پنجشنبه روز خوبي بود و جمعه هم اما نه به خوبي پنجشنبه ! اما هر دو روز ، شبشون رو راجت خوابيدم . خواب راحت بسيار خوبه ! دليلي نداره كه حتمن اينجا هر روز چيزي بنويسم مگه نه ؟ حتي يه نفر (كه خيلي برام عزيزه) يك بار بهم گفت : "همه چيز رو اونجا (منظورش اينجا بود) ننويس كه! "
امروز فقط يه چيز كوچيك بهتون ميگم و چند تا پي نوشت كه جنبه ي اعلان ِ عمومي دارن احتمالن (از اين جهت ميگم احتمالن كه هنوز ننوشته م ، اصلن يك دفعه ديدي خود پست هم كلي طولاني شد)
خوب ؛ يكي از خدماتي كه روي اينترنت ارائه ميشه سرويسي به نام
Feed هست . نميدونم ميدونين چيه يا نه ، اما براتون تندي ميگم . سايتها يا بلاگهايي كه اين سرويس رو دارن ، به كاربرها و بازديد كننده هاشون اين امكان رو ميدن كه بدون باز كردن صفحه مطالب جديد رو ببينن . كافيه آدرس اون صفحه رو به Readerشون بدن تا از اون به بعد ، بعد از هر بار آپديت شدن ازش مطلع بشن. گوگل هم سرويس Reader داره . اما يه چيز جالبي كه شايد ازش استفاده هم كرده باشين سرويس igoogle هست . با اين سرويس ميتونين براي خودتون يك صفحه شخصي درست كنين و كلي چيزهايي جالب كه خود گوگل بعد از برداشتن قدم اول توسط شما (يعني درست كردن Account) بهتون پيشنهاد ميكنه . بيشتر از چيزي كه فكرشو بكنين آيتم (يا به قول خود گوگل staff) وجود داره كه ميتونين تو صفخه تون بگذارين و هر بار كه ساين اين ميكنين همه شو ببينين ، از بازي و سرگرمي و اطلاعات هوا بگير تا اخبار و . . . اما بهترين قسمتش (البته به نظر من) اينه كه ازش ميتونين به عنوان Reader هم استفاده كنين. من خودم بيشترين استفاده م ازش همينه . يه چيز ديگه در موردش اينكه وقتي از Readerها استفاده ميكنين ديگه لازم نيست نگران پروكسي يا فيلتر باشين ، مساله خود به خود حل ميشه !
خوب همين !

پي نوشت : سمانه كه قبلن وبلاگش به اسم دستنوشته هاي . . . بود بلاگش رو عوض كرده ، منم لينكش رو عوض كردم(رقصنده در تاريكي). پيشنهاد ميكنم بخونين . كلن من دوستاي فرهيخته اي دارم ;)
پي نوشت : دكتر رنجكش (متخصص اعصاب و روان) : "اضطراب خوبه ، بايد ازش استفاده كني!" بعله خوب!
پي نوشت : عكس بالا صفحه ي
igoogle ِ منه! خوشگله نه؟
پي نوشت : يه ديالوگ ماه ِ خدا داشتم براتون ، اما حيف كه به كل يادم رفت ! خيلي حيف شد ، خيلي!

خیال آمدنت دیشبم به سر می زد
نیامدی که ببینی دلم چه پر می زد
به خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکفت
خیال روی تو نقشی به چشم تر می زد
شراب لعل تو می دیدم و دلم می خواست
هزار وسوسه ام چنگ در جگر می زد
زهی امید که کامی از آن دهان می جست
زهی خیال که دستی در آن کمر می زد
دریچه ای به تماشای باغ وا می شد
دلم چو مرغ گرفتار بال و پر می زد
تمام شب به خیال تو رفت و ، می دیدم
که پشت پرده ی اشکم سپیده سر می زد

هوشنگ ابتهاج

پي نوشت : تا حالا دقت كردين كه اگه حواستون نباشه و تو حالت ِ فارسي بنويسين google چي مينويسه؟ مينويسه :لخخلمث ، كلي خنديدم ديروز.
پي نوشت : شعر بالا رو خيلي دوست دارم. ميدونم خيليهاتون نميخونين ، اما شديدن پيشنهاد ميكنم بخونينش.

