تعطيل شد . بدرود .

سه و چهل و هفت دقيقه ي صبح ، تاريخ ِ سگ .

آلبوم آخر متاليكا رو دانلود كردم ، الآن كه هدفون تو گوشمه هنوز همه ي آلبوم رو گوش نكردم اما تا اينجا ميتونم بگم كه دارم لذت مند ميشم .

عكس نوشت : چند تا از عكسهاي سفر به خلخال . اولي منم تو چادر و كله ي مهدي ِ خسته كف چادر . ميتونين به موهام دقت كنين و بخندين . دومي مهدي و عمادن كه در بكگراندي از دريا ديده ميشن . سومي هم اميد و عماد خوابالو هستن تو وانت ، صبح ساعت هفت روستاي ناو . عكسهاي بيشتر رو بچه ها رو facebook هاشون گذاشته ن.ميدونم دارين به چي فكر ميكنين . علتش اينه كه blogger زيادي لفتش داد ، منم دو تا عكس آخري و خذف كردم ، متن رو هم دست نزدم .
تصویر حذف شد

اون موقع ها هر بار كه مي اومدم تهران موقع برگشت غم و غصه ي عجيبي داشتم ، ترس از مواجهه ي دوباره با آدمهايي كه دوست نداشتم ، غم از دست دادن دوباره ي جمع خونواده و هزار تا مشكل كوچيك و بزرگ كه خواب رو از شب قبل از رفتن بهم حروم ميكرد و سيگار توي ترمينال بيهقي رو مستحب موكد .
رفتن و ترك كردن خوبي هم داشت ، مخصوصن چند ماه آخر ، اونم اينكه همه چيز رو تو زندگي مينداخت به گردن خودم ، از اعصاب خردي نداشتن لباس اتو شده تا شب گشنه خوابيدن . هر چي كه بود اما ، هر قدر سخت ، يه مزيت خيلي بزرگ برام داشت ، تنهايي مطلق . كش و قوس با زندگي عجيب و غريبي كه همه ش سكوت بود ، تنها صدايي كه بود ، تيك تاك ساعتم بود يا صداي ورق خوردن كتاب و روزنامه ، يا شايد ، هم زدن غذا تو ماهيتابه . زندگي خيره شدن بود به ديوار و شايد ساعت ها فكر كردن . استشمام بوي تنباكو بود يا مزه ي تلخ الكل . گاهي انتظار زنگ تلفن بود و گاهي بالش خيس . گاهي خوشي تمام كردن كتابي بود و گاهي تكميل پشت و پسل هاي به جا مونده ي فلسفه ي وجودي . از اينكه برگشته م بينهايت خوشحالم ، اما مطمئنم دلم براي زل زدن به سقف ، تكيه دادنهام به ديوار و جنگيدن با تنهاييم تنگ ميشه .

پی نوشت : موبایلم قطع شده ، یعنی فعلن یک طرفه س ، هروقت بیطرف شد ، ایرانسلم رو بجویید !

قبل نوشت : دارم به شدت استراحت میکنم تا اول مهر بیاد و درگیریهای جدید .

نوشت : سینما ، ادبیات ، صنعت ، هنر ، اینترنت ، پول ، فلسفه و قص علی هذا ، با اینا زندگی رو سر میکنم .

پی نوشت : بیشتر از هفتاد نفر متن قبل رو خوندن ، برام جالبه . محمد باقر حاجیانی تذکر داد که کامنت گذاشتن رو بلاگ من سخته ، فکر کنم باید بشینم یه چاره ای بکنم.
پی نوشت : ما تو مدرسه هر کاری که میکردیم ، هر شکایتی که داشتیم مستقیم به خود معلمهامون میگفتیم ، حتی یادمه یک بار یکی از بچه ها رفت جلوی کلاس و کارها و کلمات و حرکات معلم فیزیک سال دوممون رو جلوی روش تقلید کرد برای همین برام عجیبه و نمیفهمم چرا باید پشت سر معلمها حرف زد ، اونم معلمی که کلی شاگردهاش رو دوست داشته . اینکه حرفهایی که پشت سرمون زده میشه ، و اینکه چه کسی اونها رو گفته میتونه برای آدم مهم نباشه ، اما خوب باید قبول کرد که آدمها واسه حرفی که زدن و نزدنش فرقی نکنه دلیلی نباید داشته باشن که دروغ بگن .

