"اوهوم ، تنها !"

"تنهايي كه به درد نميخوره"

"تو مگه تا حالا تنهايي ... يه لحظه گوشي" گوشي رو آورد پايين و چشمهاش رو بست . چند ثانيه بعد چشمهاش رو باز كرد و انگار كه هيچكس پشت تلفن منتظرش نيست شروع كرد به جويدن ناخن شست دستي كه آزاد بود . تا اونجايي كه من يادمه يه يك دقيقه اي طول كشيد تا دوباره گوشي رو ببره دم گوشش و همونطور كه هنوز ناخنش رو ميحويد بگه "ببين من بعد بهت زنگ ميزنم ، خدافظ" بعد هم گوشي رو گذاشت.

ميگويند انتظار بهار را ميكشند . هر يك دستمالي به دست گرفته . اينجا همه فقط شلوغ ميكنند . آخر مگر زمستاني كه برفي نبارد ، انتظاري براي بهارش ميگذارد ؟ همه خود را به خريت زده اند . شايد من هم .

خودم را به خواندن User Guide دوربينم سرگرم ميكنم . صداي دستمال يكيشان به شوفاژ اتاق كناري ميايد . حتمن بعد هم نوبت اتاق من است . يا شايد يك روز كه از خانه بيرون بزنم ، بي اجازه ترتيبش را بدهند . زير تخت ، پشت شوفاژ ، پشت كمد . روي ميز ، خاكهاي روي اسپيكر ، پرده و ميله اش ، ضبط Sony ِ دو كاسته ي سياه رنگِ زير ميز تحرير ، آينه ي قدي ، ونگوگ و پيتر بروگل ، عكس لوور وِ تقويمي كه ديگر بايد عوض شود . آري همه شان خاك گرفته اند .

صداي جارو برقي خنج ميكشد در گوشم . صداي موسيقي را زياد ميكنم .

-------------

پي نوشت : سياه يا سفيد ، هر چه ميخواهيد اسمش را بگذاريد ، اين همان چيزي ست كه دلم خواست بنويسم.

عكس نوشت : Hanging Around , Taking Photos

پي نوشت ِ عكس نوشت : يادم باشد ، هر بار فقط پنج فريم ، وگرنه دستم هرز ميشود .


توي كافه يعني نمود روشن فكري و انتلكتوليسم .

به چشم مامان يعني "واي عين جوونياي بابات شدي!"

به چشم بابا يعني يه لبخند مليح ِ ملوي باحال .

به چشم بابابزرگ (باباي بابا) يعني اسم خونوادگيش فعلن به طرز غير قابل باوري خيلي محكم داره حفظ ميشه ، خدا رو شكر سوسول نشد .

پشت فرمون يعني ، "هوي مرتيكه ي خري كه پشت فرمون ماشين كناري هستي ! ميام پايين ...ها!"

توي دانشگاه يعني فعال سياسي .

به چشم بابابزرگ (باباي مامان) يعني ، اون گوشه هاش رو كه اومده پايين اگه بزني خوب ميشي .

تو جاهاي خيلي خيلي عمومي مثل تو بقالي ، يعني در گوشي حرف زدن آدمها و پخي زير خنده زدن .

به چشم بعضي رفقا يعني اِيول!

به چشم يه سري ديگه ي رفقا يعني ، بابا دوره ش گذشت ، چيه خودتو شبيه سال اوّلياي تئاتر كردي ؟

به چشم يه سري ديگه يعني نمود تفكر چپ !

به چشم شاگردهاي پسرت يعني « هيچكس»*

به چشم شاگردهاي دخترت يعني «دالتونها»**

تو تاكسي يعني احساس صميميت بيش از اندازه ي راننده باهات .

تو خيلي جاهاي ديگه هم يعني خيلي چيزهاي ديگه !

خلاصه سيبيل يعني زندگي !


