ايليسيوس* (حتمن همين الآن زير نويس را بخوانيد) : آآآآآآآه ، يعني مي‌گويي كه او ... كه او {دستي به ريش‌هاي
فرفري‌اش مي‌كشد و به فكر فرو مي‌رود}
آنُويْتوس : آري آري ، يعني مي‌گويم كه او ...
{ايليسيوس ناگهان دست از ريش‌هاي فرفري‌اش مي‌كشد و با خشم به چشم‌هاي آنويتوس نگاه مي‌كند}
ايليسيوس : آري آري چه ؟ من كه هنوز هيچ نگفته‌ام !
آنُويْتوس : آري آري ، تو هنوز هيچ نگفته‌اي ! {و با حالتي كه ملغمه‌اي از تفكر و تعجب است به ايليسيوس خيره مي‌ماند}
ايليسيوس : تو پاك عقلت را از دست داده‌اي آنويتوس !
آنُويْتوس : آري آري ...
ايليسيوس : يك كلمه‌ي ديگر بگويي مي‌دهم سر از تنت جدا كنند ، آنويتوس . {و با خشمي مضاعف به چشم‌هاي آنويتوس خيره مي‌شود ، كمي هم سعي مي‌كند دندان‌هاي نيشش ديده‌شوند}
آنُويْتوس : اما ، {با دست راست چانه‌اش را مي‌خاراند} ، اما تو كه قدرت انجام چنين كاري را نداري كاووسيوس !
ايليسيوس : چند بار بگويم مرا به اسم كوچك صدا نكن !
آنُويْتوس : باشد ، باشد ، بگذار اين‌طور بگويم كه ، تو {با دست به ايليسيوس اشاره مي‌كند} ايليسيوس ، قدرت انجام چنين كاري را نداري !
ايليسيوس : خب كه چه ؟ معلوم است كه ندارم ! با اين حرف مي‌خواهي چه چيزي را ثابت كني ؟ من فقط مي‌خواهم بدانم كه آيا او واقعن هنگام مرگ سخن از مكالمه‌ي قوانين زد ؟
آنُويْتوس : آري ايليسيوس !
ايليسيوس : مكالمه‌ي قوانين اين دنيا و آن دنيا ، هوم ؟
آنُويْتوس : آري آري .
ايليسيوس : {با فرياد} دِ خب غلط كرد ! 
آنُويْتوس : آري آري ، من هم همين را گفتم اما او ديگر مرده بود !
ايليسيوس : حالا چه مي‌شود آنويتوس ؟
آنُويْتوس : خب ، خب ... راستش ... {با انگشت سبابه به گوش كاووسيوس اشاره مي‌كند تا نزديك‌تر برود} حتمن ارسطو راه استاد فقيد را ادامه خواهد داد و باز همان آش است  و در پي هم همان كاسه ! {جمله‌ي آخر را فرياد مي‌زند و كاووسيوس گوشش را عقب مي‌كشد}
ايليسيوس : {او هم با انگشت سبابه به گوش آنويتوس اشاره مي‌كند تا نزديك‌تر برود بعد در گوش او زمزمه مي‌كند} اون ديالوگو نمي‌شد دو بار بيشتر بخوني ؟
آنُويْتوس : {با زمزمه جواب مي‌دهد} چطور ايليسيوس ؟ مگر چه شده ؟ {و با شك و ترديد و كمي ترس به دوربين خيره مي‌شود}
ايليسيوس : {به شدت در گوش آنويتوس فرياد مي‌زند} آخر ديگر خر هم مي‌داند كه ارسطو شاگرد اسكندر بود نه افلاطون !
آنُويْتوس : هاه ؟ ايليسيوس ! من كه داشتم حرف از سقراط مي‌زدم ! مرا پاك ترساندي ، گفتم كه عقلت زايل شده‌است ، آري آري ! حوادث اخير هوش تو را كند كرده .
ايليسيوس : يعني من ... يعني من {و به فكر فرو مي‌رود}
آنُويْتوس : آري ، يعني تو ، يعني تو .
{كاووسيوس اليسيوس به سمت آنويتوس برمي‌گردد ، دوربين به سمت پنجره مي‌چرخد ، موسيقي ... }

-------------------------------
*اين شخصيت از نظر ظاهري به شدت شبيه فردوس كاوياني در محله ي برو بيا است  .
