لحظات خوش

اين روزها لحظات خوش خلاصه ميشود به مسير ده دقيقه اي بين دانشکده و دکه روزنامه فروشي ، کنار زدن اولين اعتماد از روي کپه ي روزنامه ها و برداشتن دومي ، گپ چهار يا پنج دقيقه اي با پيرمرد روزنامه فروش با دندانهاي زرد و صداي دو رگه ، تورق شتاب زده تو مسير برگشت و احتمالا نگاه کردن به پسري که از پنجره ي پل دانشکده زل زده به دختري که پشت سر من نزديک ميشود و لبخندي و چشمکي که فکر نکنم بيشتر از يک ماه طول بکشد!ه

همين

نور

رد شدن از روی جوی آب با دو تا عصای بی جون و دو تا پای نصفه و نیمه جوندار به این آسونیها نبود .

بعد از اینکه به سختی از جوی رد شد ، با دست لرزونش دستمال سفیدی از جیب سمت راست روی پیراهنش بیرون آورد و پیشونی پر از عرقش رو که به لطف شیمی درمانی تا وسطهای سرش بالا رفته بود به آهستگی پاک کرد . بعد در حالیکه وزنش رو بوسیله ساعد دوتا دستش روی دسته های دایره شکل دو تا عصا انداخته بود ، آروم دستمال رو چهار لا کرد و دوباره توی جیبش گذاشت . نفس نسبتا عمیقی کشید و سرش رو بالا گرفت . دیگه فقط یک مسافت کوتاه و چند تا پله مونده بود تا بتونه وارد ایستگاه مترو بشه .آروم آروم مسیر رو طی کرد تا به گیت رسید ، دوباره با دست لرزونش بدون اینکه نگاه کنه شروع کرد توی جیب سمت چپ پیرهنش رو گشتن تا بلیط پیدا کنه . تو همین حین یک نفر از پشت سرش محکم نفسش رو از بینی بیرون داد . آروم عصای سمت راست رو جابجا کرد و با حالت عذرخواهی به مردی که پشت سرش ایستاده بود نگاه کرد و کمی خودش رو به سمت راست کشید تا مرد زودتر عبور کنه . بالاخره یک بلیط آبی یکسره از توی جیبش بیرون آورد و به سختی در حالیکه عصاش هم به همراه دستش بالا اومده بود اونرو داخل دستگاه کارت خوان گذاشت و از گیت عبور کرد .

روی پله برقی ایستاد و آروم رفت پایین و به جمعیت منتظر توی ایستگاه ملحق شد .

حداقل چهل و پنج دقیقه با اون وضعیت پیاده راه اومده بود و تمام مدت نگران بود که نکنه دیر برسه . چند دقیقه بعد تراموا به ایستگاه رسید و همه به سرعت سوار شدند اون هم با سرعت خودش به سمت در ترن رفت و آخرین نفر سوار شد جایی برای نشستن نبود همه کسایی هم که نشسته بودن خواب بودن . میله بالای سرش رو هم نمی تونست چنگ بزنه چون باید با دو تا عصاش تعادلش رو حفظ می کرد . رفت کنار میله عمودی سمت دری که روبروی دری بود که ازش وارد تراموا شده بود ایستاد . دست راستش رو دور میله حلقه کرد بعد دوباره داخل حلقه عصاش کرد و یله داد روی دو تا عصا .

پیشونیش پر از عرق بود اما نمی تونست دستمالش رو از جیبش در بیاره . مشکی که توی جیب راست پیرهنش بود بوی عرق توی واگن رو قابل تحمل تر کرده بود . سرش رو به در تکیه داد و شروع کرد به صلوات فرستادن . نگران بود که نکنه ایستگاه مصلی نتونه به موقع بجنبه و از تراموا پیاده بشه این بود که یک ایستگاه قبل دستش رو از دور میله باز کرد تا زمانی واسه اون کار موقع پیاده شدن هدر نکنه .

سینه اش کمی می سوخت چند دقیقه ای بود که سرفه اش گرفته بود اما سعی کرده بود سرفه نکنه ، ولی نمیتونست ، سرفه کرد . باز هم سرفه کرد اونقدر که مجبور شد دستمالش رو دربیاره و جلوی دهنش بگیره . احساس کرد ترن در حال ایستادنه اما لحظه به لحظه سرفه هاش شدیدتر می شد . تراموا ایستاد اما اون از شدت سرفه حتی حرکات بدنش رو هم نمیتونست کنترل کنه .

