يه عمريه كه همينطوريم . به غير از كمي تلطيف كه به واسطه ي سالها سر و كله زدن با خودم داشته م ، دروغ گفته م اگه بگم توفير خاصي كرده . از اپسيلون سالگي هر روز صبح كه چشمم رو باز ميكنم ، سيل استرس و اضطرابه كه حمله ميكنه بهم . انگاري پشت پلكم نشسته ن و منتظرن بيدار شم .

فقط بعد اين همه سال ياد گرفته م كه اگه صبح كه چشمم رو باز ميكنم ، روي شكمم دراز بكشم و شست پاي چپم رو تا جايي كه ميتونم محكم فشار بدم به لبه ي پاييني تخت ، تحملش برام راحتتر ميشه . اون موقع ها كه تو خوابگاه بودم يك سال تختم لبه نداشت ، يعني در واقع هيچي نداشت ، يه چيزي شبيه يه ميز خيلي كوتاه بود كه روش تشك بود . اون سال بهم خيلي سخت گذشت .

براي درخت ، تنها بهار بودن كافي نيست . آنچه به درخت بودن معنا ميدهد ، گذشتن از ميان همه ي فصلهاست . وقتي براي هم گاهي درختي باشيم ، در ميان گذر فصول و گاهي نيز دربرگيرنده اي به بزرگي فصول براي درخت ، رابطه مان به جذابترين ديالكتيك دنيا بدل خواهد شد .

"اسم اين تركهايي كه توي خاك ميزنه چي بود ، اعصابم داره خرد ميشه"

"بيخيال"

"نه بابا ، چيچي بيخيال ، بايد يادم بياد" و خم شد و يك تكه از خاك ترك خورده ي زير پاش رو كند .

"خوب بيخيال نشو" و دستهاش رو كرد تو جيبش و بي هدف شروع كرد به قدم زدن و آهنگ گادفادر رو با سوت زدن چند قدم كه دور شد ، روش رو برگردوند "علي بيا بريم ، من با اينجا اصلن حال نميكنم ، دلم گرفت يهو"

مرد تكه ي خاك رو سر جاش برگردوند " دلت واسه چي گرفت؟"

"نميدونم ، بريم علي؟"

"تازه اومديم كه!"و بلند شد . آفتاب چشمهاش رو زد . دست راستش رو گرفت بالاي پيشونيش و چشمهاش رو كمي جمع كرد "يه سيگار بكش رديف ميشي"

"نه علي . نيستم . بد حالم تخمي شد . بكَن بريم!"

"برو تو ماشين من الآن ميام ، بذار چهار تا عكس بگيرم لااقل"

"خوب زود بگير ، واميستم " و چهارزانو نشست كف زمين و دستش رو كرد تو كيفي كه به شونه ش آويزون بود.

----

پي نوشت : فكر كنم مينيمال ديگه بس باشه !

پي نوشت : امشب آخرين قطار شب آقاي اُلد فشن خيلي خيلي خوب بود :

When I'm around her I can't breath and when I'm not around her I want to be!

مرد خم شد كه پاكت سيگار رو از روي ميزي كه جلوي كاناپه بود برداره . زن كه سرش روي پاي مرد بود گفت "اووي ، چيكار ميكني ، كله مو له كردي"

مرد پاكت و فندك رو از روي ميز قاپيد و دوباره تكيه داد به پشت كاناپه . چند لحظه اي همونطور كه پاكت تو دستش بود به تلويزيون خيره موند . بعد آروم يه نخ سيگار بيرون آورد و آتيش زد . پك اول رو كه زد همونطور خيره به تلويزيون گفت "بهت گفتم اين مردك ديوانه ست ، باز فيلماشو ميذاري!"

"اوهوم"

مرد پكي به سيگار زد و انگار كه داشت اداي زن رو درمياورد گفت "اوهوم" بعد سيگار رو برد كنار لبهاي زن ، زن آروم لبهاش رو از هم باز كرد و پك محكمي زد .