سياه اول : ويلي !
سياه دوم : ...
سياه اول : ويلي !؟
سياه دوم : ...
سياه اول : هِي ويلي ! با توام پسر !
سياه دوم با بي‌ميلي چيزي كه توي دستش مي‌چرخاند را كنار مي‌گذارد و به صورت سياه اول چشم مي‌دوزد . چند بار نامحسوس سرش را تكان مي‌دهد . لب پايين را كمي تو مي‌دهد . چيزي نمي‌گويد .
سياه اول : هي ويلي ! اين چه نگاهيه ؟ ما سياها خودمون باس هواي همديگه رو داشته باشيم . مگه نه پسر، مگه نه ؟(نگاه خيلي مشتاقي به سياه دوم مي‌كند و با مشت به بازويش مي‌كوبد)
تكان‌هاي نامحسوس سر سياه دوم كمي محسوس مي‌شود .
سياه اول : هي ويلي ، من از اين نگاه هيچ خوشم نمي‌آد . (و هنگام اداي اين كلمات صورتش را به سياه‌گونه‌ترين شكل ممكن مي‌چلاند)
سياه دوم : ...
سياه اول : هي ويلي . تو يه شيادي !
سياه دوم : هاه ؟ (What) خداي من ، اين ديگه چي بود ؟ شياد ؟ تو گفتي شياد ؟
سياه اول : آره ، شياد ، مي‌دونستم خوشت مياد ويلي ، نگهش داشته بودم واسه يه همچين روزي . (و سرش را نامحسوس تكان مي‌دهد ، لبخند مسخره‌اي هم مي‌زند . معلوم نيست يك‌دفعه آدامس از كجا توي دهانش پيدا شده كه به طرز فجيعي مي‌جود)


دست‌هام توي جيبمه . يا لااقل مي‌تونم اينطوري تصور كنم . اينجا هم خيابون وليعصر نيست . يه خيابونيه توي پراگ شايد ، يا مثلن توي هلسينكي ، نمي‌دونم يه جاي سرد . يه جايي كه مجبور باشم دماغ و دهنم رو با هم بكنم توي يقه‌ي كتم . دقت كردين ؟ كت ؟ نه كاپشن ! كت . من هميشه كت مي‌پوشم . خيلي خوبه . اين‌جا هميشه زمستونه ، منم كت‌هاي بلند مي‌پوشم . توي جيب كت‌هام بيشتر از اين‌كه گرما بهم لذت بده ، نرم بودنشون لذت مي‌ده . من هميشه موزيك توي گوشمه . هميشه . يه جور موزيك‌هاي خاصي هم گوش مي‌كنم . موزيك‌هاي خيلي ملو . من آدم خيلي خيلي خاصي هستم . من با كت ، كفش كانورس مي‌پوشم . دلم مي‌خواد اين‌طور به نظر بياد كه من آدمي هستم كه بقيه برام مهم نيستن و هر چي دلم بخواد و بهم حال بده مي‌پوشم . آره ، من كت با كانورس مي‌پوشم . شايد يه‌جورايي هم سعي مي‌كنم به بقيه نشون بدم كه آدم افسرده‌اي هستم . نمي‌دونم اما هميشه با خودم فكر كرده‌م كه افسرده بودن خيلي خيلي خوبه .

اين‌جا يه رودخونه هم داره . كنارش راه مي‌رم . هر از گاهي مردم اين‌جا رو نگاه مي‌كنم . دلم به حالشون مي‌سوزه . اونا واقعن معني زندگي رو نمي‌فهمن . هيچ وقت نمي‌تونن متوجه بشن اين‌كه مملكتتو ول كني بياي اينجا تا بتوني كنار خيابون ، تو هواي سرد آبجو بخوري و همونطور فكر كني به تنهاييتو ، غربت و هزار كوفت ديگه يعني چي . نه اينا هيچ‌وقت نمي‌تونن همچين چيزيو متوجه بشن .

