سرما خورده‌م و از این وضع راضی نیستم. مطمئنن برای سرما خورده‌گیه هیچ فرقی نمی‌کنه که من راضی هستم یا نه ، که اگر می‌کرد بعد از سه روز لااقل دماغه رو بیخیال می‌شد . دماغم عین چی داره شره می‌کنه و این خوب نیست . واقعن نیست‌ها ! بعد الآن عین این آدم تنگای خارج رفته شده‌م . نگران اینم که امروز که از پریروز حالم بدتره نکنه نتونم برم جیم و می‌دونم که حالتون همین حالا ازم به‌ هم خورد ،‌ اما خب این جبریه که من بهش دچار شده‌م و شما هم که فعلن تا این‌جا ی پستو اومدین . چون به سادگی می‌تونستین همون‌جا که حرف از جیم و این‌ها شد ببنیدین یه فحشی هم بدین و برین سراغ وبلاگ بعدی. این از این.
یک هم‌خونه‌ی اتریشی دارم . بسیار موجود nerdی هستن ایشون . برایnerd توی فارسی ، یعنی یک چیزی که واقعن بخواد لباب کلام رو منتقل بکنه نداریم . بنابراین به همون nerd بسنده می‌کنیم. بعد این صبح بلند میشه ، چششو باز نکرده میره تلویزیونو روشن میکنه . همیشه هم بلااستثنا نشنال جئوگرافی میبینه . بعد این سه هفته نبود ، رفته‌بود دوبی و بعد خونه‌شونو  بعدش مونیخ و اینا ، این تلویزیونه هم خاموش بود ، یک حالی می‌کردیم ، دیروز برگشته ، صبح چشمو باز کرده‌م میبینم صدای تلویزیون میاد. و خب این خوب ... ؟ نیست .
یه دونه از این جالباسیا که آویزون میکنن پشت در ، گرفتم ، بعد قطری که برای در در نظر گرفته‌بودن تقریبن نصف قطر در اتاق من بود و من طی تلاش مثال‌زدنی‌ای که از خودم نشون دادم در جهت راست و ریس کردن اندازه‌ها ، زدم شکستمش گذاشتم کنار. اینم خب مشخصه که خوب ... ؟ نیست .
در راستای این سرماخورده‌گیه ، رفته‌م تو بقالی آب‌پرتقال گرفتم ، (بسته بندیش شبیه تکدانه‌ بزرگای ایرانه ، عین رانیه اما ، پالپ داره) خانوم بقال می‌فرمان که حالا که دو تا برداشتی ، جایزه داری . بعد رفت دست کرد اون‌طرف و این‌طرف که یعنی من دارم دنبال جایزه‌ت میگردم و این‌ها. منم مریض و نزار دارم نگاه می‌کنم که حالا میخواد چی برام در بیاره . یه دونه چیز (دقیقن چیز) بِنفش درآورده میگه این جایزه‌ته . بعدن کاشف به عمل اومد که یک کیف‌طوری هست . تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که گاوهایی که تو اسپانیا باهاشون گاوبازی میکنن آیا به رنگ بِنفش هم حساس هستند یا نه .
بسه دیگه.
تمام
یک
خداوند موجودی به نام خانوم هایده رو آفرید تا شما را در هر حال و سنی صاف پرتاب کند وسط جاده‏ی چالوس ، موقع آش خوردن  قبل از تونل کندوان وقتی خیلی کم سالتان بوده‏است
دو
هر روز صبح می‏آیم مینشینم پشت میزم نیم ساعت شیکـّان و پیکـّان  اخبار بی بی سی فارسی و صدای آمریکا رو میبینم ، برا خودم یه نفس عمیقی می‏کشم و به مقام کار در می‏شوم
سه
فرهنگ «پست‏های بلند وبلاگ‏ها‏خوانی» را دوباره در خودم زنده کرده‏ام. یعنی می‏نشینم یک پست‏های خیلی خیلی بلندی را می‏خوانم که خودم از خودم تا سر حد مرگ تعجبم می‏گیرد.
چهار
مساله‏ی زندگی شده ثبت‏نام در کلاس رقص سالسا یا نه ! من : شرمنده !
پنج
در خارج ، کتلت جوجه همان مرغ سوخاری است ، خیلی برایش هیجان‏زده نباشید
وقتي آزادي و تنها
غربت تموم دنيا
باران می‏بارد اینجا. چیز جدیدی نیست . همیشه باران می‏بارد . امروز اما باران می‏بارد ، آن بارانی که یادت می‏افتد به باران‏های پاییز تهران . به انقلاب ، چهار راه ولیعصر. به چهارصد و شصت و نه . به کافه فرانسه . به کتاب . به چتر . به ابراهیم منصفی . به دنیای کوچک دوست داشتنی‏ای که نشد هیچ وقت مال من باشد.
باران می‏آید آقا ، باران می‏آید .
خدای احد و واحد شاهد است که زیاد چیزی نمی‏خواستم . یک کسی که باشد . آرام باشد . شلوغ نکند . داد نزند . بخندد . پیاده دوست داشته باشد گز کند همه جا را .
