اینجا کسی را که یک کار خدماتی انجام میدهد (مثلن رانندهی تاکسی(رانندهی تاکسی کار خدماتی است؟)) وقتی میخواهند صدابزنند میگویند آنکل، یا آنتی. ایدهای ندارم که فقط شرق آسیاست که این شکلیست یا کلن همین است.
ما یک آنکلی داریم توی آفیسمان که میآید روزها از ساعت دو تا پنج بعد از ظهر جارو میکشد و پنجرهها را لکهاشان را میگیرد و میرود. این بندهی خدا یک روزی (که نمیدانم کِی بود) احساس کرد که باید با من دوست باشد. بنابراین وقتی میرسد به محل ِ کار ِ من شروع میکند معاشرتکردن. به جرئت میتوانم بگویم که دایرهی لغات انگلیسی ایشان از صد تا بیشتر نیست. بعد حالا فکر کنید با این کیسهی صدتایی میایستد و با بنده صحبت میکند. من از خلال همین صد کلمه فهمیدهام که جوانیهایش مکانیک تراکتور بوده. یک پسری دارد که توی چین است و برای خودش کسی است و یک دختری هم دارد که نمیدانم کجاست و چه میکند. علاوه بر اینها بسیار دوست دارد برود مالزی آخر هفتهها چون آنجا غذا ارزان است و تقریبن هر هفته دوشنبه از من میپرسد که آیا به حرفش گوش کردهام و رفتهام مالزی غذا بخورم یا نه.
حالا چیزهایی که من میتوانم بهش بگویم هم اینهاست. «گود»، «یس»، «نو»، «ها آر یو؟»، «تومارو آف؟»، «تنکیو». خدا به سر شاهد است که هر چیزی به غیر از اینها بهش بگویم نمیفهمد.
حالا غرض! امروز آمده یک کاغذ مچاله گذاشته جلویم میگوید «تونتی سیکسا، وِری بیوتیفولا، یور اُلدا*». حالا این یعنی چی. بعله یعنی اینکه این شمارهی یک دختری است که بیست و شش سالش است و برای من خوب است. خب من تشکر کردم و گفتم «نو، تنکیو». بعد ایشان اصرار کردند که «نو لا!*» یعنی که «نه! گو خوردی و باید بروی ببینیاش». یک مقداری نگاهش کردم و احساس کردم باید با کسی در مورد این وضعیت صحبت کنم. یعنی اصلن قشنگ نبود که این اتفاق برای من بیافتد. حتی اگر کسی که آن پیشنهاد را به شما میدهد چشمهای پیر و مهربانی داشتهباشد باز هم دلیل نمیشود که شما خود را مجبور کنید دنبال راهحل مودبانه بگردید. کاغذ را گرفتم توی دستم. یک چیزهایی به چینی تویاش نوشتهبود. حتمن اسم دخترک بود. یک شماره تلفن هم بود. کاغذ را از دور نوشتهها و شماره پاره کردهبودند. دست کشیدم به دور کاغذ. واقعن این آخرین چیزی بود که از آنکل انتظار داشتم. کاغذ را گذاشتم روی میز. شروع کردم به حرف زدن. سعی میکردم کلماتی که استفادهمیکنم کمترین احتمال حضور توی توبرهی کلماتش را داشته باشند. سی ثانیه بدون وقفه حرف زدم. آخرش هم گفتم «تنکیو» و با انگشت وسط و اشاره شماره را روی میز هول دادم سمتش. چند ثانیه نگاهم کرد، بعد کاغذ را برداشت فرو کرد توی جیبش، سطل آشغالم را خالی کرد توی سطلی که روی گاریاش بود و گفت «نو پرابلما!*». لبخند زد و رفت. چند ثانیه به کلید Air Conditioner روی دیوار نگاه کردم. بعد صندلی را چرخاندم سمت مونیتور.
*لهجهی چینی را باید بشنوید تا بدانید. جهت ارجاع به یک نمونه، راهنماییتان میکنم به یک سکانسی توی فیلم امریکن سایکو که حاج آقا کریستین بیل رفته توی یک اتوشویی که صاحبش چینی است و نمیفهمد خانمه دارد چه میگوید. آن نمونهی خوبی است، برای کسانی که میاندیشند.
