يه عمريه كه همينطوريم . به غير از كمي تلطيف كه به واسطه ي سالها سر و كله زدن با خودم داشته م ، دروغ گفته م اگه بگم توفير خاصي كرده . از اپسيلون سالگي هر روز صبح كه چشمم رو باز ميكنم ، سيل استرس و اضطرابه كه حمله ميكنه بهم . انگاري پشت پلكم نشسته ن و منتظرن بيدار شم .
فقط بعد اين همه سال ياد گرفته م كه اگه صبح كه چشمم رو باز ميكنم ، روي شكمم دراز بكشم و شست پاي چپم رو تا جايي كه ميتونم محكم فشار بدم به لبه ي پاييني تخت ، تحملش برام راحتتر ميشه . اون موقع ها كه تو خوابگاه بودم يك سال تختم لبه نداشت ، يعني در واقع هيچي نداشت ، يه چيزي شبيه يه ميز خيلي كوتاه بود كه روش تشك بود . اون سال بهم خيلي سخت گذشت .