انتظار بَده ، به هر شكليش ، تحمل كلاس درس هشت صبح يكشنبه و سه شنبه تا نه صبح ، و شنبه و دوشنبه تا ده صبح زجرآوره . گرفتن جزوه از دختر گُهي كه هميشه جلوي كلاس ميشينه و استاد فقط اسم اون رو از بين اين همه آدم بلده حس كثافتيه . شنيدن صداي رسيدن اس ام اس ، ساعت دو و نيم ِ صبح وقتي از مركز پليس ِ تهران باشه واسه اعلام تشكيل پليس پيشگيري از جُرم ديگه باور نميكني چقدر اشك آدم رو در مياره . در ادامه دانلود كردن فيلم پورن ، سيگار كشيدن تو كوريدورهاي دانشكده ، تيكه انداختن به همون استاد گهي كه فقط اسم يكي از دانشجوهاش رو بلده و ديدن صورت قرمز شده ش از عصبانيت و سعي اش براي نرمال نشون دادن خودش ، كرم ريختن براي روشن كردن آژير ِ دزد گير آزمايشگاه هوش مصنوعي ، و غذا دادن به گربه اي كه وقتي شبها تو دانشكده ميموني بهترين دوستته خيلي حال ميده !

پي نوشت : آقاي عبدي بهروانفر ميفرمايند كه : " كلن به تخمم! "

امتحان آزمايشگاه الكترونيك داشتم امروز ، درسي كه متاسفانه مونده بود واسه ترم ده ، كلي تو طول ترم سر آزمايشگاه با وحيد خنديديم ، استاد هم يك بار لطف كردن و در حالي كه من داشتم به عنوان تقريبن فعالترين عضو گروه ، گزارش كار رو از روي گزارش كار يك گروه ديگه كپي ميكردم مچمون رو گرفت و مجبورمون كرد كه بيشتر از وقت آزمايشگاه بمونيم و خودمون همه ي آزمايش رو انجام بديم . ما هم هرچي گفتيم ، به پير به پيغمبر ما نرم افزار ميخونيم اصلن ما رو چه به ترانزيستور و ديود و JFET قبول نكرد ، بعد اعلام كرديم كه آقا اصلن ما همه ي آزمايش رو انجام داديم و شما مطمئنن ما رو با يك گروه ديگه اشتباه گرفتين ، اما خوب باز هم ايشون قبول نكردن و اعلام كردن كه به عينه ديدن كه بنده داشتم اون كار كثيف رو انجام ميدادم ، اين اتفاق آخر يعني نسبت دادن گروه فعال و پركار ما به عمل زشت و ناپسند دزدي ، ما رو برآشفت و ما طبق قوانين طبيعت كه جُرم ، جُرم مياره ، كلن آزمايشگاه رو پيچونديم و همون گزارش كار رو كه بنده ، يعني عضو فعال گروه به خون جبين از يك گروه بزه كارِ ديگه (اونا خودشونم از يكي ديگه گرفته بودن) به دست آورده بودم و كُپ زده بودم ، به جاي گزارش كار جديد داديم.
در ادامه بگم براتون كه ما هميشه پيش گزارش رو هم كپ ميزديم چون استعداد خيلي بيشتري در كپ زدن داشتيم تا الكترونيك.
به هر تقدير ، امروز اين آزمايشگاه رو ما امتحان داشتيم ، البته بهتر بود بهتون نگم كه كسي كه امتحان رو گرفت آشنا در اومد و بد نشد امتحانم ، اما نكته ي بسيار بسيار جالب اينجا بود كه من در اولين مدار الكترونيكي كه بستم به نتايج بسيار خوبي رسيدم ، از جمله اينكه ترانزيستور مدارم به جاي تقويت ولتاژ ، تضعيف ميكرد ، كه البته خيلي سريع مشكل رو رفعش كردم (به هر حال فنون ِ مهندسيه و. . .
;) ) ، نكته ي ديگه اينكه من امروز تازه سر جلسه ي امتحان فهميدم وقتي ميگن موج ِ ولتاژ مثلن اعوجاج داره يعني چي و به چه دردي ميخوره ! و نكته ي ديگه اينكه فهميدم آزمايشگاه رو اگه هي نپيچوني ميشه يه چيزايي ياد گرفت ، اما حيف كه قسمت ما نشد.
به هر حال امتحان فكر كنم خوب شد ، شب قبل هم آخه با ايمان تا ساعت ِ دو ي صبح
KONAMI بازي كرديم و وقت نشد بخونم ، رو همين حساب ميگم در همين حد هم خوب بود .خلاصه همين ديگه.