ما یک آنکلی داریم توی آفیسمان که میآید روزها از ساعت دو تا پنج بعد از ظهر جارو میکشد و پنجرهها را لکهاشان را میگیرد و میرود. این بندهی خدا یک روزی (که نمیدانم کِی بود) احساس کرد که باید با من دوست باشد. بنابراین وقتی میرسد به محل ِ کار ِ من شروع میکند معاشرتکردن. به جرئت میتوانم بگویم که دایرهی لغات انگلیسی ایشان از صد تا بیشتر نیست. بعد حالا فکر کنید با این کیسهی صدتایی میایستد و با بنده صحبت میکند. من از خلال همین صد کلمه فهمیدهام که جوانیهایش مکانیک تراکتور بوده. یک پسری دارد که توی چین است و برای خودش کسی است و یک دختری هم دارد که نمیدانم کجاست و چه میکند. علاوه بر اینها بسیار دوست دارد برود مالزی آخر هفتهها چون آنجا غذا ارزان است و تقریبن هر هفته دوشنبه از من میپرسد که آیا به حرفش گوش کردهام و رفتهام مالزی غذا بخورم یا نه.
حالا چیزهایی که من میتوانم بهش بگویم هم اینهاست. «گود»، «یس»، «نو»، «ها آر یو؟»، «تومارو آف؟»، «تنکیو». خدا به سر شاهد است که هر چیزی به غیر از اینها بهش بگویم نمیفهمد.
حالا غرض! امروز آمده یک کاغذ مچاله گذاشته جلویم میگوید «تونتی سیکسا، وِری بیوتیفولا، یور اُلدا*». حالا این یعنی چی. بعله یعنی اینکه این شمارهی یک دختری است که بیست و شش سالش است و برای من خوب است. خب من تشکر کردم و گفتم «نو، تنکیو». بعد ایشان اصرار کردند که «نو لا!*» یعنی که «نه! گو خوردی و باید بروی ببینیاش». یک مقداری نگاهش کردم و احساس کردم باید با کسی در مورد این وضعیت صحبت کنم. یعنی اصلن قشنگ نبود که این اتفاق برای من بیافتد. حتی اگر کسی که آن پیشنهاد را به شما میدهد چشمهای پیر و مهربانی داشتهباشد باز هم دلیل نمیشود که شما خود را مجبور کنید دنبال راهحل مودبانه بگردید. کاغذ را گرفتم توی دستم. یک چیزهایی به چینی تویاش نوشتهبود. حتمن اسم دخترک بود. یک شماره تلفن هم بود. کاغذ را از دور نوشتهها و شماره پاره کردهبودند. دست کشیدم به دور کاغذ. واقعن این آخرین چیزی بود که از آنکل انتظار داشتم. کاغذ را گذاشتم روی میز. شروع کردم به حرف زدن. سعی میکردم کلماتی که استفادهمیکنم کمترین احتمال حضور توی توبرهی کلماتش را داشته باشند. سی ثانیه بدون وقفه حرف زدم. آخرش هم گفتم «تنکیو» و با انگشت وسط و اشاره شماره را روی میز هول دادم سمتش. چند ثانیه نگاهم کرد، بعد کاغذ را برداشت فرو کرد توی جیبش، سطل آشغالم را خالی کرد توی سطلی که روی گاریاش بود و گفت «نو پرابلما!*». لبخند زد و رفت. چند ثانیه به کلید Air Conditioner روی دیوار نگاه کردم. بعد صندلی را چرخاندم سمت مونیتور.
*لهجهی چینی را باید بشنوید تا بدانید. جهت ارجاع به یک نمونه، راهنماییتان میکنم به یک سکانسی توی فیلم امریکن سایکو که حاج آقا کریستین بیل رفته توی یک اتوشویی که صاحبش چینی است و نمیفهمد خانمه دارد چه میگوید. آن نمونهی خوبی است، برای کسانی که میاندیشند.
No comments:
Post a Comment