من هم همین‌طور (پست از وبلاگِ بلوط)

متاسفانه به جایی رسیده‌ام که نمی‌توانم از اتفاقات غیرکاری زندگی‌ام بنویسم. دیگر هرگز آنقدر شجاع نخوام بود که بتوانم واقعا بنویسم و حتی به غیر از چند تا از نزدیک ترین دوستانم حتی به بقیه هم نگویم که در زندگ غیر کاری ام چه اتفاقاتی در حال رخ دادن است و درست است که تقریبا همه زندگی‌ام کار شده است اما همان درصد خیلی خیلی کمی هم که کار نیست، خیلی جاهای خوب و هیجان انگیزی است که من نمی‌توانم در موردشان بنویسم یا اگر قبول کنیم که اینستاگرام ادامه وبلاگ نویسی است، عکسی ازشان بگذاریم. اینکه می‌گویم نمی توانم هم البته معنی اش این است که انتخاب می‌کنم که حرفشان را نزنم وگرنه کسی که جلوی آدم را نمی‌گیرد. و این احتمالا فرق الان با کله خری‌های ده سال قبل است. همه خودشان را سانسور می‌کنند. حتی اگر زر بزنند که نمی‌کنند. یک روزی، یک جایی همه ما خودمان را سانسور می‌کنیم. من حقیقت را میگویم اما همه حقیقت را نه.

لینک به پست اصلی

we are all khengz.

وسط آن‌همه ایمیلِ «ای وای چرا داری میری؟» یک ایمیل خیلی رسمی هم از اچ‌آر آمد که دو تا از پارتنرها را هم تویش سی‌سی کرده‌بود و نوشته بود «راستی! ما به پارتنر سنگاپورت هم می‌خواهیم خبر بدهیم که داری می‌روی» و بعد ادامه داده‌بود «اگر هنوز خودت نداده‌ای». بلافاصله بعد از خواندنش خنده‌ام گرفت. از دون‌مایگی آدم‌ها. از این‌که تصور می‌کنند قدرتمندند. از این‌که این تصویر ماوراییِ «دیگر نمی‌گذارم برگردی حتی اگر آفیس آن‌طرفِ اقیانوس‌مان باشد». خنده‌ام گرفت. بلند خندیدم. خیلی بلند. هزار تا طعنه و کنایه به ذهنم رسید که برایش بفرستم. من اما تا آخرین لحظه جنتلمن باقی خواهم ماند. تایپ کردم که «بله، متشکرم از اینکه پرسیدید. من با تیم قدیمم در تماس دائم هستم و آن‌ها از این موضوع باخبرند.» و توی دلم ادامه دادم «که کاش لااقل آن‌قدر باهوش بودی که آن قسمت اگر خودت فلان را نمی‌نوشتی ابله».