پي نوشت : خسته ام . به صورت مزمن خسته ام.
پي نوشت : ترم داره تموم ميشه و دوره ي تحصيل من و دوره ي زندگيم تو اصفهان ، جالبه!
پي نوشت : قرار شد با عاطفه درس بخونيم براي فوق ؛ بسيار هيجان انگيز خواهد بود اين حركت مطمئنن.

پي نوشت : Ring tone موبايلم رو بعد از هزار سال عوض كردم.

تو اين بيست و سه سال عمري كه كردم فقط مجري گري نكرده بودم كه اون هم ديروز انجام دادم. ديروز توي آمفي تئاتر دانشگاه سمينار نوآوري در موسيقي ايراني همراه كنسرت استاد مسعود شعاري برگزار شد ، كه تقريبن نيم ساعت قبل از شروع برنامه در حالي كه قرار بود من فقط شركت كننده باشم قرار شد كه بشم مجري ، حالا چراش ديگه بماند . همه چي خوب پيش رفت برنامه هم خوب اجرا شد ، بسيار هم استفاده كرديم ، جاي همه تون هم خالي .
دارم يواش يواش دوباره اميدوار ميشم كه نمايشنامه اي كه با عماد و محمد باقر نوشته بوديم رو اجرا كنيم ، اونم نه تو اصفهان و دانشگاه ، تو تهران (فرهنگسراي شفق) واسه همين نمايشنامه رو فعلن نميگذارم بالا كه اگه رفت رو صحنه هيچكس از قبل نخونده باشدش.

پي نوشت : شروع كردم بالاخره به درس خوندن.

پي نوشت : امروز با عماد سر كلاس شبيه سازي در حد انفجار خنديديم .

پي نوشت :به دو تا از دوستام (هومن (ارغوان) و آرش(captain sparrow)) لينك دادم ، وبلاگهاي خوبي دارن ، پيشنهاد ميكنم بخونين . هومن (همون كه تو پست قبل ازش نوشتم) از بچه هاي دانشگاه بود كه ترم پيش فارغ التحصيل شد و رفت ، آرش هم از بچه هاي دبيرستانمون بود كه الآن كرمان ارشد ميخونه.

پي نوشت : اين پي نوشت فقط مال ِ توئه ! دوسِت دارم !

