نشسته‌ام توی بال‌روم یک هتل بسیار مجلل. نشسته‌ایم درواقع. من و تمام هفتاد هشتاد آدم دیگری که از روز اول ژوئیه می‌شوند «مدیر». چیز خاصی تغییر شگرفی نمی‌کند. طبعن دریافتی بالاتر و کمی مسئولیت بیشتر اما زندگی تقریبن همان خواهدبود که هست. تقریبن همه‌شان خوشحالند. لبخند‌های بسیار بزرگ روی صورت‌شان است. من هم احتمالن خوشحالم. به‌ روی خودم نمی‌آورم اما خوشحالم. چهار سال، کمی کمتر از چهار سال از ورودم به این شرکت می‌گذرد و حالا شده‌ام مدیر. با تمام پولتیک‌ها و درگیری‌ها و حرص خوردن‌ها،‌ حالا لیترالی در آستانه‌ی آغاز فصل سردِ‌ مهاجرت ِ‌ دوباره، شده‌ام مدیر. بسیار دهان‌پرکن و پرطمطراق است. آن‌قدر که مدیرعامل شرکت چهارهزارنفری‌مان/شان خودش به شخصه آمد و به تک‌تک آدم‌ها تبریک گفت.
*
میزهای گرد بزرگی ترتیب داده‌اند و آدم‌ها را توی گروه‌های هشت‌نفری کنار هم‌دیگر نشانده‌اند. مطمئن شده‌اند که هیچ دو آدم آشنایی سر میز یکسانی نمی‌نشینند. روی میز برای هرکس یک دفترچه ی بزرگ گذاشته‌اند که تویش در مورد برنامه‌ی این دو روز نوشته. یک دفترچه‌ی دیگر هم هست که قرار است تویش اسم همه‌ی آدم‌هایی که تا آخر این دو روز می‌شناسیم را بنویسیم و بعد هرکس دوست بیشتری پیدا کرده‌بود جایزه بگیرد. نتورکینگ مهم است. هرچه آدم بیشتری بشناسید کارتان راحت‌تر پیش می‌رود. پول بیشتری هم می‌توانید برای شرکت متبوع‌تان بسازید طبعن. بغیر از این‌ها هرکدام‌مان یک بطری آب هم جایزه گرفته‌ایم که اسم‌مان را رویش نوشته‌اند و لوگوی شرکت هم کنار نام فامیل‌مان می‌درخشد. بهتر از این نمی‌شود. آب خوردن از شیشه‌ای که اسمت را رویش نوشته‌اند. نمود دقیق توفیق سازمانی. شما موفق به درج نام‌تان روی یک شیشه‌ی آب شده‌اید. از این به بعد آدم‌ها وقتی آب می‌خورید اسم‌تان را می‌بینند. می‌توانم بگذارمش کنار ماگ قهوه‌ام که علامت ماه تولدم رویش است. باید برای آدم‌ها کافی باشد دیگر. اسم و ماه تولد. باقیش هم توی تقویم‌های هندی و چینی و ایرانی هست یحتمل.
*
مردی‌ست بسیار قدبلند. کُتی به تن دارد که لااقل یک و نیم سایز از خودش بزرگ‌تر است. دارد در مورد مشخصات یک مدیر خوب صحبت می‌کند. عکسی از راسل کرو روی پوستر یک ذهن زیبا روی پرده‌ی سفیدِ بالای سِن نقش بسته و مرد قدبلند دارد در مورد تئوری بازی‌ها حرف می‌زند و این‌که آدم‌ها دو راه بیشتر ندارند وقتی هم‌دیگر را نمی‌شناسند و مجبورند که با یکدیگر توی یک بازی هم‌تیم باشند. می‌گوید یا باید اعتماد کنند یا نارو بزنند. این‌ها را قبلن یک آدمی توی یک وب‌پیج فارسی در قالب یک انیمیشن درآورده‌بود و تمام حالت‌های متصور را توضیح داده‌بود و ازش نتیجه‌های خوبی هم گرفته‌بود. فارغ از چیزی که مرد دارد بالای سن می‌گویدمان مشخص است که به‌غایت خسته‌است. مشخصن خستگی‌اش از تکرار حرف‌هایی‌ست که یحتمل تا به‌ حال صدها بار دیگر زده‌است. بعد از این‌که برای‌مان روشن می‌شود بهتر است اعتماد کنیم یا نارو بزنیم، نوبت آشنایی با بادی‌لنگوئج یک مدیر می‌شود. بعدتر نوبت رسایی صدا و اعتماد به نفس. بعدتر حتی در مورد محکم دست‌دادن هم می‌گوید. من کماکان تصور می‌کنم که مرد خسته‌است و نیاز به استراحت مطلق دارد. یک جای دور. مالدیو مثلن.
*