حالا چه ؟ از دوست داشتن می‏ترسم دیگر .
می‏گوید آدم‏های مثل تو اصلن نباید برن بیرون . میگویم خب !
آدمی بوده‏ام کلن اهل بیرون نرفتن . یعنی همیشه خوشحالتر بوده‏ام که بنشینم برای خودم یک کارهایی انجام بدهم ، سرم گرم خودم باشد  ، بقیه هم به‏م کاری نداشته باشند . بیست و شش سال همینطوری بود . یعنی نه که کلن آدمی بوده باشم که افسرده و این‏ها باشد ، بعد همه‏ش بخواهد دوری کند از همه ها‏ ، ‏ نه ، فقط احساس می‏کردم بیرون برایم هیچ ارزش افزوده‏ای ندارد . یعنی فکر میکردم آن لحظه ای که پایم را از خانه میگذارم بیرون با آن لحظه ای که چند ساعت ، یا اصلن تو بگو چند روز بعد برمیگردم خانه هیچ توفیری نکرده‏ام . حالا بماند که دو سال آخر ایران کلن به دلایلی ، زیاد مجبور شدم بیرون باشم ، با آدمهای زیادی تعامل و معاشرت کنم و الخ ، اما خب من آن آدم نبودم . اینجا هم که آمدم اولش همینطوری بود . همه‏ش حس میکردم بیرون بروم که چطور بشود . خب حالا این‏جا خوش آب و رنگ تر است باشد . اما ارزش این‏که وقتم را برایش بریزم دور ندارد . یکی هم نبود بگوید وقتت را خب چه طور دیگری توی این گوشه ی دنیا گند بزنی به‏ش بهتر است برایت ؟ خلاصه . یک مدت خوبی هست که فهمیده‏ام ، فضاها ، آدم‏ها ، یعنی کلن آن چیزی که به‏ش میگویند هنگین اراند ، وقتی رویکرد درست داشته باشی به‏شان ، پتانسیل بسیار بسیار بالایی برای خوشحال کردنت دارند . باورم نمی‏شد ، هیچ وقت باورم نمی‏شد که توی تولدم بیشتر از ده ملیت آدم حضور داشته باشد وُ بعد من با همه‏شان معاشرت کنم ، بگویم بخندم ، هیچ هم احساس نکنم که ایتز ساچ عه ویست ! از صحبت کردن با لهجه‏ی ایتالیایی تا صحبت کردن در مورد سیبیل و فواید آن برای یک مشت اروپایی ، تا تلاش برای پیدا کردن دوستانم وسط گِی کلاب ، همه‏اش یک طور خیلی خوبی بود.
تمام
همکار چینی : سایابس ! سایابس !
من : جانم ؟
همکار چینی : سوپ بهیر
من : وات ؟
همکار چینی : سوپ بهیر
من : صبح تو هم بخیر

بعدم میخنده ذوق میکنه ، شاد و خندان کلن
روی یک آدمی حساب میکنی . بعد فکر میکنی میفهمد یک چیزهایی را . میفهمد هم . خوب هم هست . با هم معاشرت میکنید . میروید میایید . یک روز اما یک دفعه میبینی برای یک چیزی که خیلی کوچک است . یا شاید خیلی کوچک شده است برای تو ، دلگیر میشود . پس میزند . میگوید نمیشناسدت . تو میمانی که چطور ممکن است این همه را بگوید و آن وقت این شکلی برای پیش پا افتاده ترین چیزها این طور بیقرار شود . بعد همینجا . یکهو یک درد بدی میپیچد توی تمام سرت . میدانم . درد سر پیچیدنی نیست . تیر میکشد . این اما میپیچد . همینطور که فکر میکنی به همه چیز ، درد را هم میبینی که میرود از یک سمت به سمت دیگر . بعد تمام سرت پر میشود از علامت تعجب . تعجبی که مثل همیشه علامت سوالی ضمنی را حمل نمیکند با خود . علامت تعجبی است که فقط تعجب است . یادت میافتد به خیلی چیزها . خیلی جاها . خیلی آدمها . یادت میافتد به دبیرستان . سه راه آذری . یادت میافتد به مدیری که توی چشم هایش میدیدی دوست داشته مدرس حوزه باشد و حالا دارد کله ی تو را از کثافت پر میکند . یادت میافتد به کتابهای مطهری . یادت میافتد به تفت دادن های دویست و سیصد صفحه ای . یادت میافتد که آقای مدرس حوزه واقعن ، و با جدیت توضیح داد که وقتی مینشینی روی سنگ مستراح چطور مطمئن باشی که هیچ آبی نپاشیده که تو را نجس کند . یادت میآید چیزهای با کلاس تری هم به‏ت یاد داده . یادت میآید تلاش کرد ماتریالیسم تاریخی را از توی قرآن بکشد بیرون . تو که نمیفهمیدی اما بعدها که فکر کردی دیدی داشته همان کار را میکرده . بعد یادت میافتد به هزار کوفت و زهر مار دیگر . یادت میافتد به خوابگاهی که چهار طبقه داشت . از زیر درهای اتاق‏های طبقه ی دومش بوی حشیش میزد بیرون . بعد یادت میآید نشسته