صدای اعلان ایستگاه اومد " ایستگاه مصلی " و در واگن باز شد .

سعی کرد نفسش رو حبس کنه و راه بیفته اما نمیتونست ، شدیدتر از همیشه سر فه می کرد . در تراموا بسته شد . دیگه تموم شد امکان نداشت به موقع برسه !

آروم آروم مثل مامورای آتش نشانی توی فیلمهای سینمایی که از میله خوابگاه سر می خورن و می رن پایین با دو تا دست چنگ زده به عصا نشست روی زمین . پاهاش رو دراز کرد و سرش رو از پشت تکیه داد به دیوار واگن . زمزمه کرد :

"دو رکعت اوهوع اوهوع[*] نماز عید اوهوع اوهوع فطر اوهوع اوهوع "

با آستینش گوشه راست لبش رو پاک کرد

"می خوانم برای رضا اوهوع اوهوع رضای خدا اوهوع اوهوع قربتا الی الله اوهوع اوهوع "

سرش رو خم کرد روی شونه چپش .

چشمش بسته شد .

فقط نور می دید .



[*] مرد سرفه ميکند.

حذف شد

خانواده

ناممکن نمینمایدکه اينان که اطرافمانند و نام خانواده را برایمان به دوش میکشند ، مردمی اند منتخب به تصادف از میان هزاران و بلکه ميليونها نفر انسان ، که همان اندازه که اينان شایسته به دوش کشيدن این نسبت برايمان بوده اند ، آنهاي ديگر نيز .
اما به اقبال و چه بسا جبر ، هم اينها به اين نسبت خوانده شدند و در همه سالهاي عمر به واسطه همين نام نسبتا مقدس و شايد از روي اجباري که خودشان مهر پرآوازه محبت بر آن نهادند ، آنقدر خاطره ريز و درشت برايمان ساخته اند و تمام توش و توان خود را خرج اين مهم کرده اند ، که توفير کنيم برايشان از بقيه . صد البته که ما نيز آنها را ممتاز ميدانيم از ديگران ، چه ، ممکن است هم حالا مردمی ديگر را ترجيح مي داديم به اینان به عنوان خواهر و پدر و مادر و برادر.
چه بسا اين جمله آخر براي هر کداممان به غايت در انديشه تکرار شده باشد که از ديد من علت عادت است و تکرار.
دقیقتر تر که ببينيم ، آنها فرق دارند.
شايد بهتر است جمله قبل سوالي باشد براي کشيدن لباب مطلب از متن که
واقعا آنها چه فرقي دارند با دیگران؟

کاميون

وقتي سيزده سالش بود مجبور شد کار کنه.

با کلي التماس و خواهش ، شد شاگرد شوفر يه کاميون.

درس و مدرسه رو هم ول کرد ، همون شش سال درس براي شاگردي بس بود.

اولها فقط کنار شوفر مي نشست و جاده رو نگاه ميکرد و حواسش بود که اوستا خوابش نبره ، همينکه ميديد اوستا داره چرت ميزنه يه ليوان چاي ميداد دستش. اولها نمي دونست که ليوان چايي که ميدن دست راننده نبايد لب به لب پر باشه ، دو سه بار که اوستا سرش داد زد ديگه ياد گرفت.

بعدترها تو پمپ بنزين ديگه اوستا از کاميون پياده نميشد ، خودش سريع السير دوتارکاب يکي ميپريد پايين و ترتيب کارها رو ميداد.

هر سفر که ميرفتن موقع برگشت اوستا حقوقش رو بهش ميداد ؛ اولها يه راست همه پول رو ميبرد ميداد به ننه اش بعدترها يه کمي اش رو ميگذاشت تو جيب خودش بمونه.

اولها جاده رو دوست نداشت ، براش تکراري بود و دلگير ، بعدترها دوستش داشت ، نه دلگير بود و نه تکراري ،برعکس مايه آرامشش شده بود.

