وقتی میروی خارج ، مخصوصن وقتی شروع به کار میکنی . منظورم آن وقتی است که احساس میکنی همه چیز خیلی جدی ست ، یک چیزهایی میبینی که عجیب است . این پست تا همین سی ثانیه پیش قرار بود چیزی در حد دو سه جمله باشد ، حتی همین حالا هم دارم سعی میکنم توی چند جمله ی آینده تمامش کنم . اما انگار دارد طولانیتر میشود . حالا . توی ایران هم که بودم ، کارهای به زعم خودم مهم ِ زیادی کردم ، اما هیچ وقت احساس نمیکردم زندگیام جدی شده . واقعن هیچ وقت حس جدیای در مورد زندگیام نداشتم . فقط داشتم عمرم را زندگی میکردم . اینجا که آمدهام انگار یک طور عجیبی همه چیز شروع کرده با دقت خیلی زیادی جدی شدن . الآن نمیدانم این چیزی که تا اینجا نوشته ام چطوری ربط دهم به تایتل پست . بگذارید راحت باشم .
آقا جان . من اصلن آمدم شروع کردم این پست را نوشتن ، که بگویم زبانمان زیادی جدی است . مثلن ، من این همکار عزیزم را توی فارسی صدا میزنم فلانی جان ، ولی توی انگلیسی بهاش میگویم فلانی . به همین سادگی .
خب همین .
تمام
آقا جان . من اصلن آمدم شروع کردم این پست را نوشتن ، که بگویم زبانمان زیادی جدی است . مثلن ، من این همکار عزیزم را توی فارسی صدا میزنم فلانی جان ، ولی توی انگلیسی بهاش میگویم فلانی . به همین سادگی .
خب همین .
تمام