---------------------------------------------------------------

*خواننده ي رپ

**چهار تا برادرهاي احمق توي لوك خوش شانس.

دور فرش وسط هال ميچرخيد و پاشنه ي دمپاييش هم ميكشيد رو زمين . به گوشه ها هم كه ميرسيد ميپريد .

ده دقيقه بعد رفت و وسط فرش به پشت دراز كشيد . دستهاش و پاهاش رو تا جاييكه ميشد از هم باز كرد و نفسش رو بلند داد بيرون .

"من؟" اينو با تعجب گفت و سرش رو به علامت انكار به چپ و راست تكون داد كه باعث شد گوشهاش بماله به فرش . . . "ميگم نه!" حالا اخم كرده بود و به سقف خيره مونده بود . . . "آره اونجوري ممكنه" ، گوشه ي راست لبش رو كشيد سمت بناگوش . . . "بسه ديگه" بلند شد و رفت روي كاناپه نشست . . . داد زد "بسّه!" و ريموت تلويزيون رو برداشت . . . "گفتم خفه شو!" و چشمهاش رو بست و دستش رو آورد بالا كه يعني ديگه كافيه .

دو سه ثانيه صبر كرد و دوباره نفسش رو با صدا داد بيرون . چشمهاش رو باز كرد و دكمه ي قرمز ريموت رو فشار داد .

گاهي دلم ميخواهد بنشينم و هي بنويسم و فقط صداي فشرده شدن دكمه ها را زير انگشتانم گوش كنم . دلم ميخواهم از قيد "فلان چيز را ننويس ، فلاني ميخواند ناراخت ميشود" يا "بسان چيز را نكند بنويسي بيايند بگيرندت" آزاد شوم . دلم ميخواهد اصلن بنويسم بي تو زندگي مايوس كننده ست و اصلن عين خيالم هم نباشد كه حالا اگر فردا و پس فردا نباشد ، پسان فرداست كه مادر بالاخره حرف را مياندازد كه كيست كه زندگي بي او مايوس كننده ست ؟ اصلن ميداني دلم ميخواهد روزي سه بار اين وبلاگ بدون اسم را به روز كنم و يكيش مخاطب خاص داشته باشد . دلم ميخواهد بنويسم امروز رفتم حمام و بلند بلند داد زدم كه

"Rebel", my new last name
Wild blood in my veins

يا سرم را كه با حوله خشك ميكردم داد ميزدم "سشوار ، سشوار"

ميداني همه ي اينها را دلم ميخواهد ، اما باز هم نميشود ، نميشود كه آنچه دوست دارم بنويسم . همان ميشود كه همه حرفهايم تلويحي و استعاري ميشود ، اشاره هايم به جايي دور ميشود و دورم را غبار ميگيرد .

پي نوشت : به نظرم در مورد اسمايلي ِ ماچ ياهو مسنجر هيشكي به فكر نيست . بايد خودم دست به كار شم . آقا اين مسنجر ياهو يه اسمايلي كم داره ، ميدونين چي ؟ اسمايلي ماچي كه نميخنده . يعني ناراحته و ماچ ميكنه . اَي حرسم ميگيره وقتي :-* ميزني و اول نيشش رو تا بناگوش باز ميكنه و بعد ماچ ! شايد يارو داره همدردي ميكنه ، شايد داره منت كشي ميكنه ، شايد داره ميگه گه خوردم ، بعد اين اسمايلي كاملن بي ارزش و بيمفهوم ميشه . واسه خاطر اينم كه شده من بايد برم تو تيم برنامه نويسي ِ ياهو ، قسمت مسنجر .

پي نوشت : اين پست دويستم اين وبلاگه!

بدون اينكه بهش نگاه كنه گفت "من نميام" و كانال رو عوض كرد .

"به جهنم ! لياقت نداري" اينو گفت و پاهاش رو جمع كرد و چهار زانو نشست .