حالا آمده‌ایم هفت طبقه بالاتر. نیم ساعت است که یکی از پارتنرها در حال صحبت از مسیری‌ست که آمده تا رسیده به بالاترین پست سازمانی و ما همه طبق قراری نانوشته با چشم‌هایی تحسین‌گر و لب‌هایی خندان نگاهش می‌کنیم. می‌گوید که از استرالیا شروع کرده و بعد رفته لندن و بعد رفته یک شرکت دیگری و بعد برگشته و حالا دوسال است که این‌جاست. قبل از گفتن همه‌ی این‌ها تاکید کرد که دلیل تمام توفیقاتش زنش است. کلمه‌ی «بدون مبالغه» را هم بطور خاص به اول حرف‌هایش اضافه کرد. حلقه‌ی طلایی به نسبت پت و پهنی به دست دارد. اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد این است که خیانت کرده. همین‌قدر سیاه متاسفانه. صحبت از پارتنر و داشتن خانواده‌ی خوشحال و این‌ها، همچو جای بی‌ربطی هیچ دلیل منطقی دیگری نمی‌تواند داشته‌باشد جز عذاب‌ وجدان. تصورش هم خیلی سخت نیست. خوش‌صورت است و بذله‌گو. لهجه‌ی استرالیایی نرمی دارد و سفر کاری زیاد کرده و این وسط‌ها می‌توانسته کسی را هم بعد از کار توی بار هتل دیده‌باشد و با هم رفته‌باشند بالا و بعدترها باز بیشتر هم‌دیگر را دیده‌باشند و الخ. مهم هم نیست. به کسی چه. می‌توانسته و کرده. چیزهای دیگری هم می‌گوید. این‌که شرکت به ماها اهمیت می‌دهد. که مادربزرگش در بستر مرگ بوده و شرکت پول بلیط را داده تا او کارهایش را در لحظه رهاکند و برود خانه و برگردد. یادم می‌افتد به مرگ فرزانه. کسی حتی نیامد بگوید که متاسف است. تاسف البته کارکرد خاصی ندارد. من اما هیچ ساپورتی نگرفتم. حالا البته فکر می‌کنم که تقصیر خودم هم بود. چیزی نگفتم هیچ‌وقت به هیچ‌کس. فردایش هم رفتم برای یک پروژه‌ای توی شیفت شب و تا خود شش صبح با خودم حرف زدم و بغض کردم و اشک‌های نرم ریختم. می‌گوید که متاسفانه مادربزرگش از دنیا رفته اما برای او آن تجربه دل‌گرم‌کننده بوده. لبخند می‌زنم. متاسفانه هیچ‌کدام از این‌ها را نمیتوانم درک کنم. سختم است. بسیار سختم است. گاهی احساس می‌کنم که آدم شاکری نیستم به اندازه‌ی کافی. حالم شبیه حال آدم‌هایی‌ست که خیلی وقت پیش برای رابطه‌شان همه کار کرده‌اند و از خیلی چیزها گذشته‌اند و همه چیز را فدا کرده‌اند و آخرش هم آن چیزی را که می‌خواسته‌اند توی آن زمان خاص تحصیل‌ نکرده‌اند و به هر تقدیر مانده‌اند توی رابطه و دل‌شان سرد شده اما و حالا که پارتنرشان دارد خودش را می‌کُشد و شاید بیشتر از آن‌وقت‌های او زور می‌زند که بشود، او دیگر نمی‌بیند. غمگین است. بسیار غمگین.
*
حالا دو ساعت بعد است. قرار است یک شبیه‌سازی مدیریتی را بازی کنیم. هشت نفر استخام شرکت فرضی‌ای هستند که شما مدیرش هستید. باید یک هدف خاصی را تحصیل کنید و این‌ها هر کدام یک اطواری دارند و شما باید مدیریت‌شان کنید. برای شروع بازی باید هم‌بازی داشته‌باشیم که حین کار گروهی مباحث را «یاد بگیریم». من با آدمی هم‌گروه هستم به نام «بون». در حالی که دارد تلاش می‌کند وارد پورتال بازی بشود نگاهش می‌کنم. پایین چشم چپش تیک هیستریک ملایمی دارد. سه بار تلاش می‌کند که آدرس را وارد کند و هرسه‌بار نمی‌شود. سرش را با کف دست می‌خاراند. می‌بینم که اچِ اچ‌تی‌ام‌ال جاانداخته. هر سه بار هم متوجه بودم که اچ را تایپ نکرده اما چیزی نگفتم. حالا می‌گویم که اکستنشن غلط است. می‌گوید که نیست. تعجب می‌کنم و سکوت. چیزی نمی‌گویم. سی ثانیه طول می‌کشد تا درستش می‌کند و حالا صفحه‌ی لاگین باز شده‌است. شناسه‌ی کاربری‌مان روی کاغذی روی میز است. آن را هم دوبار غلط تایپ می‌کند. می‌گویم‌ش که بین چهارده و اس یک آندرسکور هست که تایپ نکرده. مخالفت می‌کند. چیزی ندارم که به‌ش بگویم. صبر می‌کنم تا خودش مساله را حل کند. پنج دقیقه‌ی بعد بازی شروع شده و ما همان اول کار دو تا از کارکنان شرکت را اخراج کرده‌ایم. چیز خاصی ندارم که بگویم. صرفن تماشا می‌کنم. کارهایی که می‌کند و تصمیماتی که می‌گیرد فرسنگ‌ها از منطق دور است. با خودم فکر می‌کنم چطور مدیر شده. نگاه قایمی به صورتش می‌کنم. زیر چشم چپش می‌زند.
*
پنج ساعت بعد توی صندلی آیکیای قهوه‌ای و قرمزم آرام گرفته‌ام. کسی نیست که ازم بخواهد مسئولیت‌ها و هدف‌ها و کارهای بین ژانویه و ژوئیه‌ام را لیست کنم و بعد خودم را نقد کنم. چشم‌هایم سنگین و مزه‌ی پنیر اسموکی داچی که تازگی کشف کرده‌ام زیر زبانم است. من دارم می‌روم.

