آدم ِ هم‌خانه داشتن نیستم. صبح دلم نمی‌خواهد هیچ کس را توی محدوده‌ی زندگی‌ام ببینم. یک استثنایی البته هست برای کسانی که بسیار دوستشان دارم. دیدن صورت عبوس، مخصوصن سر صبح، ترن‌آفم می‌کند. آدم معاشرت هستم، اما نه هر وقتی. دوست دارم توی خانه‌ام مگر وقتی که خودم دلم می‌خواهد، مجبور نباشم لب از لب باز کنم. دلم می‌خواهد بتوانم لخت توی تریتوری‌ام راه بروم. دلم می‌خواهد بتوانم ظرف‌ها را بلافاصله بعد از خوردن غذا مجبور نباشم بشویم. دلم ‌میخواهد هیچ‌وقت برای دوشِ صبح لازم نباشد با کسی هماهنگی کنم، حتی اگر آدم مربوطه با خوش‌رویی به‌م بگوید «!Take your time dude». دلم می‌خواهد آت و آشغال‌های جلوی آینه‌ی دستشویی‌ام، بدون هماهنگی با من، حتی یک نانومتر جابجا نشوند. دلم می‌خواهد هیچ‌وقت لازم نباشد از جمله‌ی «?Would you like some» استفاده کنم. نه که آدم خسیس و بدبخت و آب‌-از‌-دست‌-نچکی باشم‌ها، نه، از تعامل اضافی متنفرم. به طرز مریض‌گونه‌ای یک رفتارهای رودرواسی‌داری تویم نهادینه شده‌است اساسن. مثلن اگر روی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته‌باشم، کنارم هم هنوز سه متر جا برای چهار نفر دیگر باشد، بعد هم‌خانه‌ام بیاید بنشیند در دورترین نقطه از من روی کاناپه، باید حتمن کونم را اندازه‌ی شده پنج شش سانتی‌متر روی کاناپه‌ی کوفتی جابجا کنم که یعنی «اوه، سلام، چه خوب که تو اینجایی، من متوجه شدم که تو آمدی، الان میتوانیم با هم معاشرت کنیم». این بد است از نظرم. اصلن ایت ساکس! عدم وجود کانسپت هم‌خانه، مورد اخیر را از زندگی حذف می‌کند طبعن.

یادم هست فقط شش ماه با کسی زیر یک سقف خوشحال بودم. سال چهارم دانشگاه، توی خوابگاه. بگذریم از سلایق متفاوت توی موسیقی و کتاب و همه چیز. یک چیز داشتیم که مشترک بود و بس. این‌که به کار هم به شکلی قشنگ و باورنکردنی‌ کاری نداشتیم. از قضا بیشترین تمایلم هم برای معاشرت در تمام عمرم توی همان دوره بود. البته الآن که فکر می‌کنم، می‌بینم این مورد را می‌توانم بگذارم توی همان کیسه‌ی موجودات دوست‌داشتنی زندگی‌ام و با قدرت بگویم که این داستان هیچ استثنایی ندارد انگار هنوز.
هر سال برایم تعریف می‌کند. می‌گوید که از سی و هفتم گیشا سوار تاکسی شده رفته سر امیرآباد، از مخابرات زنگ زده به بابا که «بیا پسرمان دارد می‌آید، کمرم درد گرفته». بابا شب از ساوه می‌رسد. برمی‌دارند مامان را می‌برند بیمارستان. باران می‌آمده. باران شدید. چهارشنبه شب بوده انگار. نگهبان می‌گوید پذیرش ندارند. گواهی دکتر را نشانش می‌دهند می‌گویند زائو دارند. می‌روند تو. ده و نیم می‌گذارندم روی شکم مادر. انگار با کف دست فشار می‌داده‌ام خودم را بلند کنم. دو تا دندان داشته‌ام و چون دکتر دیر کرده‌بوده جای گریه سرفه می‌کرده‌ام.
غریب است این‌ها را از توی تلفن بشنوی. باید بعدش یک سرفه‌ای چیزی بکنی بعد بگویی «ایشالا تولد بعد نزدیک ِ هم باشیم».
تاریک است. یک‌هو به خودم آمده‌ام می‌بینم آفیس سرتاسر تاریک است. فقط نور مونیتور است که می‌پاشد توی صورتم. از پنجره بیرون را نگاه‌می‌کنم. باران می‌بارد. به‌ش چه می‌گویند، باران حاره، باران استوایی، چه کوفتی‌ است اسمش نمی‌دانم، اما آن‌قدر چیز عجیبی‌ست که دیگر دورتر از ده متری‌ات را نمی‌بینی وقتی شروع شود.

