حالا دیگر سالها گذشته . صبحها هم که از پله ها سرازیر میشوی دیگر انتظار چیزی را نداری . انگار همه چیز ایستاده و تو آن وسط گاهی جسمی را برمیداری میگذاری یک جای دیگر . همین .
قبلترها گاهی با خودت فکر میکردی ، یک روز که از این پله ها سرازیر شوی ، آشنایی را میبینی ، بعد انگار میکنی که او را ندیده ای ، اما او تا از در چرخان ساختمان خارج شوی با چشمهای متعجبش تو را دنبال میکند . بر که گشتی از نگهبان میپرسی خانمی که صبح آنجا بوده ساکن جدید ساختمان است ؟ ملیتش چیست و کلی از این خزئبلات . بعد نگهبان میپرسد که آیا او را میشناسی و تو متفکرانه و با لبخند میگویی ، نه ، اما دوستش داشتم . سالها پیش . نگهبان لبخند مودبانه ای میزند و تو از پله ها بالا میروی .
فردا باز همانجا ایستاده ، چند لحظه ای از بالای پله ها تماشایش میکنی . بعد به رسم هر روز سرازیر میشوی . از پشت او میگذری و او اینبار تو را واقعن نمیبیند . نگهبان صدایت میکند و تو همانطور که به راهت ادامه میدهی دستت را از پشت بدون اینکه برگردی برای او تکان میدهی . از میان در چرخان که رد میشوی دستهایت را میچپانی توی جیبها . شهری که زندگی ات را آنجا میگذرانی ، شهر سردیست . چانه ات را هم محکم میکنی توی یقه و راه میافتی .