هر سال برایم تعریف میکند. میگوید که از سی و هفتم گیشا سوار تاکسی شده رفته سر امیرآباد، از مخابرات زنگ زده به بابا که «بیا پسرمان دارد میآید، کمرم درد گرفته». بابا شب از ساوه میرسد. برمیدارند مامان را میبرند بیمارستان. باران میآمده. باران شدید. چهارشنبه شب بوده انگار. نگهبان میگوید پذیرش ندارند. گواهی دکتر را نشانش میدهند میگویند زائو دارند. میروند تو. ده و نیم میگذارندم روی شکم مادر. انگار با کف دست فشار میدادهام خودم را بلند کنم. دو تا دندان داشتهام و چون دکتر دیر کردهبوده جای گریه سرفه میکردهام.
غریب است اینها را از توی تلفن بشنوی. باید بعدش یک سرفهای چیزی بکنی بعد بگویی «ایشالا تولد بعد نزدیک ِ هم باشیم».
غریب است اینها را از توی تلفن بشنوی. باید بعدش یک سرفهای چیزی بکنی بعد بگویی «ایشالا تولد بعد نزدیک ِ هم باشیم».
No comments:
Post a Comment