يك زمانهايي ميآيد كه نميداني چهكار كني بهتري . تمام روز را ضجه زدهاي براي انجام كاري و زمان معهود كه ميرسد ميبيني همهاش از سراب هم آبكيتر بوده . يك متن بلند بالا آماده كردهبودم . روي تخت آسايشگاه ، وسط بياباني كه هيچ وقت در مخيلهام هم نميگنجيد آدمي تويش باشد و حالا بهم گفتهاند برو مردم را ، ماشينهايشان را جريمه كن . آخرهاش يادم هست نوشته بودم دلم خوش خواهد بود به «فلاني لايكد ذيس آيتم» و تمام كرده بودم متن را . تمام امروز ، تمام مدتي كه فكر كرده بودم ميآيم خانه و زنگ ميزنم ميگويم من رسيدم فكر ميكردم به آيتمي ، به نوتي كه شر كردهبودم توي گودر و اينكه چند نفر لايك زدهاند و فلاني آيا شرش كرده يا نه و اگر كرده كامنتي هم گذاشته پايش آيا يا نه ؟ بعد يكهو ساعت يازده و نيم ميرسم خانه و تنها كاري كه ميشود كرد مشروب خوردن است و مست كردن . يادم افتاده به يك سال پيش . يك پنجرهاي بود كه كنارش ميايستاديم و سيگار دود ميكرديم و با خودمان ميگفتيم ما مال هم زاده شدهايم . توي بازداشتگاه جاي فكر كردن به سوزش مچهايم ياد آغوش باز شب قبل بودم و دستهايي كه دور كمرهايش حلقه شد . حالا يك سال گذشته . هيچ نمانده از آن روز جز خاطرهاي كه شايد روزي با بويي يا با ديدن طرحي زندهشود دوباره .
سه ماه بيشتر از اين لعنتي كه تويش هستم نگذشته ، اما اين سه ماه جاي سه قرن عمر كرده و همه چيزم را گرفته . همه چيزمان را . يادم هست ميگفت همه چيز مني و من ذوق ميكردم . حالا اما دلم خوش است به پك سنگين سيگار نيمه شب كنار پنجرهي نيمهباز و سوزش دلي كه اگر نباشد علاجش آتش است .
درد شده است مفهموي بيمعني . تفلسفتان به هيچ جايم نيست كه مفهموم بيمعني خود نقض خويش است . همين است كه ميگويم . درد ، سختي ، دوري و الخ همهشان مفاهيمياند نسبي كه عينيتي تويشان نيست و تو هر قدر بگردي عمرن تعريفي برايشان پيدا نميكني جز خيره شدنت به سقف و خوردن لوبيا و سيبزميني نيمهپخته پادگان .
نميگويم حالم بد است . لااقل اهل بيت از نيمه شب كه رسيدم خانه تا بعد كه مست كردم و بعدترش كه حالا دارم با چشمان نيمه باز از جريان الكل توي رگهايم بلاگ ميكنم فكر كردهاند كه خوبم . خودم اما ميدانم تويم چه خبر است . از ايستگاه اول مترو كنار بهشت زهرا تا لوستر فروشي فلكه گوهردشت كه نميدانم اسمش چيست ، دلم را سوزاندهاند . ديگر به تخ.م.م هم نيست كه ماشيني جلوي پايم ترمز كند و بپرسد گوسفند زنده از كجا بخرم ، يا مرد كراكي كه با حلبي توي دستش اسفند دود ميكند براي ماشينهاي گذري ديگر برايم مهم نيست كه چند تا نقطهي سياه توي دهانش دارد جاي دندان . من خودم را گم كردهام . نميدانم كدام مسير به كجا ميرود و رسيدهام به آنجا كه ميفهمم وقتي ميگفت پشت فرمان نميتوانم راه را پيدا كنم يعني چه . فرقمان فقط حالا اين است كه من پشت فرمان هم نيستم حتي . حس ميكنم شدهام تايري ، پلسي ، ديفرانسيلي چيزي كه حتي راننده ، مستقيم هم تاثيري رويش نميگذارد .
من حالم بد است و دارم خودم را مجاب ميكنم كه لذت ببرم از حال بد . من ؛ آقاي بدون اسم ، دلم خوش است به هيچ ، به پيچ بعد از پلي كه از روي خيابان ملاصدرا ميگذشت و سيگاري كه شبش كنار همان پنجره كه گفتم دود ميشد . دلم خوش است به اينكه ميگفت طوسي بهم ميآيد يا بايد بروم لباس بخرم يا فلان ساعت بليط فلان جا را رزرو كنم .
گفتني زياد است . دلم پر است . شما اما نميفهميد .
سه ماه بيشتر از اين لعنتي كه تويش هستم نگذشته ، اما اين سه ماه جاي سه قرن عمر كرده و همه چيزم را گرفته . همه چيزمان را . يادم هست ميگفت همه چيز مني و من ذوق ميكردم . حالا اما دلم خوش است به پك سنگين سيگار نيمه شب كنار پنجرهي نيمهباز و سوزش دلي كه اگر نباشد علاجش آتش است .
درد شده است مفهموي بيمعني . تفلسفتان به هيچ جايم نيست كه مفهموم بيمعني خود نقض خويش است . همين است كه ميگويم . درد ، سختي ، دوري و الخ همهشان مفاهيمياند نسبي كه عينيتي تويشان نيست و تو هر قدر بگردي عمرن تعريفي برايشان پيدا نميكني جز خيره شدنت به سقف و خوردن لوبيا و سيبزميني نيمهپخته پادگان .
نميگويم حالم بد است . لااقل اهل بيت از نيمه شب كه رسيدم خانه تا بعد كه مست كردم و بعدترش كه حالا دارم با چشمان نيمه باز از جريان الكل توي رگهايم بلاگ ميكنم فكر كردهاند كه خوبم . خودم اما ميدانم تويم چه خبر است . از ايستگاه اول مترو كنار بهشت زهرا تا لوستر فروشي فلكه گوهردشت كه نميدانم اسمش چيست ، دلم را سوزاندهاند . ديگر به تخ.م.م هم نيست كه ماشيني جلوي پايم ترمز كند و بپرسد گوسفند زنده از كجا بخرم ، يا مرد كراكي كه با حلبي توي دستش اسفند دود ميكند براي ماشينهاي گذري ديگر برايم مهم نيست كه چند تا نقطهي سياه توي دهانش دارد جاي دندان . من خودم را گم كردهام . نميدانم كدام مسير به كجا ميرود و رسيدهام به آنجا كه ميفهمم وقتي ميگفت پشت فرمان نميتوانم راه را پيدا كنم يعني چه . فرقمان فقط حالا اين است كه من پشت فرمان هم نيستم حتي . حس ميكنم شدهام تايري ، پلسي ، ديفرانسيلي چيزي كه حتي راننده ، مستقيم هم تاثيري رويش نميگذارد .
من حالم بد است و دارم خودم را مجاب ميكنم كه لذت ببرم از حال بد . من ؛ آقاي بدون اسم ، دلم خوش است به هيچ ، به پيچ بعد از پلي كه از روي خيابان ملاصدرا ميگذشت و سيگاري كه شبش كنار همان پنجره كه گفتم دود ميشد . دلم خوش است به اينكه ميگفت طوسي بهم ميآيد يا بايد بروم لباس بخرم يا فلان ساعت بليط فلان جا را رزرو كنم .
گفتني زياد است . دلم پر است . شما اما نميفهميد .