بدون اينكه بهش نگاه كنه گفت "من نميام" و كانال رو عوض كرد .
"به جهنم ! لياقت نداري" اينو گفت و پاهاش رو جمع كرد و چهار زانو نشست .
"همون تو داري بسه ، بريم ! بريم ! بريم ! چته بابا ؟ ريدن واسه ت؟" آب دهنشو قورت داد "هِي هر سري ، پاشيم بريم اونجا ، يه سري گه تر از خودشم ببينيم " شبكه رو عوض كرد "آخرشم ، هيچي ، برگرده گنده گنده نگامون كنه ، يه دستت درد نكنه هم به زور بگه " سرش رو چرخوند و نگاهش كرد "مرض داريم مگه ؟" و دوباره سرش رو چرخوند سمت تلويزيون .
"اصلن خودم ميرم" و بلند شد و راه افتاد سمت اتاق .
"برو!" شبكه رو عوض كرد ، يه دفعه صداي تلويزيون بلند شد . صدا رو كم كرد و "به كراواتاي من دست نزنيا "
تو خوب دساتان کوتاه مینویسی.
ReplyDeleteتو آرشیوتم کلی خوباشو خوندم و حال کردم.
ذهنت جالبه پسر.
نظر دادن در مورد داستانت لازم نیست فک کنم
فقط بگم خوندم و حس کردم.
منم كامنتهاي "خوندم!" رو خيلي دوست تر دارم ، تا تعريف و تمجيد و اينا ، كه خوب البته از بعد از باز و بسته شدن بلاگ خيلي هم كم شدن خدا رو شكر (تعريف و تمجيد منظورمه) مرسي
ReplyDeleteسیاوش این جا که سرش رو می چرخونه و باز برمی گرده سمت تلویزیون خدا بود ، حتمن رو پیشونیش هم چند تا خط می افته و شکل ابرو هاش رو قدری تغییر می ده...توی نگاه شاکی ش هم یه لرزشی هست...
ReplyDeleteجان
همین
rahat khoondam. haminke ba asabam ziad bazi nashod khoob bood. har chand gahi jeddan mayoos konandast karat vali man dooseshoon daram.
ReplyDeleteb e n e v i s ! ! !
hoda khanoom
کاش این تلخی های بی خودی تو زندگی وجود نداشت
ReplyDelete