باز آخر ترم ِ و من موندم كه چه گلي به سر بگيرم . دقيقن شيش روزه كه ميگم از فردا درس ، اما چشمم آب نميخوره ، اين ترم هم عين ترمهاي قبل ، فرقي دارن ؟ نه والا بلا ! حالا ترم آخره كه آخره ، اصلن نبايد بين ترمها فرق گداشت ، ترمهاي تحصيلي آدم مثل بچه هاي آدمن . . .
ديروز روز بسيار بسيار جالبي بود ، با هومن و عاطفه رفتيم كافه سيب . تا اينجاش رو بهتون حق ميدم كه بگين خوب كجاش جالب بود ، اما وقتي بگم بعد از ما هر كي وارد كافه شد رو ميشناختيم حتمن ديگه قبول ميكنين كه جالب بوده ، اگرم باز قبول نميكنين اصلن مهم نيست ، حتي من انقدر آآآآآآآآم اينتلكچوآل ممم شما چي ميگين ؟ روشن فكر هستم كه اگه همين الآن وبلاگ رو ببندين هم اصلن ناراحت نميشم . خلاصه ما از ساعت پنج تا هشت و نيم اونجا بوديم و مهدي ، نازنين ، جلال ، مجتبي ، ندا ، سعيد و شهره رو هم ديديم .
شب به حالت ميت افتادم تو تخت ، آخه بابا و مامان اميد هم اومده بودن اصفهان اونها رو هم سري بهشون زدم. در واقع من عاشق باباي اميدم ، از خودش خيلي بهتره (مريم جان شرمنده ، اما واقعيت رو بايد قبول كرد)
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
man joze dasteye 2omam! rasty manzuret chi bud az comment nagereftam
ReplyDeletebe nazare man ke labod jaaaleb boode;)
ReplyDeleteBooooRan Kooola??? be haghe chizaay nashnide!1
salam. az 360 bloget ro jostam! mishe man begam ke be nazare man oomadan oon hame adam o refigh aadi bood!? kare khodet nabood?! beloget mesle ghable besyar jazzabe. chand post akhr ro khundam. mibinamet
ReplyDelete