کم کم رانندگي هم ياد گرفت ولي چون تصديق نداشت کمتر ميتونست تو جاده بشينه پشت رل.

همه ي کاستهاي اوستا رو هم از بهر شده بود و باهاشون ميخوند اوستا هم بشکن ميزد و کيف ميکرد.

خودشم نفهميد کي سيگار دست گرفت ، وينستون قرمز ميکشيد اما حساب نمره ي نيکوتين و قطران همه جور سيگاري رو داشت.

اولها ميترسيد وقتي اوستا تو جاده ميروند چرت بزنه ؛ بعدترها اما يه ندا ميداد و ميرفت پشت تخت ميگرفت ميخوابيد.

يواش يواش فرق ميل گاردون و ميل بادامک رو ياد گرفت ؛ هر وقت اوستا سرش رو ميکرد تو موتور ، اونم تا نيم تنه توي موتور بود.

اولها به مقصد که ميرسيدن از کنار اوستا جمب نميخورد ؛ بعدترها اما ، تا يکي دو ساعت واسه خودش چرخ نميزد دلش آروم نميشد.

اول ترها از کاميون بدش ميومد ؛ بعدترها دوست داشت يه ترانزيت داشته باشه.

بعدترها يه بار هم تو سفر عاشق شد.

اتاق

خوب که به اتاق دقت ميکني همه نشونه هاي شلختگي و بي برنامگي رو ميتوني ببيني.اما واقعيت اينه که هر دو نفري که توي اين اتاق زندگي ميکنن آدمهاي منظمي هستن.

هر روز کلاسهاي صبحشون رو خواب ميمونن.برنامه صبحانه منطمي دارن.اول آب جوش درست ميکنن ، بعد با دو تا چاي کيسه اي چاي رو آماده ميکنن ، با مقدار زيادي شکر شيرينش ميکنن و سيگار رو ناشتا همراه چاي دود ميکنن.

صورتشون رو يک روز در ميون اصلاح ميکنن و هيچ وقت افتر شيو و مام زير بغل و عطر و ادکلن فراموششون نميشه.

اولي حدودا هشت و دومي نه ساعت بعد از اينکه اتاق رو ترک ميکنن ، برميگردن. اولي با يک روزنامه وارد اتاق ميشه و دومي با يه مقدار خوراکي تا تلافي ناهار نخورده رو دربيارن.

يخچال اتاق فقط به مدت دو ساعت بعد از اينکه هر دو به اتاق ميرسن پره ، و زير سيگاري اتاق فقط شبها از فيلترهاي سيگار خالي ميشه.

هر دو حدودا روزي دو ساعت روزنامه ميخونن و هيچ وقت يادشون نميره که مقدار معتنابهي درس براي خوندن دارن.

هميشه صداي موسيقي توي اتاق شنيده ميشه اما اين موضوع کاملا براشون علي السويه محسوب ميشه .

با هم زياد صحبت ميکنن ؛ در مورد زندگي در مورد سياست در مورد ورزش ، شايد هم کمي در مورد آينده. اين آخري به ندرت پيش مياد.

از پنجره اتاق منظره زيبايي ديده ميشه اما کمتر پيش مياد که بيرون رو نگاه کنن.

شبها غذاي آماده ميخورن.

هر دو هميشه کتابي براي خوندن دارن و کتابهاي خونده شده روي يک ميز کنار اتاق روي هم چيده ميشن.

هر روز يک ربع تا نيم ساعت با خونواده و دوستان تلفني صحبت ميکنن و هر شب دير ميخوابن.

ميبينين همه چيز هميشه کاملا منظمه ، جاي هيچ چيز عوض نميشه ، همينطور زمان همه چيز هميشه ثابته.

اگه نشناسيشون فکر ميکني آدمهاي بي احساسي هستن اما اشتباه ميکني


صدای زنگ ساعت موبایل

هشت و نیم اسنوز

هشت و سی و پنج اسنوز

.

.

.

نه و بیست و پنج اسنوز

.

.

.

ده و پنج خاموش

صبحه ، یعنی صبح که نه ، قبل از ضهره

موسیقی صبح : دیوار موسیقیدانهای انگلیسی

محبت صبح : اس ام اس

صبحانه : چای شیرین ، سیگار ، تلفن به تو

این آخری از همه دلچسب تره!

