حالا دیگر سالها گذشته . صبحها هم که از پله ها سرازیر میشوی دیگر انتظار چیزی را نداری . انگار همه چیز ایستاده و تو آن وسط گاهی جسمی را برمیداری میگذاری یک جای دیگر . همین .

قبلترها گاهی با خودت فکر میکردی ، یک روز که از این پله ها سرازیر شوی ، آشنایی را میبینی ، بعد انگار میکنی که او را ندیده ای ، اما او تا از در چرخان ساختمان خارج شوی با چشمهای متعجبش تو را دنبال میکند . بر که گشتی از نگهبان میپرسی خانمی که صبح آنجا بوده ساکن جدید ساختمان است ؟ ملیتش چیست و کلی از این خزئبلات . بعد نگهبان میپرسد که آیا او را میشناسی و تو متفکرانه و با لبخند میگویی ، نه ، اما دوستش داشتم . سالها پیش . نگهبان لبخند مودبانه ای میزند و تو از پله ها بالا میروی .

فردا باز همانجا ایستاده ، چند لحظه ای از بالای پله ها تماشایش میکنی . بعد به رسم هر روز سرازیر میشوی . از پشت او میگذری و او اینبار تو را واقعن نمیبیند . نگهبان صدایت میکند و تو همانطور که به راهت ادامه میدهی دستت را از پشت بدون اینکه برگردی برای او تکان میدهی . از میان در چرخان که رد میشوی دستهایت را میچپانی توی جیبها . شهری که زندگی ات را آنجا میگذرانی ، شهر سردیست . چانه ات را هم محکم میکنی توی یقه و راه میافتی .


بعد دعوا آدم آروم میشه ، خدا شاهده .

پیرمرد بیچاره همینطور راه میرفت و دستهایش را تکان میداد . جوری تکان میداد که از پشت لبهای بسته اش هم میشنیدی که میگفت «افسوس ! افسوس ! » . تند راه میرفت . پیراهن آستین کوتاه سفیدی به تن داشت و کمربندش را بیش از حد محکم کرده بود .ه
«حاجی ! »
ماشینی جلوی پایش ترمز کرده بود و جوانی از میان پنجره پیرمرد را نگاه میکرد . « حاجی بلدی کراوات گره بزنی ؟» و کراوات قرمزی را به طرف پیرمرد دراز کرد . لحظه ای مردد ماند ، آرام دستی به کراوات کشید و «نه ! » . راه افتاد ، با همان سرعت و دستهایی که هنوز در هوا تکان میخوردند . خیابان را طی کرد . بعد ایستاد . برگشت و نگاهی به ماشینی که هنوز همانجا بود انداخت . لحظه ای دهانش را باز کرد تا کلامی بگوید ، زود اما منصرف شد و برگشت . دستهایش را تکان داد و راه افتاد . اینبار انگار لبهای بسته اش میگفتند «چه میدانم ، بلدم دیگر ، چه میدانم»ه

داشت همونطور چمباتمه خوابم ميبرد كه با مشت كوبيد به در . بلند شدم سيفون رو كشيدم ، دستها رو شستم و اومدم بيرون .
«چه گُهي ميخوري اون تو بابا ، اَه» و پريد تو توالت . نگاه كردم به ساعت ديواري بالاي مجسمه ي آفريقايي گوشه ي هال . دير شده بود . كمتر از پنج دقيقه طول كشيد تا آماده شدم . البته سرعت آماده شدنم ربطي به دير يا زود بودن نداشت ، هميشه همينقدر طول ميكشيد تا آماده شم . رفتم دم توالت و در زدم «مياي يا برم ؟» . صداش از تو اومد كه «برو» .
«عصر ميري بالاخره يا نه ؟»
«به تو چه ؟» صداي سيفون رو شنيدم .
«گم شو بابا ! من رفتم»
«به تخمم !»
چند ثانيه خيره موندم به دستگيره ي در توالت . «واستاده م بيا»
«خُب»
در باز شد و اومد بيرون . نگاه كرد به ساعت «دير شد كه !»
ه