بوده‏ای میان دود تریاک سارتر خوانده بوده‏ای . بعد همینجا . دقیقن همینجا که این اسم قلنبه وسط پست به نسبت جدی ات ظاهر میشود ، از خودت عوق‏ات میگیرد . بعد یادت میآید به پستی از وبلاگ آشنایی . نوشته بود هیچ کس نمیرود کسی را التماس کند که بیا من را بخوان . بعد راحت میشوی انگار . احساس میکنی میتوانی باز هم خودت را تعریف کنی بی اینکه نگران قضاوت کسی باشی . یاد هزار چیز میافتی . یاد هزار وقت میافتی . یادت میافتد تا بشوی این هزار بدبختی کشیدی . جویس یک جایی توی کتاب چهره ی مرد ... میگوید که به خودش سخت میگرفته توی یک دوره ای . اینطور که مثلن صورتش را میشسته ، بعد فقط نصفش را خشک میکرده . یا تنش که میخاریده ، نمیخارانده. یادت میآید این طور مازوخیستی نه ، اما تو هم کرده ای با خودت از این دست . بعد ؛ این همه ، بیشتر از این همه میآید از توی مغزت رد میشود . عین یک بسته ی دی اچ ال برش میداری میگذاری جلوی رویت . «دلگیری»ات از آن آدمی که همه ی این فکرها را و این سردرد را به‏ت هدیه داده را هم میگذاری توی یک دی اچ ال دیگر . نگاهشان میکنی . یک بار دیگر نگاهشان میکنی . بعد دلت میخواد با لگد بزنی هر دو را تکه و پاره کنی و بیاندازی دور . یادت میافتد توی ژاپن یک جایی درست کرده بودند که ملت عصبانی میرفتند آنجا ، هر چه دلشان میخواست میشکستند و آرام میآمدند بیرون . این راهم میگذاری توی دی اچ ال اول . بعد میبینی کل دی اچ ال دوم را میتوانی بگذاری توی اولی . بعد میبینی خودت هم بروی بنشینی تویش بد نیست . بعد کلن میبینی سردرد هم رفته . باز برمیگردی به همان رخوت معمول . به همان کتاب خواندن توی اتوبوس . به همان نگاه معمول به سِوِن سگمنتی که سه تا از سگمنت هاش سوخنه و طبقه ی دوم را سه خط افقی نشان میدهد . یادت میآید هیچ وقت از مادر نپرسیدی که چرا به بلوار کشاورز میگویند بلوار ، نمیگویند کشاورز. خیلی چیزها یادت میآید.
تمام
[...] همیشه یک چیز خوردنی توی کیفش دارد . امروز هم یک قوطی گرد آبی از توی کیفش درآورد عین جعبه‏های گَز . با دقت بازش کرد . از من بدتر اسیر شکم است . چشم‏هاش برق می‏زد موقع باز کردن . از دور دیدم بیسکویت است . از آن‏ها که دوست ندارم . عادتش این است بلند می‏شود می‏آید تعارف می‏کند بعد می‏رود می‏نشیند و شروع می‏کند به خوردن . از دور خواستم بگویم نیاید . گفتم شاید ناراحت شود . آخر گاهی ناراحت می‏شود . آمد . جعبه را گرفت جلوی رویم . بوی بیسکویت زد زیر دماغم . از همان‏ها که دوست نداشتم بود دقیقن . اما . من یک خاله‏ای دارم ، عالی . غمگین است اما عالی است . معاشرتی و بگو بخند . کمی عصبی . تنها . پایه ی بیرون رفتن و کافه و گشت و گذار و خرج کردن . ایران که بودم یکی دو سال آخر کمتر ، اما قبل‏ترش وقت به وقت با هم می‏رفتیم جایی می‏نشستیم چیزی می‏خوردیم . پاتوقمان یک کافه‏ای بود توی میدان آرژانتین . خاله‏ام ، اهل بیسکویت است . بیسکویت با چای . همین بیسکویت‏ها شاید . بویش که خورد زیر دماغم ، خاله را دیدم . با سینی چای و بیسکویت روی پایش . روبروی تلویزیون . دل است دیگر . تنگ می‏شود.

خانه‏ام ، بالای یک مرکز خرید است . از آسانسور که پیاده می‏شوم باید یک مسیر صد اینها متری را بروم تا برسم به در مرکز خرید تا بروم توی خیابان . خیابان هم یک صد متر دیگر دارد تا ایستگاه اتوبوس . مردی هست شاید پنجاه ساله . نابینا . توی این مسیر دویست متری از ایستگاه اتوبوس تا دم در آسانسور هر روز صبح از کنار هم رد می‏شویم . آرام راه می‏رود . آرام‏تر از معمول نابیناها . شاید آن دویست متر را یک ربع طول بکشد تا برود . این شده سنگ ترازوی دیرکرد و زودکرد من . جایی اگر وسط دویست متر ببینمش یعنی دیر نکرده‏ام . دم آسانسور اگر بر بخوریم به هم یعنی دیر است . توی ایستگاه هم که خب یعنی کامروا شدیم رفت .