خواب دیده بودی ، از خواب پریده بودی ، صدای تهران ، فاطمی؟ مرسی!

مسواک ، مام زیر بغل ، عطر و گلاب ، لباس و کفش

موسیقی : بردار به دارم زن از روی پل فردیس

آب و هوا : سبز ، باد

دانشکده : سرد ِ سرد ِ سرد

فکر : مشغولِ مشغولِ مشغول

نکته : شاهد واضح راسخ مدبری در کنار تعدادی از دوستانشان در اندلوس رویت شدند.

ساعت : ده و پنجاه

مقصد : تالارِ پنج کلاس احتمال مهندسی

سخن روز : مال مایی ها! نری جایی ها!

خنده : دختری که پنج تا صندلی اونورتر نشسته مثل سگ تو کف پسریه که پنج تا صندلی اونورتر نشسته!

تمام : کلاس

عذاب وجدان : تو باید همون اعتماد همیشگی رو بگیری ، اما آخه هم میهن واقعا عالیه! مجبور شدم میفهمی؟

ناهار : طعم عدس ، عطر کافور!

فحش : آشغال اینقدر سیگار نکش!

ساعت : سیزده و دوازده

انرژی و خنده با صدای تو!

واقعا از چهارصد کیلومتری عجیب نیست؟

مقصد : تریای دانشکده ، چای ، روزنومه، جدید الورودیهای جوگیر خز ، سبز ، باد

ساعت سه کلاسِ جاوا ، ما بچه های خوبی هستیم

....

یه برنامه نصب کردن یعنی اینقدر سخته؟

رجیستر سایت دانشکده بیست و پنج صدم توش گیر کرده بود!

من ، علی ، اتاق

موضوع نگرانی : نیستی چرا؟

رستوران ، جوجه کباب

موضوع نگرانی بیشتر : هنوز هم که نیستی!

اعصاب خردی : هاست و دومِین به من ربطی نداره به خدا!

احساس قلب به عنوان پمپ بتون : پس کجایی تو؟

سرگیجه ، حالت تهوع

آهاااااااااااااااااااااااااااااااااااااان ، نوشتی که خوبی!

تلفن : انگار که گریه کرده باشی ، ولی میگی که خوبی ، خوب خدا رو شکر!

زمان در واحد سیگار دقیقه میگذره!

نکته ی نصفه شب : یک اصفهانی همیشه یک اصفهانی می ماند ، شک نکنید!

نتیجه گیری : خوب وقتی خوابت میاد فردا هم امتحان داری نشین ساعت چهار صبح اینهمه چرت و پرت بنویس که!

تهوع

حذف شد

تارِیک

حذف شد

تکرار

حذف شد

سيزده


1)دختر و پسر دارن با هم توي بلنديهاي بام تهران قدم ميزنن.

2)دختر و پسر عاشق همديگه ن.

3)هردو ترجيح ميدن به جاي ابراز عشق ده باره و صدباره و تاکيد کردن روي علاقه دوطرفه شون به عقايد هم گوش کنن و فکر کنن به اين که تا کي براي هم جذاب مي مونن.

4)دختر و پسر توي کافي شاپ پينت بال نشسته ن . پسر قهوه مکزيکي که دختربراي خودش سفارش داده ولي دوستش نداشته رو مزه مزه ميکنه و دختر قهوه ونيزي پسر رو که اتفاقا دوستش هم داشته با لبخند دلبرانه اي که بهش ميزنه نوش جان ميکنه.

5)قهوه هاشون تموم شده و پسر در حالي که دستش توي دست دختره قول ميده که ديگه سيگار نکشه.

6)دختر و پسر از کافي شاپ اومده ن بيرون و دارن به سمت ايستگاه اول تله کابين قدم ميزنن.

7)پسر داره در مورد کتابي که همين امروز بعد از ظهر تموم کرده حرف ميزنه و دختر داره نقطه نظرهاي خودش رو در مورد برداشت هاي پسر از کتاب توي ذهنش مرتب ميکنه تا بعد از تموم شدن حرفهاش بهش بگه.