پي نوشت : ميوه ي فلسفه در غرب دموكراسيه ! يادتون بمونه ، جمله ي خيلي مهمهيه ، مثل اينكه اين يكي هم مال تو شد! :)

باز آخر ترم ِ و من موندم كه چه گلي به سر بگيرم . دقيقن شيش روزه كه ميگم از فردا درس ، اما چشمم آب نميخوره ، اين ترم هم عين ترمهاي قبل ، فرقي دارن ؟ نه والا بلا ! حالا ترم آخره كه آخره ، اصلن نبايد بين ترمها فرق گداشت ، ترمهاي تحصيلي آدم مثل بچه هاي آدمن . . .
ديروز روز بسيار بسيار جالبي بود ، با هومن و عاطفه رفتيم كافه سيب . تا اينجاش رو بهتون حق ميدم كه بگين خوب كجاش جالب بود ، اما وقتي بگم بعد از ما هر كي وارد كافه شد رو ميشناختيم حتمن ديگه قبول ميكنين كه جالب بوده ، اگرم باز قبول نميكنين اصلن مهم نيست ، حتي من انقدر آآآآآآآآم اينتلكچوآل ممم شما چي ميگين ؟ روشن فكر هستم كه اگه همين الآن وبلاگ رو ببندين هم اصلن ناراحت نميشم . خلاصه ما از ساعت پنج تا هشت و نيم اونجا بوديم و مهدي ، نازنين ، جلال ، مجتبي ، ندا ، سعيد و شهره رو هم ديديم .
شب به حالت ميت افتادم تو تخت ، آخه بابا و مامان اميد هم اومده بودن اصفهان اونها رو هم سري بهشون زدم. در واقع من عاشق باباي اميدم ، از خودش خيلي بهتره (مريم جان شرمنده ، اما واقعيت رو بايد قبول كرد)

پي نوشت : دكتر بعد از گرفتن فشار و گوش كردن به صداي قلبم خيلي خيلي جدي بهم گفت " شما حالتون خيلي بده ، سريع بايد به يك متخصص مراجعه كنيد ، اينو از قيافه تون هم ميشه فهميد فعلن اما سريع اين قرصها رو بگيرين" و نسخه رو داد دستم.، حالا ديگه اينكه تو قيافه ي من چي ديد خدا عالمه .

پي نوشت : آدمها سه دسته ن ، دسته ي اول كسايي هستن كه عادت دارن به سلام كردن ، دسته دوم كسايي كه عادت دارن به جواب سلام دادن و دسته ي سوم آدمهايي هستن كه ملغمه اي از اين دو دسته ن . آهاي كسايي كه عضو دسته ي دومين ، حالم از همه تون به هم ميخوره.

پي نوشت : امروز با يك كولاي جديد آشنا شدم ، بوران كولا ! فكر كن ! خز !

سر كلاس نشسته م ! تا چند دقيقه ي ديگه presentation دارم ، فكر كنم كمي اضطراب دارم ، اما نميدونم چرا حسش نميكنم . در واقع قاعدتن بايد داشته باشم اما كلن اضطرابهاي مربوط به درس و امتحان و دانشگاه برام تموم شده ن. مسخره ست نه ؟

پي نوشت:الان ارائه تموم شد و اومدم نشستم سر جام دوباره، خوب شد.


خز

يک و نيم نصفه شبه ! دلش گرفته !
فرزانه هروقت ميرسه خونه ميگه : اومد ، خسته ست ، سلام !
اون
دلش گرفته ي بالا هم به همون سبک وسياق گفته شد.

چند روز نبودم ، نميدونم كسي دلش تنگ شد يا نه ، يا كسي اصلن سر زد كه بعد به خودش بگه اين پسره كوش پس يا . . . پنج شنبه و جمعه با يه جمع ِ خوب رفتيم نطنز خوش گذشت ، حداقل به من خيلي خوش گذشت.شنبه و يكشنبه هم كه خسته بودم چيزي ننوشتم تا شد امروز ، گفتم زيادي هم غيبت خوب نيست.
امروز نتايج ارشد رو اعلام كردن فضاي عجيبيه تو دانشكده ، يكي از بچه ها رو ديدم كه هاي هاي داشت گريه ميكرد ، كسي كه تا حالا صورتشو بدون خنده نديده بودم . خيلي تعجب كردم. اما براي يكي از بچه ها خيلي ناراحت شدم ، خيلي درس خونده بود اما نتونست اون رتبه اي كه ميخواست رو بياره.
خلاصه كه : آره داشي زندگي بالا پايين داره تابستونت رفته حالا پاييز باته . . . خوارش!

