میخوام بخوابم فکرم اما مونده پیش اون مارمولکی که پشت تلویزیون توی اتاقخواب گموگور شد. ما هم که معتقدان به قوانین مورفی هستیم خونوادگی، دارم فکر میکنم شب قطعن میاد میره تو گوشم تخمگذاری میکنه و تمام. حالا یه بچهمارمولکی هم هستا، بودا. اساسن تصورمه که بالغ هم نباید شدهبودهباشه. البته اگر بلوغ برای مارمولکها یک چیز تعریفشده باشه اساسن. علیایحال، دارم میخوابم فکرم اما پیش مارمولکهست. تلاشمم کردم به بیرون رهنمونش کنم اما توی مسیرهای دایرهای روی دیوار چرخید و توی هر بار چرخش دور یک مرکز فرضی بیشتر به پشت تلویزیون نزدیک شد و بعد هم گم شد. صرفن دلم نیومد بکشمش. رقت قلبی هم در کار نبود حقیقت. صرفن قائل شدهم مدتیه به رهنمون شدن/کردن مادامی که جونور مذکور سوسک بالدار نباشه. آدمیزاد چیه وجدانن. اینقدر تاثیرپذیری نوبره. از یک کشندهی بالفطره برسیم به جایی که با یه دستهی تی سعی کنیم مارمولک رو بفرستیم خونهش یه جایی بیرون از اتاق و بعدم که گم میشه بگیم «خب پس هیچی». الغوث الغوث.
No comments:
Post a Comment