آدمی هستم بسیار شیفته‏ی پدر. کوچکترین چیزها در مورد پدر را دوست دارم. شاید پر بیراه نباشد که بگویم سبیل دارم چون پدر سبیل دارد. چون مرا بیشتر شبیه پدر میکند. پدر مهندس است. هزار کار برای صنعت آن مملکت کرده. وقتی میگویم هزار کار واقعن منظورم هزار کار است. نمی‏دانم چند نفر هستند که توی صنعتی که کار میکنند متدی به نامشان برای تولید محصولی وجود داشته باشد . پدر من اما دارد. من هم مهندسم. شاید چون پدر مهندس است. شیفته ی پدر هستم آن‏قدر که می‏دانم هیچ وقت آن‏قدر که پدر هست نمی‏توانم مهندس خوبی باشم. شیفته‏ی پدر هستم چون می‏دانم هزار نفر هم به‏ام بگویند از من شوخ‏تر و گرم‏تر آدم ندیده‏اند ، به تمام هزار نفرشان از دم میگویم ، «پدرم را ندیده‏اید!»
حالا هر چه. این همه را گفتم که برسم اینجا. پدر وقتی جدی بحث میکند زیاد می‏گوید «در حقیقت». دلم تنگ شده برای اینکه بنشینم یک جایی نگاهش کنم ، جدی باشد ، با دوستی ، همکاری ، فامیلی ، کسی صحبت کند و یکهو بگوید «در حقیقت».
تمام