"همون تو داري بسه ، بريم ! بريم ! بريم ! چته بابا ؟ ريدن واسه ت؟" آب دهنشو قورت داد "هِي هر سري ، پاشيم بريم اونجا ، يه سري گه تر از خودشم ببينيم " شبكه رو عوض كرد "آخرشم ، هيچي ، برگرده گنده گنده نگامون كنه ، يه دستت درد نكنه هم به زور بگه " سرش رو چرخوند و نگاهش كرد "مرض داريم مگه ؟" و دوباره سرش رو چرخوند سمت تلويزيون .

"اصلن خودم ميرم" و بلند شد و راه افتاد سمت اتاق .

"برو!" شبكه رو عوض كرد ، يه دفعه صداي تلويزيون بلند شد . صدا رو كم كرد و "به كراواتاي من دست نزنيا "

خيلي ساده ست ، ديد من براي خوش اومدن يا خوش نيومدن از آدمها بسيار متفاوته از اون چيزي كه توي سر خيلي از آدمهايي هست كه فكر ميكنن منو خوب ميشناسن . اينكه ميگم خيلي ، تحقيقن و تاكيدن ميگما !

چيزهايي كه از نظر اونها ارزش به حساب مياد ، از نظر من دو ريال هم ارزش نداره ، چه برسه به اينكه بخواد نفس ارزش هم باشه ، بعد اينجوري ميشه كه موقع شنيدن نظراتشون فقط ميتونم بدون انتقال هر گونه حسي فقط نگاهشون كنم ، كه معمولن اينجوري ميشه كه بهشون حس نگاه عاقل اندر سفيه و اينا دست ميده و اينكه من نميفهمم و تو بدترين حالت اتهام ِ خود خيلي بالا بيني و زير پا گذاشتن ارزشها و اداي روشنفكرها رو در آوردن و اينها .

تازه تمام اينها در ادامه ي اعلام اين مطلبه كه "ايت دازنت مِيك اِني سِنس" ، يعني هيچ وقت نميگم كه حالا خودم چجوري فكر ميكنم ، فقط ميگم كه چيزي كه ميگن به نظرم پوچ و مسخره ست ، و خوب تا همينجا عكس العمل همونه كه گفتم ، حالا فكر كن بگم ... خز

صندليهاي واگنهاي متروي تهران-كرج به طرز احمقانه اي نزديك به هم و هر دو رديف مجاوري روبروي هم چيده شده ن . بعد اگه كه صاف بشيني لاجرم پات گير ميكنه لاي پاي آدمي كه روبروت نشسته و قشنگ اعصابت ت.خ.م.ي ميشه . رو همين حساب من هر وقت كه از اين وسيله ي نقليه ي عمومي استفاده ميكنم ، ميشينم سمت راهرو ، نه پنجره ، كه پاهام رو دراز كنم تو راهرو كه اعصابم راحت باشه (البته اين تازه فقط به شرطيه كه صندلي واسه نشستن پيدا كنم) امروز همونطور كه پام وسط راهرو بود و موزيك تو گوشم ، موقع خوندن كتاب خوابم برد و چه لذتي بالاتر از خوابي كه در ادامه ي مطالعه بياد سراغ آدم و محلش هم توي يه ننوي متحرك باشه ؟ اما اتفاقي كه افتاد اين بود كه توي ايستگاه بعد يه دفعه يه ابله ِ خري پاي من رو با شدت به سمت داخل محدوده ي بين دو رديف صندلي هدايت كرد كه از ميون راهرو رد شه ، منم تا بيام ببينم چي شده و قلبم از تپش واسته ديگه يارو پياده شده بود . همونجا بود كه به اين نتيجه رسيدم كه مهندس طراح اين واگنها از خنگ ترين ، احمق ترين و كارنابلد ترين مهندسهاي دنياست ! ايضن باعث سلب آبرو از بقيه ي مهندسهاي دنيا هم هست خاك بر سر كثافت !