"دوساعت علاف شديم ، داريم ك.س ش.ر ميبينيم ، لعنتي تمومم نميشه" . پك ديگه اي به سيگار زد و دوباره مثل چند لحظه پيش سيگار رو برد كنار لبهاي زن . بعد خم شد و از روي ميز زيرسيگاري رو برداشت و سيگار رو توش تكوند.

"من كه اين سيگار تموم شه ميرم ميخوابم ، ميخواد فيلم تموم شه ، ميخواد نشه"

زن كه به پهلوي راست دراز كشيده بود و به تلويزيون نگاه ميكرد ، دست چپش رو برد بالا و آروم صورت مرد رو لمس كرد و گفت "قربونت برم" . تاكيد زيادي روي حرف ق كرده بود . مرد لبخند كوچيكي زد و بعد پكي به سيگار و دوباره مثل دو بار قبل سيگار رو برد پايين جلوي دهن زن.

دليل وجودي اين وبلاگ ، نوشتن چيزهايي بود مثل همينهايي كه الآن تو كله م ميچرخن و دوست داشتم اينجا بجاي اين پست نوشته ميشدن . اون روز كه وبلاگ بدون اسم رو ساختم با خودم گفتم ، ديگه راحت باش ، هر چي دلت ميخواد بنويس ، اما نشد . نشد ديگه ، بيخيال!

-------------

جيني ! امروز شد چهار صد و پنجاه و هشت ، دوست دارم تا آخر عمرم بشمرم !

دستهاش رو عين حالتي كه خارجيها مرده هاشون رو توي تابوت ميخوابونن گذاشته بود روي سينه ش و به سقف خيره شده بود و به صداي خر و پفي كه از سمت چپش ميومد گوش ميكرد . نفس بلندي از دهانش كشيد اما صداي بازدمش شنيده نشد . چرخيد و روي شونه ي چپش دراز كشيد و بي ميل خيره شد به زني كه كنارش خواب بود . زن همچنان با صداي بلند خر و پف ميكرد . دست راستش رو دراز كرد و با انگشت شست و سبابه دماغ زن رو بدون اينكه مسير نفس كشيدنش رو ببنده خاروند ، يكدفعه صداي خر و پف زن قطع شد .

چند لحظه اي همينجوري نگاهش كرد و بعد با صدايي كه انگار نميخواست شنيده بشه گفت "بيست و سه ساله ، بيست و سه سال ، باور ميكني؟"

حالا دهن زن باز بود و ديگه خر و پف نميكرد ، اما صداي نفس كشيدنش هم بلند بود . مرد چشمهاش رو بست و نفسش رو با صدا از دماغش بيرون داد .

با امیر علی و خسرو و بهزاد و انوش رفتیم اصفهان ، به وحید و حمید و مهدی و مهدی پیوستیم و به اندازه ی سه سال خندیدیم ، از همه ی کسایی که نشد تو این سفر ببینمشون معذرت میخوام ، چون کلن بیست و چهار ساعت هم مفید تو اصفهان نبودیم . وبلاگ هم ، خوب قاعدتن متوجه شدین که چرا آپدیت نمیشد.

كشوي سوم رو كشيد بيرون و پارچه ي سياهي از توش آورد بيرون . همونطور كه بلند ميشد پارچه رو هم آروم آورد بالا تا زير چونه هاش و چرخيد رفت جلوي آينه ايستاد . انگار كه از پشتِ يه ديوار سياه گردن كشيده بود و داشت تو آينه نگاه ميكرد . دستش رو برد بالاتر و همونطور كه دو طرف پارچه رو بين انگشتهاي شست و سبابه ي هر دو دستش نگه داشته بود ، آينه رو كمي از ديوار جدا كرد و پارچه رو گير داد بينشون و هر دو رو ول كرد . پارچه تمام سطح آینه رو پوشوند . در حالي كه لبخند ميزد ، آروم با كف دست راستش چينهاي روي پارچه رو صاف كرد .