مرکز خرید دو نگهبان دارد . سکوریتی . یکی اخمو . یکی بی اخم . اخمو را دوست ندارم . لاغر و احمقانه است کلن . یعنی واقعن موجودی‏ست احمقانه . طور دیگری نمی‏توانم توصیفش کنم . دیگری اما خوب است . کمی چاق . اول‏ها از کنار هم رد می‏شدیم . همین . بعد یک روزی توی گشت‏زنی صبح‏گاهش توی مرکز خرید من را دید که ایستاده‏ام عین احمق‏ها (حتمن که به زعم ایشان) از در کرکره‏ای بسته‏ی یک مغازه‏ی «تتو کنی» چینی عکس می‏گیرم . همینطور ایستاد نگاهم کرد . من هنوز ندیده بودمش . شاتر را که چلاندم و نتیجه را که دیدم و اوکی را که به خودم دادم و برگشتم ، دیدم ایستاده هاج و واج نگاهم می‏کند . گفتم «گود مورنینگ» ، توی همان حال و هوا یک‏هو هول هم کرد انگار . گفت «هِلو» . لبخند زدم و گذشتم . فردا باز دیدمش . این‏بار کار احمقانه‏ای نمی‏کردم . باز صبح بخیر گفتم . باز هول برش داشت و جای صبح بخیر گفت «هلو» . این دو بار . یک بار سومی هم همین تکرار شد . امروز باز دیدمش . از دور دست تکان داد گفت «گود مورنینگ» . نیشم باز شد . جوابش را دادم . پشت سرم کسی با فاصله ی مثلن ده پانزده متری لخ و لخ ، راه می‏آمد . به او هم صبح بخیر گفت . او جواب نداد اما .

تمام
نگاه میکنی می‏بینی می‏ترسی. همینطور بی‏مورد و الکی ترس برت داشته. از دیشبش در حال ترسیدن بوده‏ای. صبح با ترس بیدار نشده‏ای اما همین‏که به خودت آمده‏ای دیده‏ای که یک ترسی دارد تویت می‏لولد. هیچ نمی‏دانی چه گهی باید بخوری. سعی میکنی هیچ کاری نکنی. فکر می‏کنی خودش حتمن می‏رود. بعد یکهو توی یک لحظه‏ی باور نکردنی ، همینطور که ایستاده‏ای جلوی کابینت ، دست چپ توی جیب و دست راست در حال هم زدن قهوه‏ی صبح ، حس می‏کنی رفته ، حس می‏کنی تمام اعتماد به نفس عالم را یکسره زده‏اند به نامت، حتی از اینکه آن دستت توی جیبت است احساس خوشتیپی عجیبی هم می‏کنی. کلن خوب. این هست تا برگردی پشت میزت .
تمام
آدمی هستم بسیار شیفته‏ی پدر. کوچکترین چیزها در مورد پدر را دوست دارم. شاید پر بیراه نباشد که بگویم سبیل دارم چون پدر سبیل دارد. چون مرا بیشتر شبیه پدر میکند. پدر مهندس است. هزار کار برای صنعت آن مملکت کرده. وقتی میگویم هزار کار واقعن منظورم هزار کار است. نمی‏دانم چند نفر هستند که توی صنعتی که کار میکنند متدی به نامشان برای تولید محصولی وجود داشته باشد . پدر من اما دارد. من هم مهندسم. شاید چون پدر مهندس است. شیفته ی پدر هستم آن‏قدر که می‏دانم هیچ وقت آن‏قدر که پدر هست نمی‏توانم مهندس خوبی باشم. شیفته‏ی پدر هستم چون می‏دانم هزار نفر هم به‏ام بگویند از من شوخ‏تر و گرم‏تر آدم ندیده‏اند ، به تمام هزار نفرشان از دم میگویم ، «پدرم را ندیده‏اید!»
حالا هر چه. این همه را گفتم که برسم اینجا. پدر وقتی جدی بحث میکند زیاد می‏گوید «در حقیقت». دلم تنگ شده برای اینکه بنشینم یک جایی نگاهش کنم ، جدی باشد ، با دوستی ، همکاری ، فامیلی ، کسی صحبت کند و یکهو بگوید «در حقیقت».
تمام

از زبانی که داریم

وقتی میروی خارج ، مخصوصن وقتی شروع به کار میکنی . منظورم آن وقتی است که احساس میکنی همه چیز خیلی جدی ست ، یک چیزهایی میبینی که عجیب است . این پست تا همین سی ثانیه پیش قرار بود چیزی در حد دو سه جمله باشد ، حتی همین حالا هم دارم سعی میکنم توی چند جمله ی آینده تمامش کنم . اما انگار دارد طولانی‏تر میشود . حالا . توی ایران هم که بودم ، کارهای به زعم خودم مهم ِ زیادی کردم ، اما هیچ وقت احساس نمیکردم زندگی‏ام جدی شده . واقعن هیچ وقت حس جدی‏ای در مورد زندگی‏ام نداشتم . فقط داشتم عمرم را زندگی میکردم . اینجا که آمده‏ام انگار یک طور عجیبی همه چیز شروع کرده با دقت خیلی زیادی جدی شدن . الآن نمیدانم این چیزی که تا اینجا نوشته ام چطوری ربط دهم به تایتل پست . بگذارید راحت باشم .
