الآن در بالاترین سطح از زمین در بیست و هشت سال گذشته زندگی میکنم . هفده . از پنجره داونتاون ِ سنگاپور را میبینم . مارینا بی سندز پشت همین ساختمان غول آسای روبروست . کافی است تا آشپزخانه بروم تا شاخش را ببینم . از این بالا آدمها خیلی خیلی کوچکند . گقتن این جمله خیلی بد است اما لازم بود من هم یک بار آن را گفته باشم . حالا خیالم راحت است . مثل پنجمین باری که برای اولین بار لبهای کسی را میبوسیدم . خط شصت و یک از زیر خانه میگذرد . مستقیم میرود تا محل کار . من اما ماههاست که دلم فقط خط سی و سه را میخواهد .
امروز را راه رفته م . تمام روز را . خودم را خسته کرده ام . اما فایده ای نداشت . یک چیزهایی هست متاسفانه
خلاصه که بازش کردم باز
آدمی بوده ام کانزرواتیو . وقتی میگفتم بستیم ، یعنی بستیم . حالا دارم فکر میکنم «باز و بسته ندارد آقا . شما چاییتو بخور»