هميشه زمانهايي پيش مي آيد كه احساس ميكنيم مغزمان كار نميكند ، گرممان شده ، از جمعي كه در آن نشسته ايم جز صداي ياوه چيزي شنيده نميشود ، به ياد عشق از دست رفته مان هم افتاده يم ، امتحان پايان ترمي ، كنكور ارشدي ، پروژه ي نيمه تمامي هم هست كه اعصابمان نميكشد حتي فكرش را بكنيم ، اما مغز داغ كرده مان ، فقط دم و دور همان يك موضوع لعنتي ميچرخد ، مجبو هم هستيم كه رويمان از ميزان گشادگي اش كم نشود و خلاصه بد وضعي است .

حالا اگر زمستان باشد ، ميتوانيم اووركتمان را بيندازيم روي دوشمان ، برويم بيرون . حياطي ، پشت بامي ، تا سر كوچه اي و هي ههههههههاااااااااااا كنيم در هوا و بخارات دهنمان را در هوا پخش كنيم و هي دوباره ههههههههههاااااااااااااااااااا كنيم در هوا و حالش را ببريم و فكر هيچ نكنيم جز سرماي هوا و مشتهاي گره شده در جيب اووركت . تازه آنجا ميتوانيم با خيال راحت بلند بلند فحش هم بدهيم ، كه فلان فلان شده ها چقدر خزعبل ميگويند و هر چي ميتوانيم در كلماتمان "ه"و"ح"و"ك" استفاده كنيم كه بيشتر حالش را ببريم.

پي نوشت : تازه سيگار هم ميتوانيم بكشيم !

"دستاتم بنداز پايين ، شُل ِ شُل" و همزمان دستش رو گذاشت رو شونه هاي پسري كه رو صندلي روبروش نشسته بود و چشمهاش رو بسته بود .

"حالا من آروم تا ده ميشمرم ، ببين نه خوابت ميبره نه از اين ك.س شرا كه تو فيلما نشون ميدن ، اين شمارش فقط واسه تمركزه دوتامونه ، خوب؟"

پسر با چشمهاي بسته سرش رو بالا و پايين كرد و گفت "اوهوم"

"خيلي خوب" و دستش رو آروم از روي شونه هاي پسر برداشت و شروع كرد به شمردن .

"يك...دو...سه..."به هفت كه رسيد دستهاش رو از هم باز كرد و عين دختر بچه هايي كه تومدرسه دكلمه ميخونن تا ميتونست به پشتش كشيدشون .

"...ده ، آماده اي؟"

"اوهوم"

با هر دو دست محكم از دو طرف زد تو گوشش ودويد .

----------------

عادل نوشت : عادل جان فرذوسي پور عزيز ، اگر غير از اين با برنامه ات ميكردند عجيب بود . نكند انتظار داشتي برنامه ات سر وقت و بدون تاخير شروع شود ، اس ام اس ها هم مثل قبل برايت گُر و گُر برسند و به هر جا هم كه دلت ميخواست تلفن كني و چه و چه ؟ نه برادر ، اينجوريها نيست ، اينقدر هم ناراحتي و آه بلند كشيدن و بغض كردن ندارد ، اون چند ميليوني كه هر دوشنبه پاي برنامه ات مينشستند ، امشب هم نشسته بودند ، خيالت تخت!

به قول خودت اگر عمري بود و ميشد روي آن صندلي از حق و حقانيت دفاع كني ، بيا و اجرا كن ، اگر هم عمرش بود اما صندلي امكان حركت تدافعي نداشت بيا و مثل امشب هيچ نگو ! خلاصه شما بيا !

عاشقانه نوشتن برای تو هيچ سخت نیست ، تثبیت نام عشق است که دشوار مینماید ، رهایی از بند کلمات جاودانه ترین نزدیکیها را در پی خواهد داشت . خدا شاهده!