مشت میکوبم بر در ، پنجه میسایم بر پنجره ها

روز را با لواشک شروع کنی و
با the doors
ادامه دهی
آخرش را خدا میداند


میدانم اگر در آینه نگاه کنم ، امروزم از این که هست هم بدتر میشود . صبح هم نگاه نکردم ، از حفظ صورتم را شستم . دماغم را فین کردم و دویدم بیرون . هر روز را همینطور که شروع کنی ، دیگر طبیعی میشود ، میفهمی خبری هم نیست ، همین است دیگر ، بلند میشوی ، میروی ، میایی ، آن وسطها یک کتابی هم ورق میزنی ، چرتی میزنی ، عرق میکنی و آخر باز ولو میشوی و خیره . به کجایش فرق ندارد ، قبلن هم گفته ام مهم خیره گیش است .

اینکه بدانی الآن فقط میتوانی خیره باشی . اینکه بدانی خیره شدن خوب است . اینکه غلت زدنت هم نیاید ، یا نفس عمیق ، یا هر کوفت دیگر . بعد سر کار هم که باشی ، از آن مسئولیت ها هم که داشته باشی که ملت هی میایند ازت میپرسند فلان چیز چطوری است و بسان چیز را چکار کنم ، باز خیره شان میشوی ، هی با خودت میگویی این احشام از کجا دورم را گرفتند . این چه میگوید ، چه میخواهد . بعد حس «ولم کنید» که گرفتت دیگر همین جاست که باید یک کاری بکنی . مثلن فریاد بزنی سر دختری که هی میاید آدامس تعارفت میکند ، یا به همه بگویی امروز فلان چیز مشکل دارد ، شما ها هم همه به همان دلیل واحد مشکل پیدا کرده اید تا فردا هم درست نمیشود ، بروید ، دیگر از من نپرسید . بعد هم برداری بروی ناهار را هم تنها بخوری . پیش عماد هم حتی نروی . سیگارت را هم با کاوه نکشی . همینجور خیره بمانی . به مونیتور . به نوتی که میترا شیر میکند روی گودر ، یا به آدامسی که مانده روی میز .

میگویم که ، خوب است این خیره گی . به سرتان قسم خوب است . چرا نمیفهمید که خوب است ؟ چرا دست از سرم برنمیدارید ؟

اولي

ورق ميزنم . ورق ميزنم . باز هم . تمام ميشود . صفحه ي آخر را كه ميخوانم باز يك نگاه سرسري مياندازم و ميبندم . ميگذارمش روي ميز و زل ميزنم به جلد . بعد ديگر نميدانم كجا را نگاه كنم . شايد كناره ي ميز بد نباشد . يا شايد مثلن دلم بخواهد يك بار ديگر پشت جلد كتاب را بخوانم . خلاصه كه تمام شده ...

دومي

نگاه كنيد . اينجا را . باز هم . خوب است . حالا همينطور كه به اينجا خيره شده ايد ، بدانيد كه عبث ترين كار دنيا را ميكنيد . شما كه نميفهميد . من ميدانم . اينكه زل زده ايد و با چشمانتان داريد جرش ميدهيد ارزشش را ندارد . ميدانم . توجيه ميكنيد . ميگوييد من گفتم كه نگاه كنيد . باشد . حالا ديگر نگاه نكنيد . با شمام . نگاه نكن . خب . ميبينيد ؟ ديگر نميتوانيد چشم برداريد . تمام شد . شما به بيهوده ترين كار دنيا اشتغال پيدا كرده ايد . بله . دقيقن «اشتغال» . استعفا و اينها هم ندارد ...

--------------------------------------

پي نوشت : هيچ كدوم رو حوصله م نگرفت كامل كنم . ناقصن . اصلن همينجوري بهتره .