رعدوبرق هم هست. رعدوبرق ممتد. این یکی سابقه نداشته اما خب حالا هست. یک سه چهار دقیقه‌ای هست، مدام و آرام می‌غرد. انگار که رسالتی داشته باشد برای غرش. این‌طور وقت‌ها چه کاری می‌شود کرد جز چسباندن دماغ و پیشانی به پنجره‌ی آن‌طرفش خیس.

تکیه داده‌بودم به چارچوب در. سیگار به دست آسمان را نگاه‌می‌کردم. ابری بود. سفت. فاطمی، خیابان دوم. یک‌هو باران شد. از آن‌ها که فقط وقتی مشرف به ایوانی جایی ایستاده‌ای می‌شود. شششششششششششششششششش. بالکن؛ خیس. گفتم «ببین چه زمین خیس شد روشن!» خندید. یک چیزی گفت که نفهمیدم. خنده‌اش یادم مانده فقط. وسط صدای باران و چایکوفسکی و تلق‌تلق تایپ کردنش گم شد. حتمن گفته بود«عامو بارونه دیگه، بارون». گفتم «ها».

برده‌اندش زندان.
از دوهزار و هشت که می‌کند به عبارتی چهار سال، از هر درس و مدرسه‌ای فارغم. حالا آفر لتر آمده که قبولت کردیم، بلند شو بیا درس بخوان دوباره.

از دبیرستان که جر دادم رسمن خودم را تا قبول شدم توی آن کنکور لعنتی و لیسانس وزارت علوم را قاب کردم به دیوار اتاق، لیترالی دست به هیچ کاغذ و قلمی نبرده‌ام جهت تعلم آکادمیک. توی دانشگاه جای درس خواندن کار کردم. یعنی اصلن فکر می‌کردم که درس بس است دیگر. این شد که وقتی فارغ شدم از تحصیل یک رزومه‌ی کاری داشتم این هوا، معدلم اما آن‌طوری بود که مسلمان نشنود، کافر نبیند.