خبرها رو در مورد ادوارد بیچاره شنیدی ؟

که پشت کله ش یه صورت دیگه داشته ؟

نمیدونم صورت یه زن بوده یا یه دختر جوون ؟

میگفتن اگه میخواسته صورته رو برداره میمرده .

ادوارد بدبخت انگار که واسه همیشه محکوم به فنا بوده .

صورته هم میتونسته بخنده هم میتونسته گریه کنه ، انگاری که همزاد شیطانیش باشه .

شبها چیزهایی به ادوارد بیچاره میگفته که فقط تو جهنم شنیده میشه .

اما ، نمیشده که از هم جدا بشن ، انگاری واسه یه عمر به هم زنجیر شده باشن .

اما بالاخره وقتش رسید ، یعنی مثکه دیگه جونش به لبش رسیده بوده .

میره و یه اتاق تو یه هتلی کرایه میکنه و خودش رو از نرده های بالکون پرت میکنه پایین .

بعضیا میگن ادوارد و اون صورته از هم جدا بوده ن ، یعنی اصلن کاری به کار هم نداشته ن ،

اما من اون صورته رو میشناختم ،

میدونی من چی میگم ، من میگم صورته باعث شد که ادوارد خودکشی کنه ،

یعنی اینجوری بگم که با خودش برش داشت بردش جهنم .

----------

ترجمه ی آهنگ Poor Edward از آقا تام ویتس (با دخل و تصرف)

تقدیم به مهدی ن ، مهدی ق و بهزاد ع به یاد همه ی عرقهایی که با هم خوردیم.

"نه ! ببين ، چرا نميفهمي ، منظورم اون نيست"

مردي كه روبروش نشسته بود ، ابروي راست و شونه ي چپش رو با هم خيلي نامحسوس داد بالا و دستهاش رو دور ليوان چايي كه ازش بخار بلند ميشد حلقه كرد و چشمش رو دوخت به ليوان.

"ميدوني ، بايد وحشي باشه"

مرد جوون سرش رو بالا آورد "هان؟ ميخواي چنگت بندازه؟"

"نه ، ببين ، يعني منفعل نباشه ، موتيويتم كنه ، ميفهمي؟"

"نه" اين رو خيلي بيتفاوت گفت و يه جرعه از چاي سر كشيد.

"ببين ، وحشي كه فقط معنيش اين نيست كه چنگ بندازه ، هرچند كه اون چيزي كه تو ذهن منه حتي چنگ انداختنم شامل ميشه ، اما ميدوني ، چنگي كه ازش لذت ببرم"

"تو مازوخيستي" و نگاهش رو انداخت پايين رو ليوانش و دوباره آروم گفت "آره ، تو مازوخيستي"

"اَه ، ول كن بابا ، نميتونم بهت بفهمونم ديگه"

"منم نگفتم بهم بفهموني"

هر دو چند ثانيه اي ساكت شدند . مرد چايش رو ميخورد و اونم رفت تو فكر.

"ببين ، مثلن ديدي داري با يكي حرف ميزني ، تا يه موضوعي پيدا كني يه سري چيزاي الكي پلكي ميگي؟"

"خوب؟"

"فكر كن برگرده بهت بگه اگه حرفي نداري مجبور نيستي چرت و پرت بگي"

"خوب"

"خوب كه خوب ديگه ، اين اون چنگ انداختنه س كه من دوست دارم"

"آقا شما دویستی هم نداری؟"

"نه ، شرمنده هیچی پول خرد ندارم"

"پس سیصد طلب شما"

"چرا طلب من؟ واسه چی طلب شما نباشه؟"

"چیکار کنم آقا ، ندارم"

"آخه طلب صد تومن ، پنجاه تومن ، سیصد تومن که نمیشه ، چه کاسبی هستی شما که هیچی پول خرد نداری؟"

"الله و اکبر" و سرش رو به سمت سقف بلند کرد و نفسش رو از دماغش داد بیرون .