مي‌تونم تصور كنم كه اون‌جا خيلي تنهام . يه اتاق كوچيك تو يه پانسيون دارم . آره ، پانسيون ، من از اين كلمه خيلي خوشم مياد . هميشه با خودم فكر مي‌كردم كه آدمي كه توي يه مملكت ديگه ، تنها توي يه پانسيون زندگي مي‌كنه خيلي آدم خوشبخت و در عين حال بدبختيه . هميشه هم دلم مي‌خواست اين حس همزمان خوشبختي و بدبختي رو تجربه كنم . خب حالا پا داده . من تو يه پانسيون زندگي مي‌كنم . ديوارهاي اتاقم قهوه‌ايه . نه ، بد نيست ، اين رنگ واقعن بد نيست . حتي يه پنجره هم داره كه گاهي وقتي سيگار مي‌كشم به مردم توي خيابون نگاه مي‌كنم . مردمي كه خيلي تند راه مي‌رن . مي‌دونين ، سيگار كشيدن توي هوايي كه بخار از دهن آدم بيرون بياد خيلي خوبه . مخصوصن وقتي توي اتاق خودت توي پانسيون خودت باشي و پشت پنجره‌ي نصفه باز ايستاده‌باشي و دود رو از اون لا فوت كني بيرون . تازه بهتر هم مي‌شه وقتي ، پنجره‌هه به شدت قديمي باشه و تو رو ياد دوره‌ي كمونيستي بندازه . آره ، ياد بندازه . من كه تا اينجا همه چيز رو تصور كردم ، مي‌تونم اين رو هم تصور كنم كه تو دوره‌ي خفقان كمونيستي زندگي مي‌كرده‌م . اما فعلن نه . فعلن دلم مي‌خواد كنار همين خيابون قدم بزنم و به اين‌كه عصر مي‌خوام از كدوم نونوايي واسه شبم نون بگيرم فكر كنم . راستي اين‌جا مي‌دونين كه نون‌ها چه شكلي‌ن ؟
ده دقيقه‌ي تمام است كه دارد ور مي‌زند . ديگر طاقتم تمام شده . انگار نه انگار كه اين‌جا مكان عمومي‌است . دلم نمي‌خواهد بيشتر توضيح بدهم كه چقدر عصبي‌ام كرده . دست مي‌كنم توي كيف . نمي‌دانم چرا وقتي با لوله‌ي اسلحه مي‌زنم به شانه‌ي مردي كه بين من و مردك مزخرف‌گو ايستاده تا كمي برود كنارتر ، يك‌دفعه مي‌ترسد و دست‌هايش را مي‌برد بالا . من هيچ‌وقت تا لحظه‌ي شليك ، انگشتم را روي ماشه نمي‌گذارم . حالا هركس گوشه‌اي پناه گرفته . پناه كه نه ، همه خوابيده‌اند روي زمين . فقط همان ابله ِ وروره‌جادو پشت به من دارد با موبايلش حرف مي‌زند . آن‌قدر حواسش به مزخرف‌گوييش است كه اصلن نفهميده يك اتوبوس آدم خوابيده روي زمين . راننده از آن جلو از توي آينه مي‌بيندم . نمي‌دانم درست ديدم يا نه ، اما احساس مي‌كنم كه يك چشمك سريع به‌م مي‌زند . جوابش را با بلند كردن انگشت شست همان دستي كه اسلحه را گرفته مي‌دهم . اين‌بار مي‌بينم كه به وضوح لبخند مي‌زند . توي گردن از همه جا بهتر است . اگر دقيق بزني امكان اين‌كه گلوگه از بدنش رد شود و برود به جاي ديگر بخورد كم است . بايددقيق بخورد به ستون فقرات . حالا شليك مي‌كنم . مردم جيغ مي‌كشند . خون مي‌پاشد . يك بچه‌ي 2 ، 3 ساله كه از اول ماجرا داشت مات و مبهوت نگاهم مي‌كرد حالا زده زير گريه ، يك‌كمي خون پاشيده روي پيشاني‌اش . خدا مي‌داند كه دلم نمي‌خواست كسي را اذيت كنم . هيچ‌كس هنوز از زمين بلند نشده . فقط بچه يك‌دم عر مي‌كشد . همچين وضعيتي دارم . مي‌رسيم به ايست‌گاه . اتوبوس نگه‌مي‌دارد . در كه باز مي‌شود اول يك تف بزرگ مي‌اندازم توي پياده‌رو . نزديك بود بيافتد روي كسي . فحش مي‌دهد ، بعد كه اسلحه را مي‌بيند پامي‌گذارد به فرار . پياده كه مي‌شوم دستي به سر بچه مي‌كشم ، «نترسي عمو ، خب ؟»