آدمی بودهام کلن اهل بیرون نرفتن . یعنی همیشه خوشحالتر بودهام که بنشینم برای خودم یک کارهایی انجام بدهم ، سرم گرم خودم باشد ، بقیه هم بهم کاری نداشته باشند . بیست و شش سال همینطوری بود . یعنی نه که کلن آدمی بوده باشم که افسرده و اینها باشد ، بعد همهش بخواهد دوری کند از همه ها ، نه ، فقط احساس میکردم بیرون برایم هیچ ارزش افزودهای ندارد . یعنی فکر میکردم آن لحظه ای که پایم را از خانه میگذارم بیرون با آن لحظه ای که چند ساعت ، یا اصلن تو بگو چند روز بعد برمیگردم خانه هیچ توفیری نکردهام . حالا بماند که دو سال آخر ایران کلن به دلایلی ، زیاد مجبور شدم بیرون باشم ، با آدمهای زیادی تعامل و معاشرت کنم و الخ ، اما خب من آن آدم نبودم . اینجا هم که آمدم اولش همینطوری بود . همهش حس میکردم بیرون بروم که چطور بشود . خب حالا اینجا خوش آب و رنگ تر است باشد . اما ارزش اینکه وقتم را برایش بریزم دور ندارد . یکی هم نبود بگوید وقتت را خب چه طور دیگری توی این گوشه ی دنیا گند بزنی بهش بهتر است برایت ؟ خلاصه . یک مدت خوبی هست که فهمیدهام ، فضاها ، آدمها ، یعنی کلن آن چیزی که بهش میگویند هنگین اراند ، وقتی رویکرد درست داشته باشی بهشان ، پتانسیل بسیار بسیار بالایی برای خوشحال کردنت دارند . باورم نمیشد ، هیچ وقت باورم نمیشد که توی تولدم بیشتر از ده ملیت آدم حضور داشته باشد وُ بعد من با همهشان معاشرت کنم ، بگویم بخندم ، هیچ هم احساس نکنم که ایتز ساچ عه ویست ! از صحبت کردن با لهجهی ایتالیایی تا صحبت کردن در مورد سیبیل و فواید آن برای یک مشت اروپایی ، تا تلاش برای پیدا کردن دوستانم وسط گِی کلاب ، همهاش یک طور خیلی خوبی بود.
تمام
تمام
No comments:
Post a Comment