آقا جان . من اصلن آمدم شروع کردم این پست را نوشتن ، که بگویم زبانمان زیادی جدی است . مثلن ، من این همکار عزیزم را توی فارسی صدا میزنم فلانی جان ، ولی توی انگلیسی به‏اش میگویم فلانی . به همین سادگی .
خب همین .
تمام
به معنای دقیق کلمه ، از شنیدن جمله‏هایی که توشون کلمه ی «رابطه» هست عوقم میگیره . ملت هم شروع کرده‏ن همه در مورد این کلمه‏ی جادویی پست نوشتن . یعنی ر به ‏ر دارم میبینم . میخوام از همین تریبون مهجور از همه شون تقاضا کنم که بس کنن . که بس کنین . به ولله خیلی خزه . خیلی 
این پست باید بشود چیزی شبیه فیلمهای کیشلوفسکی . یا یک اُفسکی دیگر . نمیدانم . این را میدانم که تحت تاثیر یک موسیقی‏ای که هم حالا توی گوشم است شروع کرده‏ام نوشتن این چیزی که نمیدانم .
تازگی‏ها زیاد خودم را میبینم توی یک خانه‏ای که نه بزرگ است و نه کوچک . کف خانه پارکت است و زیر قدمهای خسته‏ی پیرمردی عصا به دست غیژ و غیژ میکند . نمیدانم چرا همیشه توی پیری تنهایم . نمیدانم چرا همیشه دارم موسیقی نئوکلاسیک گوش میکنم . نمیدانم چرا همیشه عصا دارم . و نمیدانم چرا همیشه غمگینم . اما خب اینها هست . مادرم میگفت (هنوز هم میگوید) هر چه فکر کنی همان میشود . خب من دارم به همین چیزها فکر میکنم . جالب هم هست . تنها باشی . سکوت باشد . صدای هورت کشیدن چای‏ات را بشنوی . از بالای لیوان درز کوچکی که از دیروزش روی عصای چوبی‏ات پیدا شده نگاه کنی . مطمئن باشی هیچ کس تو را یادش نیست . آرام برای خودت توی خانه راه بروی . بروی آرام بنشینی روی کاناپه‏ی قهوه‏ای . کتابی را که سه ماه است میخوانی دست بگیری . صدای بخار از کتری بشنوی . کتاب را آرام ببندی . عصا را آرام برداری . اول همانطور نشسته دو دستی نگهش داری جلوی چشمها . بعد تکیه کنی و بلند شوی . کلن یک همچو چیزی خیلی حال دپرسانه ی قشنگی دارد . اما آخرش یادت میافتد که خب اما دوربینی در کار نخواهد بود . بیننده ای هم که بخواهد با خودش فکر کند «عجب پیرمرد غمگین نایسی» هم در کار نخواهد بود ایضن . بعد این ترسناک است . به طرز خیلی غریبی هم ترسناک است . اینکه سیگار بکشی و فکر کنی توی هفتاد سالگی جیمز دینی هستی برای خودت ، اما هیچ کس حتی خبر نداشته باشد که تو هستی ، چه برسد به اینکه سیگار هم میکشی ، این ترسناک است .
تمام

گوشی را برداشتم . شماره‏ی مرکز را گرفتم . التماسش کردم که بگذارد سه ساعت بروم مرخصی . دیپلم هم نداشت . حالا یک مهندس از بهترین دانشگاه مملکت داشت رسمن التماسش میکرد . عقده‏‏دان‏اش که خالی شد ، گفت برو . یک جایی بودم که تا بزرگترین قبرستان تهران فقط چهار دقیقه پیاده بود . فاصله را اینقدر دقیق میگویم چون مسیر هر روزه‏ام بود . دلم پر بود . آن‏جا که بودم آب نبود . آب برای خوردن نبود . فقط جا بود که بخوابی . گوشی را گذاشتم . نفس را بیرون دادم . دلم پر بود و میدانستم تا بخواهد خالی شود کار دارد . هنوز هم پر است . فرق حالا و آن موقع فقط این است که دیگر تلاشی هم برای خالی کردنش نمیکنم . گاهی فکر میکنم دل پر کمک میکند به خیلی چیزها .
با همان لباس سفید و شلوار سورمه‏ای خاک گرفته و با آن دو خط پهن آبی دو طرفش راه افتادم . با ستاره‏های روی دوشم و نگاه مردم هم مدتی بود کنار آمده بودم . یادم نیست چه میخواندم آن موقع ، اما یادم هست کتاب را هم برداشتم . به غیر از اینها کلاه را هم نباید فراموش میکردم . سرباز اگر کلاهش را فراموش کند خیلی بد است . خیلی گناه است . کلاهی که توی تابستان نقش زودپز را خیلی خوب ایفا میکرد . تنها فرقش با زودپز آن بود که زودپز سوپاپ اطمینان دارد و این نه . پیاده رفتم تا مترو . بله . بزرگترین قبرستان تهران مترو هم دارد . پیاده رفتم تا مترو . هفت تیر پیاده شدم .
