بنشیند پشت اسکایپ و گزارشش را بدهد به آدمی که این‌طرفِ خط با چشمانِ ریزکرده، از توی نی ِ خم‌شده، نکتار آناناسش را میک می‌زند. نگاهشان می‌کنم. گاهن مدت‌ها بهش‌هان خیره می‌شوم. منظره‌ی بیرون به شدت زیباست. تصویری سیصدوشصت درجه از مارینابی‌سندز و استادیوم ِ شناور و مندرین اُرینتال و اینطرف‌تر سوییس‌هتل و بعد چشم‌انداز بی‌بدیل داونتاون. از هربار دیدنش رسمن زوزه می‌کشم. دیروز به یکی‌شان گفتم که آفیس‌شان ویوی قشنگی دارد. با تعجب پرسید که یعنی چه؟ اشاره کردم به بیرون که نمی‌بینی مگر؟ لبخند زد و بله‌ی احمقانه‌ای تحویلم داد. بعد پرسید که کوک می‌خورم یا اسپرایت. دستم را توی هوا تکان دادم که هیچ‌کدام. برایم شکلات آورد و با لبخند کنار لپتاپم گذاشت.

یک سریالی می‌بینم این روزها. یک خانواده‌ی عجیبی هستند. والدینِ مادرِ خانواده به پلی‌گامی معتقد بوده‌اند. یک جایی هم ول کرده‌اند رفته‌اند و بچه‌ها برای خودشان نمو کرده‌اند. حالا مادر خانواده حاضر است برای مراقبت از فرزندش آدم هم بکشد. بعد یک‌جایی یک آدمی ازش می‌پرسد که شاید مادرت خیلی هم کار نادرستی نکرد که رهایت کرد به امان خدا؟ شاید لازم بود یاد بگیری که خودت اول مهمی؟ طبعن مادر خانواده هم شمشیر را بیرون می‌کشد که فلان و بهمان و غلط می‌کنی و الخ. سوال بعد اما دیگر آچمزش می‌کند. "حالا یعنی الآن خوش‌حالی؟"...می‌پرسم که حالش چطور است. می‌گوید من خوب باشم او هم خوب است. ریسمان ِ بی‌انتهای مسئولیت. بارِ سنگینِ خوش‌حالی ِ والد. لبخند می‌زنم. به دقت لبخند می‌زنم. پنج دقیقه بعد خداحافظی می‌کنم. می‌روم سراغ تحصیل توفیق. توفیقات بیشتر. توفیقات خیلی بیشتر.
فتیش موفقیت لحظه‌ای رهایم نمی‌کند.