مثلن بلاگ من


يه امكان جديد blogger براي كاربراش گذاشته به اسم Followers ، چند ساعتيه فكرم رو مشغول كرده . اينجوريه كه هركسي كه بلاگي (مثلن بلاگ من) رو دنبال ميكنه و Google account داره ميتونه بشه جزو Follower هاي اون بلاگ (مثلن بلاگ من) و علاوه بر اينكه اسمش كنار اون بلاگ (مثلن بلاگ من) نشون داده ميشه ، يه سري چيزهاي جالب هم به خدماتي كه Google بهش ميده اضافه ميشه . حالا ميشه يه لطفي بكنين و به من بگين كه چندتا از كسايي كه بلاگ من رو ميخونن Google Account دارند؟‌‌ يه كامنت خالي هم ميتونه بهم يه تعداد تخميني بده.

پي نوشت : كسايي كه Google Account ندارن اما دوست دارن كه داشته باشن هم ميتونن كامنت بگذارند ها ! دو نقطه دي

صبح ، خروس خوان روی نوبت قبلی پا به مغازه ی سلمانی گذاشتیم ، جایتان خالی بسیار لحظات مفرحی را سپری کردیم . برایتان البته توضیح خواهم داد که استاد سرتراشی به دلیلی ساده دست از سر ما برنمیداشت و پس از اتمام کار ، ربع ساعتی (رویمان به دیوار) به لاسیدن با موهای ما پرداخته بود و همین موضوع عیش ِ گذشته ی ما را منقّص کرد .

قدوم مبارکمان که به دکان باز شد و روی صندلی معهود جلوس کردیم ، از پشتمان صدایی شنیدیم در حال توضیح مواردی چند من جمله مباحث شدیدن آکادمیک برقی . صداهای متفرقه ای که گاه به گاه به گوشمان میخورد حضور در نفس آکادمی افلاطونی را در ما حی میکرد . ما از آنجا شنیدیم که برادرمان فرمودند از آب درون کولر میتوانیم به عنوان نول استفاده کرده و لامپی را به اضافه یک باتری متناوب روشن کنیم . ما که نیشمان از فرط بازشدگی در حال پاره شدن بود کمی گردن کشیدیم که در آینه جز تصویر خودمان صورت افلاطون مذکور را نیز رصد کنیم . در ادامه شنیدیم که ایشان حتی کار با کنتاکتورهای برقی را بلد است ، فقط (در کمال خضوع و فروتنی البته) مدارهای فشار قوی که موتورهای سه فاز را به صورت چپ یا راست گرد میچرخانند راست کار ایشان نیست و به همین دلیل سر و سامان دادن به آسانسورهایی که با این موتورها کار میکنند در رزومه ی ایشان مسبوق به سابقه نیستند . همچنین ایشان اعلام کردند که دستی در آپگرت (upgrade) کردن ریسیورهای ماهواره دارند و به تمامی دانشجویان تذکر دادند که مقدار رم (ram) ریسیور خود را مواظبت کنند ، یعنی مثلن اگر رم ریسیورشان یک گیگ است رم سه گیگ روی آن قرار ندهند که خدایی ناکرده رمشان پر شود که اگر چنین شود خری لازم خواهد بود با مقدار معتنابهی باقالی . در همین اثنی یکی از حاضرین اعلام کرد که آقا رضا !!! اگر شما به دانشگاه راه یافته بودید حتمن میترکاندید . ایشان هم با اعلانِ داشتن دلی پر از دنیا فرمودند "زمان ما ابتدا به ساکن امتحانی از خردسالان گرفته میشد و بعد راهی مدرسه شان میکردند ، خود بنده روی همین حساب در سال پنجم عمرم به مدرسه شتافتم . به این ترتیب که وقتی پنج سالم بود سال اول دبستان بودم (ایشان همه ی مباحث را با تاکید و تکرار در ذهن شنوندگانشان خرفهم میکردند) اما حالا دریغ از کلامی که به کله ام وارد شود . هرچه هست از همان سالهاست ." ما مانده بودیم که چگونه است که ایشان ، دست بالا سی سال دارند اما ما هیچ در رابطه با امتحانی فوق الذکر نمیدانیم . در ادامه یکی از شاگردان پرسش کردند که آقا رضا واژه ی اینکورکت به چه معناست و گوشی همراه خود را به سوی ایشان دراز کردند ، ایشان هم در حالی که به گوشی مینگریست فرمود که الآن چشمشان نمیبیند و عینکشان به دنبالشان نیست .

