دستهام توي جيبمه . يا لااقل ميتونم اينطوري تصور كنم . اينجا هم خيابون وليعصر نيست . يه خيابونيه توي پراگ شايد ، يا مثلن توي هلسينكي ، نميدونم يه جاي سرد . يه جايي كه مجبور باشم دماغ و دهنم رو با هم بكنم توي يقهي كتم . دقت كردين ؟ كت ؟ نه كاپشن ! كت . من هميشه كت ميپوشم . خيلي خوبه . اينجا هميشه زمستونه ، منم كتهاي بلند ميپوشم . توي جيب كتهام بيشتر از اينكه گرما بهم لذت بده ، نرم بودنشون لذت ميده . من هميشه موزيك توي گوشمه . هميشه . يه جور موزيكهاي خاصي هم گوش ميكنم . موزيكهاي خيلي ملو . من آدم خيلي خيلي خاصي هستم . من با كت ، كفش كانورس ميپوشم . دلم ميخواد اينطور به نظر بياد كه من آدمي هستم كه بقيه برام مهم نيستن و هر چي دلم بخواد و بهم حال بده ميپوشم . آره ، من كت با كانورس ميپوشم . شايد يهجورايي هم سعي ميكنم به بقيه نشون بدم كه آدم افسردهاي هستم . نميدونم اما هميشه با خودم فكر كردهم كه افسرده بودن خيلي خيلي خوبه .
اينجا يه رودخونه هم داره . كنارش راه ميرم . هر از گاهي مردم اينجا رو نگاه ميكنم . دلم به حالشون ميسوزه . اونا واقعن معني زندگي رو نميفهمن . هيچ وقت نميتونن متوجه بشن اينكه مملكتتو ول كني بياي اينجا تا بتوني كنار خيابون ، تو هواي سرد آبجو بخوري و همونطور فكر كني به تنهاييتو ، غربت و هزار كوفت ديگه يعني چي . نه اينا هيچوقت نميتونن همچين چيزيو متوجه بشن .
ميتونم تصور كنم كه اونجا خيلي تنهام . يه اتاق كوچيك تو يه پانسيون دارم . آره ، پانسيون ، من از اين كلمه خيلي خوشم مياد . هميشه با خودم فكر ميكردم كه آدمي كه توي يه مملكت ديگه ، تنها توي يه پانسيون زندگي ميكنه خيلي آدم خوشبخت و در عين حال بدبختيه . هميشه هم دلم ميخواست اين حس همزمان خوشبختي و بدبختي رو تجربه كنم . خب حالا پا داده . من تو يه پانسيون زندگي ميكنم . ديوارهاي اتاقم قهوهايه . نه ، بد نيست ، اين رنگ واقعن بد نيست . حتي يه پنجره هم داره كه گاهي وقتي سيگار ميكشم به مردم توي خيابون نگاه ميكنم . مردمي كه خيلي تند راه ميرن . ميدونين ، سيگار كشيدن توي هوايي كه بخار از دهن آدم بيرون بياد خيلي خوبه . مخصوصن وقتي توي اتاق خودت توي پانسيون خودت باشي و پشت پنجرهي نصفه باز ايستادهباشي و دود رو از اون لا فوت كني بيرون . تازه بهتر هم ميشه وقتي ، پنجرههه به شدت قديمي باشه و تو رو ياد دورهي كمونيستي بندازه . آره ، ياد بندازه . من كه تا اينجا همه چيز رو تصور كردم ، ميتونم اين رو هم تصور كنم كه تو دورهي خفقان كمونيستي زندگي ميكردهم . اما فعلن نه . فعلن دلم ميخواد كنار همين خيابون قدم بزنم و به اينكه عصر ميخوام از كدوم نونوايي واسه شبم نون بگيرم فكر كنم . راستي اينجا ميدونين كه نونها چه شكلين ؟
اينجا يه رودخونه هم داره . كنارش راه ميرم . هر از گاهي مردم اينجا رو نگاه ميكنم . دلم به حالشون ميسوزه . اونا واقعن معني زندگي رو نميفهمن . هيچ وقت نميتونن متوجه بشن اينكه مملكتتو ول كني بياي اينجا تا بتوني كنار خيابون ، تو هواي سرد آبجو بخوري و همونطور فكر كني به تنهاييتو ، غربت و هزار كوفت ديگه يعني چي . نه اينا هيچوقت نميتونن همچين چيزيو متوجه بشن .
ميتونم تصور كنم كه اونجا خيلي تنهام . يه اتاق كوچيك تو يه پانسيون دارم . آره ، پانسيون ، من از اين كلمه خيلي خوشم مياد . هميشه با خودم فكر ميكردم كه آدمي كه توي يه مملكت ديگه ، تنها توي يه پانسيون زندگي ميكنه خيلي آدم خوشبخت و در عين حال بدبختيه . هميشه هم دلم ميخواست اين حس همزمان خوشبختي و بدبختي رو تجربه كنم . خب حالا پا داده . من تو يه پانسيون زندگي ميكنم . ديوارهاي اتاقم قهوهايه . نه ، بد نيست ، اين رنگ واقعن بد نيست . حتي يه پنجره هم داره كه گاهي وقتي سيگار ميكشم به مردم توي خيابون نگاه ميكنم . مردمي كه خيلي تند راه ميرن . ميدونين ، سيگار كشيدن توي هوايي كه بخار از دهن آدم بيرون بياد خيلي خوبه . مخصوصن وقتي توي اتاق خودت توي پانسيون خودت باشي و پشت پنجرهي نصفه باز ايستادهباشي و دود رو از اون لا فوت كني بيرون . تازه بهتر هم ميشه وقتي ، پنجرههه به شدت قديمي باشه و تو رو ياد دورهي كمونيستي بندازه . آره ، ياد بندازه . من كه تا اينجا همه چيز رو تصور كردم ، ميتونم اين رو هم تصور كنم كه تو دورهي خفقان كمونيستي زندگي ميكردهم . اما فعلن نه . فعلن دلم ميخواد كنار همين خيابون قدم بزنم و به اينكه عصر ميخوام از كدوم نونوايي واسه شبم نون بگيرم فكر كنم . راستي اينجا ميدونين كه نونها چه شكلين ؟
سلام
ReplyDeleteمن نمی تونم اون پانسیون رو درک کنم. و نون خریدن. در ضمن منو یاد شبکه ی ویوا پولسکا و مجریهاش انداختی
to onjahaye ke mitoni tasavor bokoni ye chizi o ke mohemtar az hameye inas o tasavor nakardi khob chera ?
ReplyDeletechi ?
ReplyDelete