تا خانه‏ی هنرمندان دوازده سیزده دقیقه راه بیشتر نیست . پیاده رفتم . اینبار نه سبیل داشتم ، نه مو . تازه دژبان هم هر وقت دلش میخواست میتوانست بیاید به جرم نشستن در مکان عمومی با لباس نظام جمعم کند ببرد . به هیچ جایم نبود . فقط میخواستم آن‏جا بنشینم . خانم صندوق دار جدید گفت که باید دو هزار تومان بدهم . خانم صندوق دار قدیم آمدند و گفتند که نع ، من فقط لازم است هزار تومان پرداخت کنم . کردم . خانم صندوقدار قدیم گفتند که خوب است جناب سروان‏ها کمتر هم سیگار بکشند . نگاهش کردم . گفتم حتمن خوب است .


فردا دوازدهم خرداد بود . یعنی روز قبل از سیزدهم خرداد که میشود روز قبل‏تر چهاردهم خرداد . شب را توی قبرستان خوابیدیم . روی قبرهای یک عمارتی که تمام مرده‏هایش فامیلشان یکی بود . قبر خانوادگی . فرش کشیدند و خوابیدیم . سیگار همراهم بود . آتش نه . به بدبختی پیدا کردم . رفتم وسط قبرستان . روی یک قبری نشستم . عذرخواهی کردم و نشستم . سیگار را دود کردم . برگشتم .
فردایش هجده ساعت پست* دادم.

تمام

* در راهنمایی و رانندگی پست دادن یعنی یک جا بدون حرکت بایستی و ماشین‏ها را نگاه کنی
عین این چیزی که حالا اسمش را گذاشته‏ام زندگی ، سه سال پیش هم داشتم . یا شاید کمی اینور یا آنورتر . چیزی که بیشتر از همه من را یاد آن مدت می‏اندازد صبح است . آن موقع هم خروسخوان ، بعد از بیداری ، هزار فحش خوب و آبدار می‏دادم به خودم که چرا کولر را روشن گذاشته‏ام که حالا بخواهم اینطور سگ‏لرز بزنم . بعد هم با پتوی پیچیده بلند میشدم می‏رفتم خاموشش می‏کردم . بدیهی بود که با همان پتو نمی‏توانستم بروم توی مستراحی که هشت پله هم تا من فاصله داشت ، بنابراین باز برمی‏گشتم تا دم تخت و همان طور که پتو را صاف و صوف و تمیز و مرتب پهن می‏کردم ، به خودم صبح بخیر میگفتم . با صدای بلند به خودم صبح بخیر میگفتم . انرژی مثبت خوبی بود.
حالا هم بیدار که میشوم صبح را به خودم تبریک میگویم.
صبح یعنی حد مینیمم فکر و خیال . یعنی باید بدو بدو کنی تا دیرت نشود . یعنی در عرض نیم ساعت باید هم دوش بگیری ، هم برای خودت یک چیزی آماده کنی بخوری ، هم مسواک بزنی ، هم احتمالن یقه ی یک پیراهنی را اتو بزنی ، هم سیبیلت را آنکارد کنی و از همه بدتر اگر روز دوم در آن یکی در میان ِ روزها باشد باید صورتت را هم اصلاح کنی. بنابراین وقتی برای فکر و خیال نمیماند .
تمام .
با دست خیس خاک‏ها را پاک کردم. حالا روی دستم گلی به ضخامت سه سال نشسته است . میدانم چشم بر هم بزنی میبینی دوره‏ات گذشته است . اینجا یک زمانی روزی فلان قدر بیننده داشت و حالا جز خودم آنطور که فیدبرنر میگوید فقط دویست و هفت نفر خبر دارند که همچو وبلاگی اصلن روی این اینترنت هجده گرمی وجود دارد .
خب بد هم نیست . البته اقرار میکنم که دوست داشتم جای این دویست و هفت نفر فقط صفر نفر میدانستند که این وبلاگ وجود دارد. فقط صفر نفر چون عدد صفر را بسیار دوست می‏دارم . چرایش را میگویم ، اما مطمئنم که برای لااقل دویست نفر از آن دویست و هفت نفر حمل بر خودپسندی خواهد شد . اما خب من کل اینترنت را ول کرده‏ام آمده‏ام اینجا که همین چیزها برایم مهم نباشد .
کلاس اول دبستان بودم . معلممان یک باغ وحش احمقانه روی کاغذ امتحان چاپ کرده بود و یک جدولی هم کشیده بود کنارش . از هر حیوانی توی ستون اول جدول یکی گذاشته بود و امتحانی که ما قرار بود از سر بگذرانیم نوشتن تعداد آن جک و جانورها توی ستون دیگر جدول بود. از بین تمام آن جانورها که در ستون اولی جا خوش کرده بودند یکیشان توی آن باغ وحش احمقانه نبود. خب واضح است که تعدادش میشد صفر . نوشتم . به طرفه العینی. اما خب تمام کلاس ما ، به جد عرض میکنم ، تمام کلاس ، ایضن کلاس دیگر که کنار ما نشسته بودند و با ما امتحان مشترک داشتند ، به نوبت و خیلی منظم از معلم سوال کردند که «خانوم از این سگا که تو باغ وحشه نیست...» و من هر بار ، دقیقن عین هر بار لبخندی میزدم و به خودم غره‏تر میشدم .