حالا چرخ، چرخ، چرخ، دوباره دارم می‌شوم دانشجو؛ بیست و چهار ساعت است که هر نیم ساعت به نیم ساعت مچ خودم را می‌گیرم که دارم خیره به مونیتور لبخند می‌زنم. دانشجوی مافوق لیسانس. انگلیسی‌اش خیلی پر طمطراق است لامصب.
"من خوبم، و این را همه باید بدانند!"، این همان چیزی است که از ذهنتان می‌گذرد. اشکالی هم ندارد. اما از جهت تذکر می‌خواهم به‌تان بگویم که همان لحظه که اشاره می‌کنید به کتابخانه‌ی بزرگتان، یا کالکشن عظیم ِ فیلم‌هایتان، یا سن ِ کم‌تان وقتی شروع کردید به انجام کاری که حالا توی‌اش از نظر خودتان خوبید، دقیقن همان لحظه تبدیل می‌شوید به رقت‌انگیزترین موجود روی زمین. می‌دانید دست خودتان هم نیست‌ها. شوآف یک اصالت و اُریجینالیتی‌ای می‌خواهد که من به شخصه کم‌تر توی کسی دیده‌ام. در واقع می‌خواهم بگویم هیهات از آن لحظه که آن اُریجینالیتی مثل هاله‌ای درخشان بالای سر کسی دیده‌شود. دیگر فرقی نمی‌کند که آن آدم دارد در مورد دیلایتفول بودن کافه‌ای که توی‌اش برانچ یکشنبه‌اش را خورده صحبت می‌کند یا پدر و مادرش که زمان ِ شاه زندانی سیاسی بوده‌اند، شما فقط با تمام وجود احساس می‌کنید که این واقعی‌ست. این در حالی‌است که به طور معمول در نود درصد مواقع دو تاپیک مورد اشاره فی‌الفور و در لحظه و به صورت دفعی تهوع بزرگی را به شما هدیه می‌کنند.
بیایید و اگر اُریجینال نیستید، اگر در پشت و پسل‌های ذهنتان خودتان هم واقفید به غیرفابریک بودن تک‌‌‌ تک ِ اکشن‌ها و ری‌اکشن‌هایتان، بکشید بیرون، نکنید.
دنیا به طرز غم‌انگیزی کوچک است. آن‌قدر کوچک است که آدم گاهی فکر می‌کند دارد توی یکی از این فیلم‌های همه-کس-به-همه-کس-مربوط بازی می‌کند. به نظرم این‌که توی یک جمعیت ِ خون ِ پر هشتاد میلیونی شما به هر آدم کوچک و بزرگی «بلا» یا فقط «با یک» واسطه مربوط باشید وحشتناک است. یعنی شاید هم من دارم الکی بزرگش می‌کنم اما این شکلی به قضیه نگاه کنید که شما حلقه‌ی دوستان نزدیک خود را دارید. بعد مثلن فلان آدم ِ گنده که مثلن فلان جایزه‌ی خوف ِ بین‌المللی را برده هم حلقه‌ی دوستان نزدیک خودش را دارد. بعد شما با توجه به این حلقه‌های تودرتو و پیچیده‌، یک‌هو توی یک پستی از یک وبلاگی که ده سال است می‌خوانید می‌بینید که «ای بابا!». این ای بابا خیلی ای بابای غم‌انگیزی است. غم‌انگیز از آن جهت که شما بعد از خواندن آن پست آن وبلاگ، بعد از دیدن کامنت فلان کس روی یکی از عکس‌های یکی از فالوئرهایتان روی اینستاگرام، یا بعد از خواندن مدخل ویکیپدیای مثلن سازنده‌ی موسیقی متن فلان فیلم ِ گنده، می‌فهمید که ای بابا حالا به جای این‌که نشسته‌باشید کُد بزنید برای برقراری ارتباط نرم‌افزاری با یک سخت‌افزاری که توی مثلن برمه میزان مصرف برق را اندازه‌گیری می‌کند، می‌توانستید نشسته‌باشید روی یک مبل چرمی وسط یک استودیوی تدوین فیلم، یا مثلن می‌توانستید از پشت شانه‌های طراح صحنه‌ی فلان کار زل بزنید به گریه‌کردن فلان بازیگر، یا می‌توانستید تعارف بزنید به فلان نویسنده که سیگارش را با فندک زیپوی شما روشن کند.

غم‌انگیز است نه از آن لحاظ که مهندس نرم‌افزار بودن بدتر باشد از مثلن سازنده‌ی کار ِ ستایش‌شده‌ی امسال بیـِنال ونیز، نه! غم‌انگیز است از این جهت که ای بابا!، چه هیچ کس واقعن هیچی دست خودش نیست انگار.
این‌جا کسی را که یک کار خدماتی انجام می‌دهد (مثلن راننده‌ی تاکسی(راننده‌ی تاکسی کار خدماتی است؟)) وقتی می‌خواهند صدابزنند میگویند آنکل، یا آنتی. ایده‌ای ندارم که فقط شرق آسیاست که این شکلی‌ست یا کلن همین است.

ما یک آنکلی داریم توی آفیس‌مان که می‌آید روزها از ساعت دو تا پنج بعد از ظهر جارو می‌کشد و پنجره‌ها را لک‌هاشان را می‌گیرد و می‌رود. این بنده‌ی خدا یک روزی (که نمی‌دانم کِی بود) احساس کرد که باید با من دوست‌ باشد. بنابراین وقتی می‌رسد به محل ِ کار ِ من شروع می‌کند معاشرت‌کردن. به جرئت می‌توانم بگویم که دایره‌ی لغات انگلیسی ایشان از صد تا بیشتر نیست. بعد حالا فکر کنید با این کیسه‌ی صدتایی می‌ایستد و با بنده صحبت می‌کند. من از خلال همین صد کلمه فهمیده‌ام که جوانی‌هایش مکانیک تراکتور بوده. یک پسری دارد که توی چین است و برای خودش کسی است و یک دختری هم دارد که نمی‌دانم کجاست و چه می‌کند. علاوه بر این‌ها بسیار دوست دارد برود مالزی آخر هفته‌ها چون آن‌جا غذا ارزان است و تقریبن هر هفته دوشنبه از من می‌پرسد که آیا به حرفش گوش کرده‌ام و رفته‌ام مالزی غذا بخورم یا نه.