پي نوشت : امروز بعدِ مدتها تو كافه فرانسه چاي و دونات خوردم ، واي كه چقدر خاطره برام زنده شد !

"حالا تو هی بگو نه ، اینطوری نیست ، کیه که گوش کنه ؟"

همین یه جمله رو تایپ کرده بود و خیره مونده بود به مونیتور. چند لحظه یه بار هم همونجوری خیره چایش رو هورت میکشید . دستش رو از دسته ی لیوان آزاد کرد و گذاشت رو کیبورد :

"هر کی هر چی میخواد بگه ، من اصلن دیگه زده به سرم"

تکیه داد به پشتی صندلی . جفت دستهاش رو پشت گردنش حلقه کرد و همچین گفت "نوچ" که به گمونم نوک زبونش تیر کشید . چایش رو تموم کرد و بلند شد . شروع کرد تو اتاق شش متریش راه رفتن . بار سوم که طول اتاق رو برمیگشت ، از در رفت بیرون .

----

تازه کامپیوتر رو هم خاموش نکرد و رفت . بهش میگم مردک ، این کامپیوتر که داره کار میکنه ، پول داره میره واسه ش ، مستهلک میشه ، تازه برق هم مصرف میکنه ، به خرجش نمیره که . بعدِ کلی التماس تازه برگشته اومده تو اتاق ، با صدای غیژ همیشگی ِ پشتی ِصندلی نشسته پشت کامپیوتر ، اون جمله ی اول رو Bold کرده باز پاشده رفته بیرون . منم خودم زدم تِقّی کامپیوتر و خاموش کردم . بالاخره منم یه ظرفیتی دارم دیگه .

-------

پی نوشت : آقا امیر علی افشاریان ، بعد مدتها وبلاگی هوا کرده که اون پایین صفحه هم به اسم دیوانه نامه های یک دیوانه لینک شده . حالا اینکه چرا دیوانه ، چرا عاقل نه ، من دیگه نمیدونم .

پی نوشت : اون جمله ای که تو پی نوشت قبلی زیرش خط کشیده شده رو که نوشتم ، یاد خسرو شکیبایی افتادم تو فیلم رئیس (یا شایدم حکم ، تو کدوم نقش دکترو بازی میکرد؟) که توش برگشت با همون لحن دوست داشتنی و صدای گره دارش در اوج رهایی و آزادی و ریلکسی (در حالیکه مریضش تقریبن رو به موت بود) گفت : "حالا اصلن چرا گوله ، چرا چاقو نه؟" سرشم تکون داد و لب پایینشو آویزون کرد . آخ که چقدر من این مرد و دوست داشتم .

همانجا بايد تمامش كرد ، زير دوش ، صبح زود ، وقتي همه هنوز خوابند و تو حتي نتوانسته اي لحظه اي چشم بر هم بگذاري . همانجا بايد تمامش كرد .

در يخچال رو باز كرد . دست چپش رو دراز كرد و بطري آب رو برداشت . دست راستش هنوز روي دستگيره ي در بود . بطري رو برد بالا دم دهنش و شروع كرد به قلپ قلپ آب خوردن . موقع آب خوردن هم از دهنش صدا شنيده ميشد هم از گلوش . همينجوري كه آب ميخورد و سرشم كمي بالا گرفته بود و در رو هم هنوز باز نگه داشته بود كمي چرخيد و از بالاي بطري تا جاييكه نور چراغ يخچال روشن كرده بود رو نگاه كرد . بطري رو آورد پايين و با صدا نفس گرفت . دوباره بطري رو برد بالا . شروع كرد به بازي كردن با در يخچال . مسير نور يخچال رو با چشمهاش دنبال ميكرد . شبيه يه مثلث بود كه يكي از زاويه هاش هي كوچيك و بزرگ ميشد . بار آخر كه بطري رو آورد پايين كامل برگشت سمت يخچال . همونطور بطري به دست با آستينش لبهاش رو خشك كرد . در يخچال رو بست . همه جا تاريك شد .

