[...] همیشه یک چیز خوردنی توی کیفش دارد . امروز هم یک قوطی گرد آبی از توی کیفش درآورد عین جعبههای گَز . با دقت بازش کرد . از من بدتر اسیر شکم است . چشمهاش برق میزد موقع باز کردن . از دور دیدم بیسکویت است . از آنها که دوست ندارم . عادتش این است بلند میشود میآید تعارف میکند بعد میرود مینشیند و شروع میکند به خوردن . از دور خواستم بگویم نیاید . گفتم شاید ناراحت شود . آخر گاهی ناراحت میشود . آمد . جعبه را گرفت جلوی رویم . بوی بیسکویت زد زیر دماغم . از همانها که دوست نداشتم بود دقیقن . اما . من یک خالهای دارم ، عالی . غمگین است اما عالی است . معاشرتی و بگو بخند . کمی عصبی . تنها . پایه ی بیرون رفتن و کافه و گشت و گذار و خرج کردن . ایران که بودم یکی دو سال آخر کمتر ، اما قبلترش وقت به وقت با هم میرفتیم جایی مینشستیم چیزی میخوردیم . پاتوقمان یک کافهای بود توی میدان آرژانتین . خالهام ، اهل بیسکویت است . بیسکویت با چای . همین بیسکویتها شاید . بویش که خورد زیر دماغم ، خاله را دیدم . با سینی چای و بیسکویت روی پایش . روبروی تلویزیون . دل است دیگر . تنگ میشود.
خانهام ، بالای یک مرکز خرید است . از آسانسور که پیاده میشوم باید یک مسیر صد اینها متری را بروم تا برسم به در مرکز خرید تا بروم توی خیابان . خیابان هم یک صد متر دیگر دارد تا ایستگاه اتوبوس . مردی هست شاید پنجاه ساله . نابینا . توی این مسیر دویست متری از ایستگاه اتوبوس تا دم در آسانسور هر روز صبح از کنار هم رد میشویم . آرام راه میرود . آرامتر از معمول نابیناها . شاید آن دویست متر را یک ربع طول بکشد تا برود . این شده سنگ ترازوی دیرکرد و زودکرد من . جایی اگر وسط دویست متر ببینمش یعنی دیر نکردهام . دم آسانسور اگر بر بخوریم به هم یعنی دیر است . توی ایستگاه هم که خب یعنی کامروا شدیم رفت .
مرکز خرید دو نگهبان دارد . سکوریتی . یکی اخمو . یکی بی اخم . اخمو را دوست ندارم . لاغر و احمقانه است کلن . یعنی واقعن موجودیست احمقانه . طور دیگری نمیتوانم توصیفش کنم . دیگری اما خوب است . کمی چاق . اولها از کنار هم رد میشدیم . همین . بعد یک روزی توی گشتزنی صبحگاهش توی مرکز خرید من را دید که ایستادهام عین احمقها (حتمن که به زعم ایشان) از در کرکرهای بستهی یک مغازهی «تتو کنی» چینی عکس میگیرم . همینطور ایستاد نگاهم کرد . من هنوز ندیده بودمش . شاتر را که چلاندم و نتیجه را که دیدم و اوکی را که به خودم دادم و برگشتم ، دیدم ایستاده هاج و واج نگاهم میکند . گفتم «گود مورنینگ» ، توی همان حال و هوا یکهو هول هم کرد انگار . گفت «هِلو» . لبخند زدم و گذشتم . فردا باز دیدمش . اینبار کار احمقانهای نمیکردم . باز صبح بخیر گفتم . باز هول برش داشت و جای صبح بخیر گفت «هلو» . این دو بار . یک بار سومی هم همین تکرار شد . امروز باز دیدمش . از دور دست تکان داد گفت «گود مورنینگ» . نیشم باز شد . جوابش را دادم . پشت سرم کسی با فاصله ی مثلن ده پانزده متری لخ و لخ ، راه میآمد . به او هم صبح بخیر گفت . او جواب نداد اما .
تمام
خانهام ، بالای یک مرکز خرید است . از آسانسور که پیاده میشوم باید یک مسیر صد اینها متری را بروم تا برسم به در مرکز خرید تا بروم توی خیابان . خیابان هم یک صد متر دیگر دارد تا ایستگاه اتوبوس . مردی هست شاید پنجاه ساله . نابینا . توی این مسیر دویست متری از ایستگاه اتوبوس تا دم در آسانسور هر روز صبح از کنار هم رد میشویم . آرام راه میرود . آرامتر از معمول نابیناها . شاید آن دویست متر را یک ربع طول بکشد تا برود . این شده سنگ ترازوی دیرکرد و زودکرد من . جایی اگر وسط دویست متر ببینمش یعنی دیر نکردهام . دم آسانسور اگر بر بخوریم به هم یعنی دیر است . توی ایستگاه هم که خب یعنی کامروا شدیم رفت .
مرکز خرید دو نگهبان دارد . سکوریتی . یکی اخمو . یکی بی اخم . اخمو را دوست ندارم . لاغر و احمقانه است کلن . یعنی واقعن موجودیست احمقانه . طور دیگری نمیتوانم توصیفش کنم . دیگری اما خوب است . کمی چاق . اولها از کنار هم رد میشدیم . همین . بعد یک روزی توی گشتزنی صبحگاهش توی مرکز خرید من را دید که ایستادهام عین احمقها (حتمن که به زعم ایشان) از در کرکرهای بستهی یک مغازهی «تتو کنی» چینی عکس میگیرم . همینطور ایستاد نگاهم کرد . من هنوز ندیده بودمش . شاتر را که چلاندم و نتیجه را که دیدم و اوکی را که به خودم دادم و برگشتم ، دیدم ایستاده هاج و واج نگاهم میکند . گفتم «گود مورنینگ» ، توی همان حال و هوا یکهو هول هم کرد انگار . گفت «هِلو» . لبخند زدم و گذشتم . فردا باز دیدمش . اینبار کار احمقانهای نمیکردم . باز صبح بخیر گفتم . باز هول برش داشت و جای صبح بخیر گفت «هلو» . این دو بار . یک بار سومی هم همین تکرار شد . امروز باز دیدمش . از دور دست تکان داد گفت «گود مورنینگ» . نیشم باز شد . جوابش را دادم . پشت سرم کسی با فاصله ی مثلن ده پانزده متری لخ و لخ ، راه میآمد . به او هم صبح بخیر گفت . او جواب نداد اما .
تمام