پي نوشت : يك تكه از ترانه(1) اي از زدبازي.

(1) اين شعر نيست ، تصنيف نيست ، ترانه هم نيست ، تو پارتيتوراي همه ي گروهها ميگن music and words يعني كلمات ؛ حالا پينك فلويد يا هر گروه ديگه اي! (ر ك : آرامش با ديازپام ده از سامان سالور)

پي نوشت : ديشب نخوابيدم ، خوابم نبرد ، بده آدم ساعت رو نگاه كنه ببينه پنج و نيمه اما كمترين احساس خواب آلودگي نميكنه (اينو ميگن احساس فاك آلودگي)

پي نوشت : از طريق يك وبلاگ با يك گروه به نام sixteen horsepower آشنا شدم ، كارشون بسيار خوبه ، فول آلبومشون رو هم دانلود كردم اگر كسي خواست بگه ، در اين حد بگم كه كاراشون آدم رو ياد Nick cave and the bad seeds ميندازه. به نسبت گروه جوونين و آلبومهاشون به ترتيب مال سالهاي 2000 2002 2004هست.

پي نوشت : ديگه بسه !

ببخشيد يه پي نوشت ديگه : ديروز هلگا رو ديدم ، اونم مثل ليلي بعد از هزار سال ، از سنگاپور اومده ، بسيار نشاط رفتيم و خنده كرديم ، و ياذ اون موقع ها افتاديم كه سر كلاس شيطنت ها ميكرديم ، يادش به شدت به خير.

امروز بعد از هزار سال ليلي رو ديدم ، کلي عوض شده بود گفت که منم عوض شده م . وقتي ديدمش فقط تونستم داد بزنم وااااااااااااااااي ليليييييييييييييييي و دستش رو محکم فشار بدم.

'گفت که داره مهر ماه ميره آمريکا . همه دارن ميرن خيلي بده.


هيچ وقت بعد از چاي داغ آب سرد نخورين اما اگه خوردين دو تا بخورين ! به خدا !

پي نوشت:عكسِ header يك عكس از Judy Dater هست كه كاملش رو تو اين پست گذاشتم،محض اطلاع رساني.


يک کلام ، آقا من از صداي باد وحشت دارم. ميترسم . با صداي باد نميتونم بخوابم ، نميتونم کار کنم ، نميتونم تمرکز کنم ، از همه بدتر اين که اين صدا باعث ميشه که يه ترس عجيبي تو من بوجود بياد که همه ي خاطرات بد تمام زندگيم بياد جلوي چشمهام ، مخصوصن خاطرات زمانهايي که هنوز سنم يک رقمي بود.
اينجا در اصفهان به مدت سيصد و شصت و پنج روز در سال باد مياد. دلم ميخواد خودم رو تو بغل يه نفر جمع کنم و صداي باد رو نشنوم.

سالهاي دوم و سوم دبيرستان که براي المپياد کامپيوتر درس ميخوندم ، با مقدار خوبي سوالهاي عجيب و غريب روبرو ميشدم که کلي هم سر و کله زدن باهاشون لذتبخش بود . مخصوصن سر کلاس آقاي حاجي زاده که همون جلسه اول کلاسشون آب پاکي رو ريخت رو دستمون و گفت که "الکي به المپياد دل نبندين" و به مدت يکي دو روز همه مون که کلي احساس باهوش بودن و خفن بودن ميکرديم رو برد تو فکر که اي بابا اگه ما نخوايم طلاي جهاني رو بگيريم پس کي ميخواد بگيره و اينا. . . اما حرف آقاي حاجي زاده اين بود که از خوندن المپياد لذت ببرين نه اينکه بخواين خودتون رو بُکشين که آخرش که نشد دپرس شين. ما هم به توصيه ش عمل کرديم و سعي کرديم از خوندن کامپيوتر و حل کردن سوالهاي سالهاي قبل لذت ببريم ، هر چند که هميشه يه رقابت اعصاب خردکني بين همه ي بچه ها بود که خواب شب رو از همه مون گرفته بود.