--------

پي نوشت : آقا امروز يك راننده تاكسي يه فحش خوب داد كه من عملن سرم رو از خنده از پنجره كرده بودم بيرون ؛ "اَي تو ناموست!"

فکر کن کارت ماشین و گواهینامه ت رو بگیرن که دو هفته دیگه بری از فلان جا بگیری که چی ؛ همراه داشتن سرنشین بدحجابی که حتی ازت نمیپرسن کیته؟ نعوذ بالله

دقیقن ساعت دوازده و یک دقیقه ی روز سیزدهم تیر سال هشتاد و دو بود که من با خودم عهد کردم که تا عمر دارم هیچ کنکور دیگه ای ندم اما نمیدونم چی شد که پنج سال بعدش دوباره اون خبط بزرگ رو تکرار کردم . میدونین مساله اینه که این پست رو میخواستم دیشب در حالیکه به شدت حالم بد بود و شب کنکور بود و به گا بودم و اینها بگذارم که خوب دل خواننده های گرامی قشنگ خون میشد (دور از جونتون البته) اما خوب دست نگه داشتم تا الآن که یه پستی بگذارم که توش غم و غصه نباشه . خوب عرض میکنم خدمتتون که در حالیکه بسیار از آزادیم بعد از چهار ، پنج ماه خرسند و خوشحالم اعلام میکنم که این وقفه ی چند روزه در به روز شدن بلاگ هم دلیلش همین کنکور کوفتی بود . بعد تازه امشبم میخوام سه تا فیلم ببینم ، فردا هم میخوام تا یازده بخوابم ، صبح هم که بیدار شدم میخوام موزیک گوش کنم ، همراهش هم کتاب بخونم ، ظهر هم باز فیلم ببینم و قص علی هذا !

البته از هفته ی دیگه درگیریهای دیگه شروع میشن که نات اُنلی که بد و گُه و مزخرف نیستن بات آلسو که بسیار هم شیرین ، دوست داشتنی و باب میلم هم هستن . در مورد وبلاگ هم اینو بگم که دوباره از این به بعد طبق رویه ی یکی دو ماه اخیر به روز میشه . دیگه همین .

غم نوشت : نمیشه نه ِ اسفند رو بندازن سی و یک ِ اسفند یا دیرتر حتی ؟

در گوش کردن به موزیکی که خودت دانلود کردی لذتی هست ، که در انتقام نیست . خدا شاهده .

انگشت وسطي و سبابه ي دست چپش رو گذاشته بود روي شير كتري . نصف بند انگشت كه مونده بود ليوان پر بشه شير رو بست . با دست چپش كه حالا آزاد بود ، ليواني رو كه چند ثانيه قبلتر پر كرده بود برداشت و برگشت . اونيكه كه زودتر پر شده بود رو گذاشت جلوي مرد و اون يكي رو هم همونطور كه مينشست پشت ميزي كه وسط آشپزخونه بود گذاشت جلوي خودش . آرنج هر دو دستش رو گذاشت روي ميز و كف دستهاش رو پهن كرد زير چونه ش .

"ديشب زده بوده به سرت؟ اين اس ام اس ِ "بيداري؟" چيه زده بودي واسم؟"

مرد يه قلپ چاي رو همونطور داغ داغ با صدا هورت كشيد و هيچي نگفت .