حالا چیزهایی که من می‌توانم به‌ش بگویم هم این‌هاست. «گود»، «یس»، «نو»، «ها آر یو؟»، «تومارو آف؟»، «تنکیو». خدا به سر شاهد است که هر چیزی به غیر از این‌ها به‌ش بگویم نمی‌فهمد.

حالا غرض! امروز آمده یک کاغذ مچاله گذاشته جلویم می‌گوید «تونتی سیکسا، وِری بیوتیفولا، یور اُلدا*». حالا این یعنی چی. بعله یعنی این‌که این شماره‌ی یک دختری است که بیست و شش سالش است و برای من خوب است. خب من تشکر کردم و گفتم «نو، تنکیو». بعد ایشان اصرار کردند که «نو لا!*» یعنی که «نه! گو خوردی و باید بروی ببینی‌اش». یک مقداری نگاه‌ش کردم و احساس کردم باید با کسی در مورد این وضعیت صحبت کنم. یعنی اصلن قشنگ نبود که این اتفاق برای من بیافتد. حتی اگر کسی که آن پیشنهاد را به شما می‌دهد چشم‌های پیر و مهربانی داشته‌باشد باز هم دلیل نمی‌شود که شما خود را مجبور کنید دنبال راه‌حل مودبانه بگردید. کاغذ را گرفتم توی دستم. یک چیزهایی به چینی توی‌اش نوشته‌بود. حتمن اسم دخترک بود. یک شماره تلفن هم بود. کاغذ را از دور نوشته‌ها و شماره پاره کرده‌بودند. دست کشیدم به دور کاغذ. واقعن این آخرین چیزی بود که از آنکل انتظار داشتم. کاغذ را گذاشتم روی میز. شروع کردم به حرف زدن. سعی می‌کردم کلماتی که استفاده‌میکنم کمترین احتمال حضور توی توبره‌ی کلماتش را داشته باشند. سی ثانیه بدون وقفه حرف زدم. آخرش هم گفتم «تنکیو» و با انگشت وسط و اشاره شماره را روی میز هول دادم سمتش. چند ثانیه نگاهم کرد، بعد کاغذ را برداشت فرو کرد توی جیبش، سطل آشغالم را خالی کرد توی سطلی که روی گاری‌اش بود و گفت «نو پرابلما!*». لبخند زد و رفت. چند ثانیه به کلید Air Conditioner روی دیوار نگاه کردم. بعد صندلی را چرخاندم سمت مونیتور.


*لهجه‌ی چینی را باید بشنوید تا بدانید. جهت ارجاع به یک نمونه، راهنماییتان می‌کنم به یک سکانسی توی فیلم امریکن سایکو که حاج آقا کریستین بیل رفته توی یک اتوشویی که صاحبش چینی است و نمی‌فهمد خانمه دارد چه می‌گوید. آن نمونه‌ی خوبی است، برای کسانی که می‌اندیشند.
حسودِ درونم بیش از حد فعال شده. بعد بالغ درونم را می‌بینم که به‌ش لبخند می‌زند. با تمسخر. من نگاهشان می‌کنم فقط. خدا به سر شاهد است که در مرحله‌ی گُه‌گیجه‌ی بزرگ قرار دارم. همه چیز دلم می‌خواهد و هیچ چیز نمی‌خواهم.

دیشب نیم ساعتِ تمام من بدو سوسک بدو، سرآخر با لاشه‌ی نصف شده‌اش برگشتم توی آشپزخانه، می‌گوید تا نبینم نمی‌آیم. من؟ خب لای دستمال کاغذی را باز کردم تا ببیند «مرد قوی‌ست».

یک قسمتی بود توی پلنگ صورتی، تویش یک گوسفندی بود نمی‌دانم چرا رِ به رِ پشم‌هایش می‌ریخت، بعد می‌زدشان زیر بغل می‌رفت پیش چوپانش گریه‌زاری و با نوک سُم اشاره می‌کرد به دوردست که یعنی بیا برو یارو رو بزن. حالا یک نفر هم بیاید من پشم به دست برایش گریه کنم.