"بیا آقا اصلن نمیخوام ، پول منو پس بدین" و نوشابه ی خونواده ای که دستش بود رو گذاشت روی دخل .

مرد که نگاهش به نوشابه بود دستش رو دراز کرد که برش داره اما برنداشت ، بجاش دستش رو کرد تو دخل و "بیا آقا این دویست ، صد طلب شما"

مرد خیره نگاهش کرد "پولم و بده نوشابه نمیخوام"

---------

پی نوشت : کاری کثافت تر از درس خوندن اجباری نمیشناسم !

تشکر نوشت : از دوست نادیده م که بنده رو "چشم"شون خطاب میکنن و هرشب این بلاگ رو میخونن ، تشکر میکنم ، آقا شمام چش مایی داداش .

تند تند سررسیدی که توش مینوشت رو ورق زد و اولین صفحه ی سفید قبل از صفحه ی یک فروردین رو آورد و دوباره شروع کرد به نوشتن :

"این هفتمین دفتری است که حاوی نوشته های روز به روز من است . امروز یعنی بیست و نه اسفند سالی که این سررسید متعلق به آن است ، صفحه های های این دفتر هم تمام شد . این دفتر هم مثل شش دفتر قبلی به جعبه ی چوبی دست سازم در کمد منتقل میشود ، هیچ کدام از شش دفتر قبل اهمیتی به آن اندازه که این یکی برایم دارد ، نداشته است ، و دوست دارم بعضی از نوشته ها در بعضی صفحه هایش توسط فرد خاصی خوانده شود ، به خاطر همین لطفن در مورد این دفتر تصمیم احمقانه ای مثل دفن شدن همراهم یا امثال آن گرفته نشود . بالای یکی از صفحات ماه بهمن ، اسمی با خودکار سبز نوشته شده و کنارش چگونگی پیدا کردن صاحب اسم قید شده ، لطفن این دفتر را به او برسانید ."

سررسید رو بست و آروم با لبخند گفت "شبیه وصیت نامه شد"

------

پی نوشت : بی بی سی فارسی میبینیم ، ذوق میکنیم ، متاسف میشویم .

"بفرمایین"

...

"نخیر"

...

"اشتباه گرفتین"

...

"نخیر اینجا نیست"

...

"خوب شماره رو اشتباه اعلام کرده ن حتمن خانوم"

چند ثانیه ای ساکت موند بعد روش رو کرد به گوشی تلفن و همزمان گوشی رو کمی از صورتش دور کرد"خواهش میکنم که مزاحم شدین " و گوشی رو آروم گذاشت.

تلفن دوباره زنگ زد .

"بفرمایین"

...

"نه خانوم شماره رو اشتباه اعلام کرده ن "

...

"جواب چی رو..."

...

"خانوم گوشتون با منه ؟ عرض میکنم اشتباه گرف..."

...

"ای بابا"

...

"خانوم ببخشید" و گوشی رو گذاشت و چند ثانیه ای به گوشی سفید تلفن نگاه کرد و روش رو برگردوند و خواست بلند شه که تلفن دوباره زنگ زد . آروم نشست و به تلفن نگاه کرد ، بعد گوشی رو انگار که مردده برداشت .

"بفرمایین"

...

"بله بفرمایین"

...

"بله..."

...

"بله..."

...

"جوابتون درسته ، اسمتون رو بفرمایین"

...

"از کجا تماس میگیرین؟"

...

"کجا؟"

...

"جدی میگین؟"

...

"مگه اونجا اصلن تلویزیون هست؟"

...

"خوب به هر حال متشکرم از تماستون ، باهاتون تماس میگیریم"

...

"بله ، به نظرم شما برنده میشید"

...

"بله ... بله ..."

...

"آخه شما خیلی از راه دوری تماس گرفتین ، حقتونه برنده بشین دیگه"

...

"خواهش میکنم"

...

"وظیفه مونه خانوم"

...

"به خونواده هم سلام برسونین"

...