این از این .
چرا حالا باز آمده‏ام اینجا دارم مینویسم . این هم به خودم مربوط است . اما اگر بخواهید آن را هم برایتان میگویم. این وبلاگ را ته یکی از راهروهای دانشکده ی برق و کامپیوتر دانشگاه صنعتی اصفهان ، نشسته روی زمین ، در حالی که درد بزرگی از عشق اول را با خود حمل میکردم ساختم. شاید نوزده سالم بود. یا شاید یک سن دیگری داشتم . اما خب عاشق بودم . به طرز احمقانه و غیر قابل باوری عاشق بودم . البته بانوی مذکور به زودی بعد از تحصیل وصال ، بنده را به خدای منان سپردند و رفتند اما خب این وبلاگ هنوز هست . قیافه اش هم بد نیست . گفتم شاید بتوانم یک چیزهایی تویش بنویسم که کمتر کسی ببیند . که هم ویرم برای خوانده شدن را یک طوری بخوابانم هم خیلی خودم را در معرض دید بقیه نگذارم.
تمام
باتری ساعت تمام شد . عوضش نمیکنم . خسته بود . من هم .
با خودم میگویم که «تمام شد. آمدی یک جایی که درد ، فقط زمان بین رسیدن اتوبوسها به ایستگاه است» میگویم «هه» از پل سرازیر میشود . تو بگو عین همان که هزار بار با هم ازش پایین آمدیم که برسانیم تا خانه . میگویم «ویل یو تیک د یوترن؟» و جواب مثبت را بی هیچ حسی در کلمات میشنوم .
«می آی الایت این باس استاپ»
«یس سر»
...
«تنکیو ... اند کیپ د چنج»
...
کلید آسانسور را میچلانم . یادم افتاده که میگفتم ، مگر مغز خر خورده باشم که بقیه پول را پس نگیرم.
دنباله ی روسری اش را بی قید انداخت پشت گردن و انگار که بخواهد چیز مهمی بگوید گلویش را صاف کرد . چند ثانیه خیره به پسر نگاه کرد . «میرم دیپلممو از مدرسه میگیرم ببر به مامانت نشون بده فک نکنه من بیسوادم» .
پسر دستش را انداخت دور شانه ی های دختر . حالا قطار تکان بدی هم اگر میخورد یا هر دو می افتادند یا هیچ کدام  . دختر زل زده بود و بیرون را میپایید . قطار پیچید . نیافتادند . باز روسری اش را انداخت پشت گردن «البته دبیرستانمون گفته باید چند ماه دیگه صبر کنیم» . پسر جای دستش را محکم کرد . قطار باز پیچید .
سعدی
مرد (چهل و اندی ساله) : ایستگاه بعد باید پیاده شین شما
پیرزن (هفتاد هشتاد ساله ) {به زمین نگاه میکند} :چشم چشم
...
پیرزن {همانطور چشم به زمین} : این ایستگاه که رد شد چی ؟
مرد {در حد دو ثانیه مات به پیرزن که هنوز زمین را میکاود نگاه میکند} : سعدی . مخبر الدوله . لاله زار {باز مات به پیرزن نگاه میکند. پیر زن به زمین نگاه میکند} فردوسی
پیرزن : مخبرالدوله خوبه . لاله زار خوبه
مرد : خوبه . اما شما بخوای بری انقلاب باید دولت پیاده شی
پیرزن : هان ؟
مرد : شما بخوای بری انقلاب باید دولت پیاده شی
پیرزن : باشه {هنوز کف زمین را میبیند} باشه

سنگریزه ها علی رغم باد به نسبت تندی که میوزد تکانی نمیخورند . در واقع سنگریزه ها محکم به زمین چسبیده اند . اما باد که گرد هم میوَزد خاک زیادی بلند کرده . همه ی این ها توی یک کادر بسته دیده میشوند . بعد دوربین آرام آرام بالا می آید . کابویی پشت به دوربین . رو به خورشید دو ساعت مانده به غروب انگار که میخواهد با کسی دوئل کند دیده میشود . تابلو است که تصویرش اُور اکسپوزد است . باد هنوز میوزد . از همین پشت معلوم است که یک شاخه ی معلوم نیست چه گوشه ی لبش میچرخد . سرش هم پایین است .
کابوی : هی پیرمرد !