اومدم اينجا که چيز ديگه اي رو بگم. يک نوع از سوالها که من حل کردنشون رو خيلي دوست داشتم ، اينجوري بود که ميگفت ، يک نفر وارد يک شهر عجيب ميشه (يه چيزي تو مايه هاي آليس در سرزمين عجايب) بعد اين آدم چند تا جمله از چند تا از ساکنان اين شهر ميشنوه ، که هر کدوم از اين ساکنين يه خصوصيتي دارن . مثلن آقاي فلاني هميشه دروغ ميگه ، يا آقاي بهماني در صورت برقرار بودن شرط فلان راست ميگه.يا خانوم a در صورتي که حرف راستي بشنوه هميشه حقيقت رو ميگه و . . .

بعد معمولن سوال اين بود که حالا به کسي که وارد شهر شده و اين جملات رو شنيده کمک کنيد که بفهمه کي راست گفته و کي دروغ ، يا مثلن اون کسي که تو شهر رفته دنبال راه خروج ميگرده و از ساکنين شهر که ميپرسه اونها جوابهايي ميدن که بايد استنتاج کنه و راه رو پيدا کنه . باورتون نميشه چقدر حل کردن اين مسائل لذت بخش بود و وقتي تست رو جواب ميدادي و درست ميزدي چقدر به قول داييم روح آدم جلا پيدا ميکرد.

حالا داستان ماست ، آدمهايي که دورمون رو گرفتن شده ن مثل آدمهاي همون شهرهايي که تو اون سوالها بود . با اين تفاوت که اونجا معمولن يک نفر بودکه هميشه راست ميگفت اما اينجا اون يه نفر خيلي سخت گير مياد . يه فرق ديگه هم دارن البته ، من ديگه اصلن از حل کردن اين مسائل لذت نميبرم ، چون بيشتر از لذت حل کردن ، بعد از پيدا کردن آدم دروغگو (راست گو که پيدا نميشه) اعصابم خراب ميشه.

اگه تونستم حتمن يه دونه از اون سوالها رو ميگذارم براتون که بخونين و اگه دوست داشتين حل کنين . شايدم خوشتون اومد و رفتين دنبال پيدا کردن سوالهاي شبيهش.

ديالوگ ماه دو:

سياوش : ساعت خوابم رو تنظيم کرده م ، ديگه يازده دوازده ميخوابم.

بابا : نه مثل مرغ زود بخواب نه مثل اسب دير ، آدم باش ديگه !

سياوش : چشم D:

بابا : مثل قاطر خوبه ، نه ديره نه زود !

سياوش : باباااااااااااا !

بابا : بله ؟ [با خنده]

سياوش : هيچي خيلي نوکرتم !

پي نوشت : ديالوگ ماه يک قابل انتشار نبود.

شروع كردم به php خوندن ، برام آرزوي موفقيت كنين!

:)

آقا رضا صاحب و فروشنده ي ترياي دانشكده موجود دوست داشتني ايه .ساعت چهار و نيم كه دانشكده تعطيل ميشه اگه از بچه ها سيگار گرفته باشه ميره تنها يه جا ميشينه دود ميكنه ، بعد كارهاي فردا رو انجام ميده و يخچال رو پر ميكنه ، در تريا رو ميبنده و اگه حال داشته باشه نماز ميخونه و ميره .روزي سه چهار بار ميرم پيشش چاي و . . . ميخورم ، امروز ازم پرسيد كه كِي تموم ميشه درسم ، از بچه هايي كه سالهاي قبل اومدن و رفتن گفت و ازم پرسيد كه از كدوماشون خبر دارم . وقتي بهش گفتم كمتر از دو ماه ديگه منم ميرم ، عماد هم ميره ، اميد هم ميره ، احساس كردم دلش گرفت . زود خداحافظي كردم و برگشتم اتاق پرو‍ژه . با خودم فكر كردم چقدر سخته كه آدم مجبور باشه مثل آقا رضا هر سال با كلي آدم واسه هميشه خداحافظي كنه .
منم دلم براش تنگ ميشه.

images were deleted!