"چشم ، چ...چش...چشم...خداحا...خداح...خدانگهدارتون"و گوشی رو که میگذاشت گفت"خدا به داد شما مردم بدبخت برسه"

و تلفن رو از برق کشید.

-------

پی نوشت : حرف زیاده ، واسه کی اما باید بگیم ؟


يه چيزهايي هست كه هرچي بيشتر تلاش ميكنيم كه خودمون رو تو محدوده شون جا بديم بيشتر ازشون دور ميشيم ، من خيلي وقت پيش به اين نتيجه رسيدم كه كلن نبايد تو زندگي انتظار چيزي رو داشت يا برنامه ريزي كرد ، البته منظورم درس يا امثالش نيست . وقتي انتظارش رو نداشته باشيم ، وقتي كه اتفاق ميافته كلي خوشحاليش گنده تره ، اگه هم نيافته خوب ناراحتي وجود نداره چون انتظاري وجود نداشته ، در واقع اين از بزرگ ترين دورريختنيهاي زندگي من بوده كه كامل كه نه اما تاحدي موفق شده م . باور نميكنين منتظر زنگ تلفن نبودن چقدر زندگي آرومتري رو دنبال خودش مياره ، يا اينكه وقتي با خودت ميگي "حالا قرار رو گذاشتيم ، ولي اون ممكنه خواب بمونه يا شايد اصلن يادش بره يا شايد اصلن اونروز حال نكنه بياد" چقدر ريلكس تر تا روز موقع قرار رو ميگذروني .

------

پي نوشت : مواجه شدن با برف رو هم وقتي از خواب بيدار ميشي و پرده اتاق رو ميزني كنار هم اضافه كنيد به همه ي انتظار نداشتنهاي بالا ، كه به نظرم از همه شيرينتره .

عكس نوشت : امروز صبح ، پشت پنجره ي اتاقم .

اون شالگردنه رو یادته ؟ همون که تولدم برام بافتی ، که توی سینما ازم پرسیدی چه رنگی دوست دارم ، که یدونه هم واسه خودت بافته بودی ، که دو تایی مینداختیم دور گردنمون و تو دانشگاه راه میرفتیم و هر کی از کنارمون رد میشد لبخند میزد و ما هم به هم نگاه میکردیم و میخندیدیم ، یادت اومد ؟ امروز مینا که میرفت دانشگاه انداخت دور گردنش .

"ببين ترس از دور انداختن چيزهايي كه ديگه به دردت نميخوره كم چيزي نيست"

"ميدونم"

"يعني ميدوني چي ميگم ، هر چيزي يه تاريخ مصرفي داره ، تموم كه شد بايد بندازيش دور"

"آره"

"حالا هي من تو گوش تو بخونم ، هي تو بگو آره ، ميدونم ، راست ميگي ، حق با توئه" كمي مكث كرد "اَه ، خاك تو سرت كنن !" و بلند شد و رفت بيرون .

------------

شعر نوشت :

بمیرم تا تو چـشـم تر نبـیـنی شـــــرار آه پــــــر آذر نبــینی

چنان از اتش عشقت بسوزم که از مو رنگ خاکستر نبینی

اعنقاد به موجودیتی برتر ، یا دربرگیرنده ای لایزال که مرگش علت مرگ طبیعت باشد در هیچ کتابی نوشته نیست ، نیازمند تفکر است .

اصالت ذهن ؛ همه اش همین است . حواس فقط وسیله اند .

-----------

خاطره نوشت : خیلی سرد بود ، خیلی ، دیر وقت هم بود ،با مهدی زدیم بیرون . از دهنمون بخار میومد . سردمون که نبود هیچ ، کمی هم احساس گرما میکردیم ، از رو خواجو رد شدیم و رفتیم اونور رودخونه ، تا بزرگمهر رو به حالت نیمه دو رفتیم و برگشتیم . در خونه رو که باز کردیم امیر و خسرو و مهدی هنوز بیدار بودن ، امیر لپتاپش رو گذاشته بود رو پاش و داشت آروم شعر میخوند ، خونه گرم بود .