دوربین کمی به سمت راست میرود . باز هم به سمت راست میرود . دیگر حالا رسیده به یک ساختمانی که سردرش نوشته است سالن . کسی نیست . ساختمان را میرود بالا . روی سقف هم کسی نیست . انگار که گاف بدی داده باشد به سرعت دوباره کادر اوراکسپوزد شده ی کابوی را میگیرد . اما کابوی صورتش به طرف چپ است . شاخه ی معلوم نیست چه هم گوشه ی لبش واضح است . دوربین با این که کمی روی کابوی اور اکسپوزد شده معطل کرده اما انگار که آن تصاویر سمت راست سالن و این ها قسمتی از فیلم بوده و در دکوپاز با حروف بولد نوشته شده ن میچرخد سمت چپ .
پیرمردی کچل ‌، لاغر ، با لباس تمام چرم ، نشسته کنار در سالنی که عین سالن روبرو است . در حال دوختن کفشش است انگار . دوربین رویش ایستاده . قاعدتن باید حرفی بزند . نمیزند . دوربین میرود که برود سمت کابوی اوراکسپوزد شده .هنوز پیرمرد لاغر از کادر خارج نشده سریع برمیگردد رویش دوباره . اما او چیزی نگفته . حتی قشنگ دیده میشود که نیم نگاهی زیر چشمی به دوربین می اندازد و به کارش ادامه میدهد . دوربین به همان سیاق قبل انگار که هیچ اشتباهی نشده آرام میرود روی کابوی اوراکسپوزد شده .
کابوی : پیرمرد با توام لعنتی !
لام لعنتی را طوری میگوید انگار توی دهانش حبابی ترکیده . دوربین سمت پیرمرد نمیرود . به وضوح از او ترسیده .موسیقی پخش میشود .
.

دوربین در حالی که به عقب میرود سرش را هم میچرخاند سمت چپ . یک طوری کادر را میبندد که هم کابوی هم پیرمرد تویش دیده میشوند . کابوی هفت تیرش را به سرعت بیرون میکشد . «اَه نشد» هفت تیر را به جایش برمیگرداند . دو سه بار مشقی ادای هفت تیر بیرون کشیدن را درمیاورد . آرام . بعد هفت تیر را غیر مشقی بیرون میکشد . هنوز دستش توی هوا آرام نگرفته که گلوله ای توی پای چپش خالی میکند .
دقیقن مشخص است خیلی دردش گرفته . «هی پیرمرد !» پیرمرد انگار که چشمش نزدیک بین باشد ، پلک هایش را کمی روی هم میکشد و به سختی به سمتی که صدای شلیک آمده نگاه میکند . بعد سرش را میبرد بالا و کابوی را نگاه میکند . چشمهایش هم انگار دیگر نزدیک بین نیستند .
پیرمرد «شت . این چه کثافتی بود مرتیکه ی خل وضع ؟»
کابوی «این گوله واسه خاطر این بود که سه بار صدات نکنم ، سه بار صدا کردنت یعنی ... یعنی ...» اشک از گوشه ی چشمش میغلتد . دوربین هم زوم کرده روی اشک . میرود لای ریش ها و دیگر دیده نمیشود .
پیرمرد «هاه؟»
کابوی راه افتاده . بدجوری میشلد . تا غروب حالا یک ساعت و چهل و هشت دقیقه مانده . شاخه را هم تف میکند .
پیرمرد «اما تو که سه بار صدام زدی مرد» بلند میشود و پشت سر کابوی به راه میافتد . او هم میشلد .
یک ساعت و چهل و شش دقیقه مانده به غروب .


خوب که بشوییشان پاک میشوند . سه بار . سه بار بدون وقفه . یعنی اینطور که لیزیشان که رفت ، باز صابون را برداری . فقط باید قول بدهی که دیگر فکرش را نکنی . گریه هم . شکوه هم حتی . هر چه ، همه را بریز دور . مردم را ببین ! میروند ، میایند ، میکنند ، مینوشند ، تو اما همینجا ایستاده ای وُ خیره مانده ای به پشت دستهایت . منتظری چیزی بگویند ؟ یا شاید اشکی بریزند ؟ آنها هم خوب میدانند که کار خودشان بوده . سبویی که شکست و آبی که ریخت ، به تلنگر ناشیانه و بیشرمانه ی خود آنها بود . حال بایست و نگاه کن . آنقدر نگاهشان کن تا دیگر سیگار هم نتوانی به دست بگیری . من که میدانم ! سیگار که نباشد ، اشکهایت باز میغلتند روی گونه ها و تمام
دستت به هيچ جا بند نيست . كيست كه بداند ما دست از پا خطا نكرديم . فرياد "آي آدمها"يمان را هيچ كس نشنيد . سرما به صورتمان مي‌كوبيد و ما چشممان مانده بود به كوه‌ها . برف هم زير پايمان صدا نمي‌كرد . گريه‌ات انداخته‌اند . من اما مي‌دانم كه تو پاك‌ترين بودي . دست‌هايت را من گرفته‌بودم . هق‌هق مي‌كني . من دلم ميلرزد . صداي اذان و دود سيگار و بوي عود هم كفاف اين درد را نمي‌دهد . پشت‌بام هم ديگر وقعي نمي‌گذارد بهمان . شايد جايي ديگر باشد . مگر نمي‌گويند دنيا بزرگ است ؟