8)پياده روي توي مسير سربالايي هر دو شون رو خسته کرده توي حاشيه مسير رو به تهران در حالي که دست پسر دور کمر دختر حلقه شده ايستاده ن پسر به لحظه اي که توشه فکر ميکنه و دختر به آينده . اگر هر کدوم به تنهايي اومده بود بام بيشتر از نصف اين مسير رو دووم نمي اورد. هيچ کدوم حرفي نمي زنن.

9)دوباره به سمت بالا راه مي افتن. پسر داره در مورد اگزيستانسياليسم حرف ميزنه و اينکه انسان حيوانيه که براي زنگيش طرح ميريزه و تا زماني که اين طرح بالفعل نشه انسان همون حيوان ميمونه.ميگه که به نظرش انسان نميتونه همه چيزش مطلق باشه همينطور به نظرش مياد که منطق فازي جالب ترين قسمت رياضياته جايي که نقطه تلاقي فلسفه و علمه البته اگر کسي بخواد از هم جداشون کنه.جايي که طرح فکني انسان و تمايزش از حيوان نمود اساسي پيدا ميکنه و جايي که اگر قدرت انتخاب رو وارد منطق فازي از نقطه نظر جامعه شناسيش کنيم طرح انسان واقعا هيجان انگيز ميشه.دختر توي تمام اين مدت بدون اينکه به صورت پسر نگاه کنه فقط گوش ميکنه.

10)دختر پيشنهاد ميده که يکشنبه برن تئاتر ليلي و مجنون پري صابري پسر با اينکه ترجيح ميده به جاي يکشنبه شنبه برن سينما و فيلم باغ فردوس پنج بعد از ظهر رو دوباره ولي اينبار همراه دختر ببينه قبول ميکنه که همون يکشنبه برن تئاتر.

11)از ايستگاه تله کابين با اتوبوس بر ميگردن پايين. .پسر کرايه هر دو رو که سر جمع شده دويست تومن ميپردازه.ميرن سوار ماشين ميشن.

12)پسر يه کوچه قبل از کوچه اي که خونه دختر توشه ماشين رو نگه ميداره .دختر ميگه که اصلا دوست نداره که الان از پسر جدا شه و اينکه امشب خيلي بهش خوش گذشته و در ادامه اينکه دلش خيلي براي پسر تنگ ميشه.يه بوس کوچولو و سفارش اينکه تند نره و وقتي رسيد بهش اس ام اس بزنه.پسر با چشماش دختر رو تا سر کوچه شون تعقيب ميکنه بعد ماشين رو آروم راه ميندازه يه جوري که وقتي دختر ميرسه دم در و کليد رو ميچرخونه اونم سر کوچه باشه براش دست تکون بده و بره.

13)دو سال از اون روز گذشته .يک سال پيش دختر ازدواج کرده ولي نه با پسر.پسر تنها توي سوئيت کوچيکش روي کاناپه هميشگي دراز کشيده همون کوسن هميشگي زير سرشه و صداي ملايم موسيقي بدون ووکال هميشگي شنيده ميشه.سيگارش داره تموم ميشه.داره کافکا ميخونه . وقتي داره سيگارش رو خاموش ميکنه ياد قولي مي افته که دو سال پيش همين موقع ها به دختر داده بود.چند لحظه به فيلتر شکسته سيگار که هنوز يه کم ازش دود بلند ميشه خيره ميمونه.نيم خيز ميشه.يه قلپ از ماگش که توش هنوز يه کم آبجوي توبورگ از اون قرمزا که مزه شو به آبجوهاي ديگه ترجيح ميده ميخوره.هنوز به فيلتر سيگار خيره س. توي دهنش با مشروب بازي بازي ميکنه و يه دفعه ميدتش پايين. بلند ميشه يه باکس جديد باز ميکنه يه پاکت از توش در مياره يه نخش رو روشن مي کنه دوباره روي کاناپه دراز ميکشه دوباره به کتاب نگاه ميکنه.نوشته:

جاي من پشت ميز تحرير است : سرم ميان دست‌ها . و اين تنها شکل ممکن من است

.

به نام پدر

حذف شد

لعنت به هر چي طرح ترافيک

حذف شد

يک داستان واقعی

حذف شد

اتوبان همت با خواجه حافظ شیرازی


حذف شد