همه چیز این دنیا غریب است ، مثلن میگویند "فلان چیز ارزش انتظارش را داشت" چه این انتظار است که ارزش فلان چیز را دارد ، رجوع کنید به عید و انتظار قبلش ، کدام شیرینتر است ، یا وصال یار* و انتظار پیشش ، شاید هم هیچ موافق نباشید ، مهم هم نیست .

*خز

گُه كه بشم ديگه شدم ، هيچ كسي هم هيچ كاري نميتونه بكنه ، نتيجه ش هم مثلن ميشه اينكه الآن هزار تا چيزي كه ميخواستم از اين دو روز بنويسم رو نمينويسم .

پي نوشت : عاشق پري (مامانم) ام ، هيچ وقت مثل من گُه نميشه ، هميشه هم داره ميخنده و شوخي ميكنه .

نشسته بود لب تخت و خيره شده بود به گوشه اتاق . دستش رو پاهاش بود و اونقدر آروم و نامحسوس با سر انگشتهاش زانوهاش رو ميخواروند كه انگار مواظبه كسي نفهمه . يكدفعه جفت دستهاش رو گذاشت رو تخت ، انگار كه بخواد بلند شه ، اما با صداي نفس بلندي كه از دماغش داد بيرون بجاي بلند شدن فقط پاي چپش رو دراز كرد . صدايي از بيرون اتاق اومد "ماماني نمياي ؟صبحونه آماده ست"

سرش رو آورد بالا تا به ساعت نگاه كنه و همزمان دست راستش شروع كرده بود زير گلوش رو خواروندن ، آروم ، يه جوري كه صداش يك متر هم ازش دور نشه گفت "كله پدر من و هرچي صبحونه س"

"ماماني!"

"اومدم" اين يكي رو جوري گفت كه صداش از اتاق بره بيرون .

----------

پي نوشت : ديشب خواب شاهد و ارسيا رو ديدم ، ارسيا ناراحت بود ، شاهد خوشحال ، جالب بود كه ارسيا واسه شاهد ناراحت بود . از خواب كه پاشدم فهميدم دلم واسه شاهد هم كلي تنگ شده .

ياران موافق همه از دست شدند.

معلوم نیست اونروز که اجرای کنسرت استاد شعاری رو در عرض نیم ساعت گذاشتن به عهده ی من چه اتفاقی افتاده یا چی گفتم که هنوز که هنوزه ، وقتی بچه ها میخوان یاد یه نفری بیارن که فلانی کیه میگن "بابا همون سیبیلو ِ که مجری کنسرت مسعود شعاری بود و کلی خندیدیم دیگه ، یادت نیست؟"

پی نوشت : اینجا تو ایران همه دارن خودشون و مثله میکنن واسه مظلومین غزه ،همه هم ادعاشون میشه که ما میریم میجنگیم و اینا ، بعد یه دونه خبرنگار نرفته اونجا که وقتی میگن خبرنگار ایرانی یه آدم گنده با اون کلاه و جلیقه ی مسخره نیاد تو تصویر عربی بلغور کنه بعد اینجا ترجمه ی رییل تایم کنن .

یقه ش رو گرفته بود و هی تکونش میداد و سرش داد میزد اونم التماس میکرد .

"حالا ببرم بدمت دست پلیس؟"

"نه ، آقا به خدا آخرین بارمونه"

"چیکارت کنم؟ از همینجا پرتت کنم پایین خوبه؟"

"نه آقا ، تو رو خدا ، ببخشید"

"واسه چی تف میکنی رو سر مردم؟"

"آقا دیگه نمیکنم ، رو سر شما دیگه نمیکنم"

مرد خنده ش گرفت .

--------

هوش بیشتر فقط تاسف بیشتر رو باعث میشه ، فکر نکن چون باهوشی خیلی خوش بحالته .