از توی تخت با عشق و نفرت

می‌خوام بخوابم فکرم اما مونده پیش اون مارمولکی که پشت تلویزیون توی اتا‌ق‌خواب گم‌و‌گور شد. ما هم که معتقدان به قوانین مورفی هستیم خونوادگی، دارم فکر می‌کنم شب قطعن میاد میره تو گوشم تخم‌گذاری می‌کنه و تمام. حالا یه بچه‌مارمولکی هم هستا، بودا. اساسن تصورمه که بالغ هم نباید شده‌بوده‌باشه. البته اگر بلوغ برای مارمولک‌ها یک چیز تعریف‌شده ‌باشه اساسن. علی‌ای‌حال، دارم می‌خوابم فکرم اما پیش مارمولکه‌ست. تلاشمم کردم به بیرون رهنمونش کنم اما توی مسیرهای دایره‌ای روی دیوار چرخید و توی هر بار چرخش دور یک مرکز فرضی بیشتر به پشت تلویزیون نزدیک شد و بعد هم گم شد. صرفن دلم نیومد بکشمش. رقت قلبی هم در کار نبود حقیقت. صرفن قائل شده‌م مدتیه به رهنمون شدن/کردن مادامی که جونور مذکور سوسک بالدار نباشه. آدمیزاد چیه وجدانن. این‌قدر تاثیرپذیری نوبره. از یک کشنده‌ی بالفطره برسیم به جایی که با یه دسته‌ی تی سعی کنیم مارمولک رو بفرستیم خونه‌ش یه جایی بیرون از اتاق و بعدم که گم می‌شه بگیم «خب پس هیچی». الغوث الغوث. 
این روزها فقط نگاه می‌کنم. تمام چیزی که توی این‌ سال‌ها از جلوی چشم‌هایم رد شد را فقط با دقت نگاه می‌کنم. روزهای آرامی شده‌اند. کار زیادی نمی‌کنم. در واقع به خودم سخت نمی‌گیرم. شب‌ها تا دیروقت بیدارم اما آن تپش قلب لعنتیِ هرروزه‌ی قبل از شروعِ کار باهام نیست دیگر. توی تاکسیِ صبح، جای خواندنِ خبر، بیرون را نگاه می‌کنم و عصرها خیره می‌مانم به دیوارهای شهر. خیابان‌ها را می‌بینم. با دقت. به تمامِ «جیسس سیوز»ـها لبخند می‌زنم و فکر می‌کنم به تمام یوزپلنگ‌هایی که با من توی این شهر دویدند.

روزهای آخرِ تهران این‌طور نبود. ردی، سوادی از نوستالژی تویم بود که آن هم متاثر از هیجانِ شهرِ جدید و برج و باروی درخشنده و الخ هیچ دیده‌ نمی‌شد. حالا اما فرق دارد. خیلی و زیادی فرق دارد. برای این‌چیزی که من را رها نکرد توی این هفت سال، برای تمام خواستن‌ها و نشدن‌ها، برای تمام پیاده‌روی‌های شبانه، برای تمام این عجیبِ همیشه در مراجعه، این‌بار فرق دارد. این‌بار شبیه ِ بارِ تهران نیست. این‌جا من سی ساله شدم. این‌جا بی‌پول شدم. این‌جا عاشق شدم. این‌جا نرسیدم. این‌جا گریستم. این‌جا از دست دادم. این‌جا گفتم که نمی‌توانم. این‌جا با مرگ مواجه شدم.

این روزها خیابان‌ها آرامند. ترافیک‌ها سنگین نیستند. خاطرات به نرمی از جلوی مغزم می‌گذرند. تصاویرْ واضح و دقیقند. زنگِ جام‌هایی که ساعت سه‌ی صبح به هم خوردند توی گوشم می‌پیچد و ردِ پای راستی که با شرم و خواهش روی پای راست دیگری خزید همان‌قدر واقعی‌ روی پوستم تکرار می‌شود.

این روزها ردِ آفتاب ِ موربِ صبح ِ سنگاپور روی زانوهای به‌هم چسبیده‌ام به یادم می‌آورد که هیچ‌وقت نشد. که این شهر، شهر ِ نشدن بود. که این‌جا فقط جای گذشتن بود.