زن دستهاش رو گذاشت روي ميز . وقتي ديد مرد نميخواد حرف بزنه سرش رو انداخت پايين و مشغول نگاه كردن دستهاش شد . مرد به يه جايي روي شونه ي راست زن خيره شده بود . دستش رو كه هنوز دسته ي ليوان رو رها نكرده بود آورد بالا و بدون اينكه جهت نگاهش رو عوض كنه يه قلپ ديگه هورت كشيد "خوابم نميبرد"

زن سرش رو آورد بالا و همزمان دستهاش رو حلقه كرد دور ليوان "خوب مگه كنار من نبودي ، واسه چي اس ام اس دادي؟ مگه نميديدي كه خوابم يا بيدارم؟"

نگاهش هنوز روي شونه ي زن بود "تو هال نشسته بودم روي كاناپه"

"تو كه ديشب خسته بودي ، زودتر از من رفتي تو اتاق كه"

"آره" و دوباره مثل آدم آهني ليوان رو آورد بالا و با صدا هورت كشيد .

زن هم ليوانش رو آورد بالا دم دهنش . همونطور كه از بالاي ليوان مرد رو نگاه ميكرد لبهاش رو چسبوند به ديواره ي ليوان .

مرد بالاخره نگاهش رو از شونه ي زن برداشت و تو چشمهاش نگاه كرد "ميترسيدم بخوابم"

زن ليوان رو كمي از لبهاش فاصله داد "از چي ميترسيدي؟" و دوباره ليوان رو چسبوند به لبهاش .

"نميدونم" حالا نگاهش روي سينه هاي زن بود و با دست راستش رو ميز ضرب گرفته بود "يادته اون اولها با هم قرار گذاشتيم بعد از هر س.ك.ثي تا يه ساعت هر كدوممون حق داريم فقط يه جمله بگيم؟"

"اوهوم" و ليوان رو گذاشت روي ميز . تكيه داد به پشتي صندلي و دست به سينه نشست .

"پس چرا نكرديم؟"

"نميدونم"

-----

پي نوشت : طولاني شد .

امروز امتحان آزمایشی پارسه دارم ، هفته ی دیگه هم تو همین روز یا روز بعدش کنکور دارم .

امروز تصمیم گرفته م به خاطر چهار پنج ماه حروم کردن همه ی چیزهای خوب دنیا به خودم واسه هیچ و پوچ (البته اگه چیز خوب داشته باشه ، حداقل منظورم چیزهایی بهتر از این کثافتهاییه که این چند ماه انجام میدادم و قراره یه هفته ی دیگه هم ادامه داشته باشه) ، از میدون انقلاب تا دانشگاه پلی تکنیک رو پیاده برم و آهنگ Beastie ِ Jethro Tull رو گوش کنم و باهاش داد بزنم "Beastie! Beastie!" ، مردمی هم که با تعجب بهم نگاه میکنن رو به هیچ جام حساب کنم!

غمگين كه ميشم . احساس استيصال كه ميكنم ، به صحنه اي توي كتاب عقايد يك دلقك فكر ميكنم كه هيچ وقت هم از ذهنم بيرون نميره ؛ اونجا كه دلقك روي پله هاي دم يه عمارتي نشسته و داره به بدبختياش فكر ميكنه و همون موقع يه نفر از جلوش رد ميشه كه جورابش دم غوزك پا سوراخه . نميدونم چرا ، اما تا حالا نشده به اون صحنه فكر كنم و لااقل واسه چند ثانيه همه ي درگيريام رو فراموش نكنم . اون كتاب جزو كلي كتابهايي بود كه تو دوره ي كارآموزيم خوندم ،چهل و پنج دقيقه صبحها ، تو اتوبوس رفت (6:30-7:15) و يك ساعت بعد از ظهرها تو اتوبوس برگشت (5-6). اون دوره خيلي درب و داغون بودم ، اما دو سه روزي كه در حال خوندنش بودم ، حالم به شدت خوب شده بود و تنها نگرانيم شده بود تموم شدنش .

----------

عكس نوشت : ديدم كانسپت پشت بوم با استقبال مواجه شد گفتم يه عكس ازش بگذارم !



زن در ديگ رو برداشت و برعكس گذاشت رو زمين . كلي بخار بلند شد . خيره شده بودن به قل قل آش .

