نگاه میکنی می‏بینی می‏ترسی. همینطور بی‏مورد و الکی ترس برت داشته. از دیشبش در حال ترسیدن بوده‏ای. صبح با ترس بیدار نشده‏ای اما همین‏که به خودت آمده‏ای دیده‏ای که یک ترسی دارد تویت می‏لولد. هیچ نمی‏دانی چه گهی باید بخوری. سعی میکنی هیچ کاری نکنی. فکر می‏کنی خودش حتمن می‏رود. بعد یکهو توی یک لحظه‏ی باور نکردنی ، همینطور که ایستاده‏ای جلوی کابینت ، دست چپ توی جیب و دست راست در حال هم زدن قهوه‏ی صبح ، حس می‏کنی رفته ، حس می‏کنی تمام اعتماد به نفس عالم را یکسره زده‏اند به نامت، حتی از اینکه آن دستت توی جیبت است احساس خوشتیپی عجیبی هم می‏کنی. کلن خوب. این هست تا برگردی پشت میزت .
تمام