بگذریم ؛ ما کلی حالمان جا آمده بود که دمشان گرم عجب صبحی برایمان ساختند که استاد از مغازه خروج کرد و ما ماندیم و جماعت دانشجو و استاد سلمانی . آخری که تا آن لحظه صُمُم بُکم در حال ور رفتن با چهار شوید روی سر ما بود صیحه ای از نای جان کشید که عجب فوتبالی بود دیشب ، بنده هم در جواب گفتم که بلی . در همین لحظه توجهمان به سرمان که رفت فهمیدیم کار تمام است و لمحه ای بعد پیشبند از گردن ما باز خواهد شد ، غافل از اینکه اوستا تازه موضوعی برای تعامل با مشتری یافته است . پانزده دقیقه ای گفت و گفت و گفت تا اجازه داد که ما از حضورشان مرخص شویم . در تمام آن ربع ساعت به یاد رضا بابک در سریال آرایشگاه زیبا افتاده بودیم که حین کار فقط صحبت میکرد و دانه ای مو از سر مشتری نمیچید . خلاصه کنیم ؛ جالب بود .

پی نوشت : من همینجا از جامعه ی مهندسین برق و کامپیوتر مملکتمون عذر خواهی میکنم .

بارهايم را بسته ام ،دارم از اين شهر ميروم . ديگر از اين پس مسير تهران به اصفهان ، رفت ِ سفر است نه برگشت . اينجا* را دوستش نداشتم ، بااين همه چرا هيچ وقت دلم برايش تنگ نشود ؟ اين را ديشب موقع پياده روي ِ آخر ، کنار زاينده رود فهميدم.

پنجشنبه چهاردهم شهريور سنه ي يک هزار و سيصد و هشتاد و هفت خورشيدي



*اين ميهمانخانه ي مهمان کش روزش تاريک

جالب نيست که من الآن دقيقن سه روزه که هر روز صبح سوار يک تاکسي ثابت ميشم ؟ امروز رانندهه برگشت گفت که "آقا ديروز و پريروز هم ما صبح همديگه رو ديديم ، نه ؟" منم سرم رو تکون دادم که آره بعد شنيدم که گفت "عجيبه ها!"
خوب عجيبه ديگه . اما عجيبتر از اون اينه که من اين سه روز گذشته به اندازه ي تمام عمرم آدم تخمي ديده م ، قاعدتن تعريف جامع و مانعي واسه انسان تخمي وجود نداره اما خوب وقتي تو يه جمع مثلن هفت هشت نفره نشستي و واقعن در خودت نميبيني که حتي واسه خاطر دوستت که اون هم تو جمعه و بقيه رو که تو نميشناسي
، ميشناسه يک لبخند کوچيک به خزعبلاتي که داره به گوشت ميخوره بزني ، ميفهمي که احتمالن تلويحن يه تعريف ضمني واسه اين گونه نئاندرتال هاي مدرن نما پيدا کردي . فکر کنم جمله ي قبل يک کم ثقيل شد و نافهم . اما واقعن گمان نکنم بتونم حس و حالم رو موقع نگاه کردن به صورتهاشون ، لبخندهاي الکيشون ، همديگه رو عشقم و گلم صدا کردناشون و سيگار چس دود کردناشون بگم . همين الآن به ذهنم رسيد شايد اونها هم همين حس رو نسبت به من داشته ن که اون هم به سادگي حواله ميکنيم به همين نزديکيها .
کلن دوست ندارم پست هاي اين وبلاگ طولاني شن ، اما امروز يه جور غريبيم که هي دوست دارم اين متن رو ادامه بدم .

نوشته اي که در پي مي آيد (پي نوشت) : ما در اين مملکت گل و بلبل همه چيزمون سر جاشه ، هر روز هم بايد و شايد است که با مفاهيم جديد آشنا بشيم ، از آن جمله است "به هر صورتي از بابهاي عربي براي رسوندن منظور نظر در فارسي استفاده کردن" . ستادي تشکيل داده ن به نام ستاد استهلال ماه مبارک رمضان . گاليله و کوپرنيک و نيوتون و . . . هم برن قاعدتن در کونشون رو بگيرن . گُه زدن به زبان فارسي هم يحتمل نبايد واسه ما فرقي بکنه ديگه ، نه ؟