آقا جان وقتی کاری را بلد نیستید انجام ندهید. شروع نکنید. لااقل ادامه‌ ندهید. خب نفر بعد چه گناهی کرده؟
دوشنبه صبح در خارج از شنبه صبح در داخل بدتر است. بله. متاسفانه این وبلاگ تبدیل شده به محل قیاس داخل و خارج. همین الآن به نظرم رسید که توی هر پست دارم تکرار می‌کنم که در خارج فلان در خارج بهمان. احتمالن به صورت ناخودآگاه دارم تلاش می‌کنم که خارج زده نشوم. این طوری که مثلن هی به خودم یادآوری کنم که این‌جا خارج است. تو مال این‌جا نیستی. یا شایدم مال این خارج نیستی و یک خارج دیگری هست که تو مال آن‌جایی. علی ای حال خیلی قشنگ نیست که این‌همه با خودت در کلنجار باشی که به خودت نشان دهی یک شاخصی توی‌ت  نیست، یا هست، یا مثلن این‌قدر هست. اساسن انسان خیلی چیز قابل تفکری نیست. یعنی به نظرم فرمول خیلی خیلی ساده‌تری دارد. از همین روست که دسته‌بندی آدم‌ها تقریبن ساده‌ترین کار دنیاست. من خودم در برخورد با آدم‌ها دومین کاری که انجام می‌دهم گذاشتنشان توی یک دسته از دسته‌های خیلی محدود ذهنی‌ام است (اولین کار این‌است که نگاه می‌کنم به کفش‌هایشان). متاسفانه اما پراکندگی دسته‌ای آدم‌ها هیچ نرمال نیست. این حالم را بد می‌کند. یعنی وقتی شما فقط با آدم‌های یکی از آن دسته‌ها فوقش دو تایشان می‌توانید تعامل کنید، و آن دسته فقط دو سه نفر توی‌اش هستند، می‌بینید که نوک پیکان ریسیسم و اسنوبیسم و کوفت و زهرمار به سمت شما نشانه می‌رود. تا اینجا هم هنوز مشکل حادی وجود ندارد. یعنی خب یک پیکان مجازی به سمت آدم نشانه رفته، خب رفته که رفته، چقدر مهم است مگر. مشکل از آن‌جا شروع می‌شود که شما تقریبن تنها می‌شوید. این قسمت هم حتی الآن که دارم فکر می‌کنم خیلی مهم نیست. در واقع به نظرم باید بنشینیم ببینیم چی هست که مهم هم باشد، یک قدری هم پیچیده باشد. سادگی همیشه هم خوب نیست. گاهی آدم نیاز دارد به خودش بگوید که تو آدم پیچیده‌ای هستی. یعنی جدای تمام فرمول‌های ساده‌ای که می‌توانی خودت را باهاشان تعریف کنی باید یک چیز دیگری هم باشد. از این‌جا به بعد تبدیل می‌شوید به یک فیلسوف. یک چیزهایی هم بلدید غرغره کنید. به هر حال رسیدن به این نقطه نیازمند مطالعات سنگینی هست. یعنی باید در این سطح از علم و شعور باشید که خودتان را از موجودی که عاشق می‌شود، عصبی می‌شود، دلش تنگ می‌شود، فکر می‌کند باید دنبال سعادت بگردد والخ، بکشید بالاتر تا سطح آدمی که دیگر بی‌حس شده. خب. احساس می‌کنم دلم نمی‌خواهد بیشتر از این ادامه بدهم. یعنی فکر می‌کنم سودی ندارد. همان به نظرم بنشینم روی خودم کار کنم که خارج زده نباشم بهتر از این است که بشوم شبیه دوستانی که ... می‌بینید خیلی ساده منحرف می‌شوید به سمت دسته‌بندی. اما بگذارید بگویم این را، به خدامی‌ماند روی دلم. آخر این چه کاری‌ست که برداریم یک فولدری بسازیم توی فیس‌بوک بعد عکس‌های یک هنرپیشه‌ی هزارسال‌پیش‌مرده را بگذاریم تویش، اسم فولدر را هم بگذاریم مثلن یک چیزی از یک وبلاگ دیگری که خودش دیگر نخ‌نما شده. یعد meme شیر کنیم از سیمپسون‌ها، گلابی بگذاریم روی کتاب جامعه‌شناسی عکس بگیریم بگذاریم سر در پروفایل یا چه و چه. آقا به خدا بد است. یعنی بد از نظر من است. شما هم فکر کنید به کارتان یحتمل پی‌می‌برید که بد است. قباحت دارد حتی. نکنید خب. رد نکنید. رد کردن خیلی بد است. دیدن این‌که یک آدمی خوب بود بعد رد کرد درد دارد اصلن. اَه.