"پس معطل چي هستي ، هم بزن ديگه !"

"جور خاصي بايد همش بزنم؟"

"يعني چي ؟ هم بزن ديگه ، جور خاص نداره!"

ملاقه رو كرد تو ديگ و آروم شروع كرد به هم زدن .

"درست هم بزن ديگه ، چرا انقدر شلي پس ؟" و ملاقه رو قاپيد و شروع كرد به هم زدن . ملاقه به ديواره ي ديگ برخورد ميكرد ، گاهي هم به كفِش .

"پس وقتي ميگم جور خاصي بايد هم بزنم بگو آره!"

"اونجوري كه تو هم ميزدي آش ته ميگرفت"

"خوب بده حالا من هم بزنم" و دستش رو دراز كرد سمت دست زن .

زن در ديگ رو از رو زمين برداشت و همينجوري كه ميگذاشت سر جاش گفت "يه ربع ديگه"

باید آروم پله ها رو بری بالا . در رو باز کنی و بری واستی وسط پشت بوم . دستهات رو باید بکنی تو جیب کاپشن و چونه و دماغتم یجوری جا کنی تو یقه ش . از اون وسط هم نباید تکون بخوری چون ممکنه یهو کسی تو خونه ش روی تلویزیون پیغام bad signal ببینه و بدوه بیاد بالا . باد هم هی جهتش عوض میشه . مجبوری چند ثانیه اینوری واستی چند ثانیه اونوری . اونقدر تند جهتش عوض میشه که انگار اومدی بالا پشت بوم که هی دور خودت بچرخی . آخرش باید تسلیم شی برگردی پایین بشینی تو اتاقت بلاگت رو آپدیت کنی .

آنجا در یکی از اتاقهای خانه، دختری برای سومین ساعت متوالی موبایل به دست روی تخت نشسته . در اتاقش بسته است . ترس باز شدن در و ورود نابهنگام یکی از اعضای خانه ، به لذت صحبت تلفنی (اگر لذتی باشد) میچربد . اشک در چشمهایش جمع شده است . هیچ کس نمیداند چرا .

آنجا در هال خانه ، روبروی تلویزیون ، مردی سیبیلو ، ریموت به دست ، با شکمی بزرگ ، سعی میکند به تصویر مبهم بی بی سی فارسی خیره بماند و به خود بقبولاند که دخترش با دوست دوران مدرسه اش صحبت میکند . فکر کردن به مبلغ قبضهای تلفنی که چند روز پیش دیده ، تصاویر تلویزون ، صدای شستن ظرفها که از آشپزخانه ی اُپن خانه شنیده میشود ، و در ِ بسته ی اتاق پسری که میگوید در حال درس خواندن است ، ملغمه ی حال به همزنی را برایش ساخته است که هر آن انتظار انفجاری بزرگ از او میرود .

آنجا در آشپزخانه ی اُپن خانه ، زنی در حال شستن ظرفهاست . موهایش را پشت سرش به بهترین شکل ممکن جمع کرده ، و حالا دیگر آخرین تکه های ظرفها را آب میکشد . هر چند لحظه یکبار نگاهی به مرد سیبیلوی ریموت به دست روبروی تلویزیون میکند و نمیداند جانب چه کسی را بگیرد ، مرد سیبیلوی ریموت به دست ، یا دختر گریان موبایل به دست .

آنجا در یکی دیگر از اتاقهای خانه ، پسری در حال فکر کردن به دختر گریان ، مرد سیبیلو ، و زن زیبای در حال آب کشیدن ظرفها ، مدادی را مثل تردستهای سیرک ، هی بالا می اندازد و موقع پایین آمدن دوباره میگیردش . به نقطه ای در سه کنج اتاق خیره شده و انگار که نفس هم نمیکشد .

آنجا در آن خانه عجیب همه چیز به هم ریخته است .