HardWorking !
The KhengZ! (me & Pedi)

صبح زود رسيدم .
نيم ساعت حرف زدن با عماد يك كم حالم رو بهتر كرد ، من ناليدم اون هم ناليد . دنبال جايي ميگشت كه توش بتونه تا شروع كلاسش كتاب بخونه ، گفتم بريم بيرون حرف بزنيم ، اومد . هنوز يك هفته هم از مرگ نسيم* (مقصودي) نگذشته اما انگار كه هيچ وقت . . . بگذريم.

حرفهاي خصوصي :
ديدن اشكهات سخت بود ، اما بايد ميگفتم ، خيلي هم سخت بود گفتنش ، اما خودت كه ديدي نميشد بهت نگم . دوست نداشتم ناراحتت كنم ، چيكار ميتونستم بكنم به غير از تعارف دستمال كاغذي بهت تو اون وضعيت . ازم ميپرسه چيكارش كردي سياوش ؟ بهش ميگم : خاك بريز رو اين شست اگه من كاريش كرده باشم . آره از بالا تا پايين يوسف آباد رو پياده ميام تا تو ناراحت نباشي ، من حسود نيستم ، شايد "نگراني" كلمه ي بهتري باشه ! بايد صورت آدمهايي كه با تعجب بهمون نگاه ميكردن رو ميديدي كه نميدونستن من دارم با انگشتهام چي رو واسه ت ميشمرم ، اما مهم نبود ، بود ؟ چند شد؟ صد و هشتاد ؟ حالا با هفت جمعش كن ! من چه ميدونم ؟ ميشه صد و هشتاد و هفت ديگه ، مگه نه؟ اوهوم ! نميدونم بايد چي بگم ، اما حس عجيبيه كه آدم فكر كنه توي يه جمعي هيچكس آدم رو نميشناسه اما بعد پشت سر هم بشنوه كه "واااااااااي ! سياوش؟ پس سياوش شمايي! تعريفتون رو خيلي شنيده م" ، خوب به نظرت چجوري ؟ موقع خداحافظي اون بهترين "عزيزم"ي بود كه تو تمام عمرم شنيده بودم ! مرسي .

-- كلي چيز بود كه اينجا ننوشتم و ميدوني --

اين پست پارادوكس ندارد . لطفن سوال نفرماييد .
----------------------------------------------------
*دبير سابق كانون ادبي (روحش شاد)

In the quiet of the shadow
In the corner of a room
Darkness moves upon you
Like a cloud across the moon

You're a-wearing all the silence
Of a constant that will turn
Like the windmill left deserted
Or the sun forever burn

So don't forget to breathe
Don't forget to breathe
Your whole life is here
No eleventh hour reprieve
So don't forget to breathe

Keep your head above water
But don't forget to breathe

And all the suffering that you've witnessed
And the hand prints on the wall
They remind you how it's endless
How endlessly you fall

And the answer that you're seeking
For the question that you found
Drives you further to confusion
As you lose your sense of ground

So don't forget to breathe
Don't forget to breathe
Your whole life is here
No eleventh hour reprieve
So don't forget to breathe

Keep your head above water
But don't forget to breathe

Breathe....

Don't forget to breathe
Don't forget to breathe
You know you are here
But you find you want to leave
So don't forget to... breathe

Just breathe
Just breathe
Just breathe...
Just breathe...
Just breathe...

---------------

Alexi Murdoch

این روزها همه به گا میروند شما چطور؟

:)(