س

سین بهم مسج داد. بدون مقدمه و دلیل. عین جوری که با هم آشنا شدیم. یادم افتاد به کتابخونه‌شون، به آشپزخونه‌شون و اون چندتا پله‌ای که باید بالا می‌رفتیم تا برسیم به اتاقش. یادم افتاد به بار آخری که برای دیدنش، بعد از مصلی پیچیدم توی قنبرزاده، به شکل زنگ خونه‌شون، به شیب آخر کوچه‌شون، به زیرسیگاری مامانش، به تابلوی جیغ توی اتاقش، به مانتوی قرمزش.