اونقدر دلم میخواست یه نفر می بود که وقتی بهم زنگ میزد بدون نگرانی از اینکه خسته میشه یا حوصله ش سر میره یا عصبی میشه ، با اطمینان از اینکه اونقدر دوستم داره که بتونه چند دقیقه ای غُرغُرهام رو تحمل کنه ، میتونستم بهش جواب سربالا بدم ، بی حوصله باهاش حرف بزنم ، اونم هی سعی کنه بفهمه چی شده ، اما من خودم هم ندونم که چی شده ، فقط بتونم بهش بگم که هیچی ، حوصله ندارم. بعد که میپرسید حوصله ی منم نداری؟ بهش میگفتم "نمیدونم" . اما اون بازم ناراحت نمیشد ، چون میدونست که من منظوری ندارم. من همیشه نقش دوم رو بازی کرده ام شایدم چون بازیم خوب نیست هیچوقت بهم نقش اول نمیدن. عرض و شکایتی نیست به هرحال . بیخیال.

اونقدر خسته م که قشنگ ميتونم دو روز بي وقفه بخوابم . اونقدر هم گشنه م که ميتونم دو الي سه وعده ي غذايي رو بخورم . حالا جا واسه خواب و غذا واسه خوردن کجا پيدا ميشه ، ديگه اللهُ اعلم !
آقا ما که قطع اميد کرديم از خودمون ، شما هم ما رو بيخيال شو !



حالم خوب نيست ، چند وقتيه كه قلبم زيادي كار ميكنه ، تند ميزنه ، حسه گوهيه (گُهيه) ، انگار كه آدم عاشق شده بعد همه ش دافِ جلوي چشمشه و باعث ترشح آدرنالين ميشه.
ديشب با بچه ها رفتيم بيرون ، تولد مهدي بود هم خوش گذشت هم نگذشت .تازگيها تو جمع بودن هم برام خوبه هم بد . نميدونم چم شده ، اما انگار كه تنهايي رو ترجيح ميدم . همه ش فكر ميكنم يه كاري هست كه انجام نداده م اما نميدونم چيه . فكر كنم تنها راه حلش اينه كه همه ي كارايي كه تو دنيا هست رو يكي يكي انجام بدم بعد ببينم كه اون حسه هنوز هست يا نه ، البته اينم يكم مشكله چون نميدونم از كدوم كار بايد شروع كنم . اگه اينو ميدونستم لمحه اي شك نميكردم و دست به كار ميشدم .
اين آقاي زيگموند هم يه چيزهايي گفته بود اما هرچي دارم به مغزم فشار ميارم يادم نمياد. بيخيال ، اصلن ، تو كتاب معارف هم نوشته بود كه فرويديسم شكست خورده !

عكس : مهران شاكري (GTO)

پي نوشت : عناصر تو عكس ، من و مهرانيم!


نمايشنامه اي در چند خط

دختر: من فوق العاده ام.
پسر: منم همينطور.
.
.
.
پسر : اِ اِ نَيا رومون كه!
دختر :با تو مردنم خنده داره!
.
.
.
كارگردان {به روي صحنه مي آيد } : تماشاچيان عزيز ، محسن نامجو خوبه!
دختر : راست مييييييگه!
كارگردان : معلومه كه راست ميگم!
پسر : نه همچينم معلوم نيست!
دختر {رو به پسر} : بيخيال حالا!
پسر : باشه!

تمام

پي نوشت : ديالوگ ماه به انتخاب گرداننده ي وبلاگ بدون اسم : "HHHHHHHHHHmmmmmmmmmmmmmmmmmm"

پي نوشت : هيچ مسئوليتي در مورد فهميدن يا نفهميدن اين پست توسط شما خواننده ي عزيز به عهده ي هيچ كسي نيست . بنا بر اين سخت نگيرين.



ساعت يك و سي و پنج دقيقه ي صبحه. همين الآن تقريبن كارهام تموم شد.هنوز تو دانشكده ام ،ديگه ميرم بخوابم.
زندگيم مثل زندگيِ مرداي چهل ساله شده . البته بدم نيست.
شب به خير

پي نوشت :عكس قديميه و جنبه ي تزئيني داره.

عكاس : گلنار گرامي فرد.


!

بچه كه بود تعجب ميكرد كه انقدر زياد عاشق ميشه ، بزرگ كه شد فهميد عاشق نميشده فقط دوست داشته با هاشون بخوابه.

مرسي

خسته ، ناراحت ، با دل گرفته ، پكي به سيگار ميزند و با اميد به شنيدن كلامي ميگويد "زنگ زدم حالت و بپرسم"
جواب ميشنود "مرسي ، عاليم ! "
لحظه اي سكوت ميشود و هر دو گوشي را قطع ميكنند.زنگ زده بود كه بشنود فقط همين.

خاله

ديشب تو خواب با مامان يكي از دوست هام كه صداشون ميكنم خاله چاي خورديم و كلي صحبت كرديم ، خواب به شدت عجيبي بود . نكته جالب اينكه من خاله رو كلن فقط يك بار ديده م ، يك بارم باهاشون تلفني صحبت كردم ، همين ، اما كلي دوسشون دارم.

پي نوشت : سه روزه كه دارم كالباس ميخورم . فقط ديشب خوراك مخصوص سرآشپز رو خوردم (خوراك بادمجون با تخم مرغ)

some kind of nostalgia!

توي خوابگاهها (دانشجويي يا هر جور ديگه ايش *) اگه دستشويي (همينطورحموم) توي اتاقها نباشه ، بيرون اتاقها چند تا دستشويي (و حموم) هست كه همه كنار همن . نكته جالب اينه كه هر كسي كه از اين دستشويي و حموم ها استفاده ميكنه ، حتي اگه همه ي دستشويي و حمومها خالي باشن هميشه ميره توي يه دونه ي خاص ، انگار كه آدمها نسبت به دستشويي و حمومي كه استفاده ميكنن تعصب دارن ، يا شايدم آدمها يه نوستالژياي توالت دارن . من رو ياد آدمهايي ميندازه كه تو كافه وقتي ميخوان سفارش بدن ميگن : "همون هميشگي لطفن!"

* ر ك به فيلم "آرامش با ديازپام ده" ]سامان سالور[

نيميشِد

از چهار راه رد ميشدم ، هدفون تو گوشم بود و تو حال خودم بودم .يه پيرزن وسط چهارراه ، دقيقن وسط چهار راه با يه كيسه ي گنده بغل پاش واستاده بود و نميدونم براي كي دست تكون ميداد. يهو يه مرد رو ديدم كه دويد اومد و كيسه رو برداشت . ديگه رسيده بودم اونور چهار راه و منتظر تاكسي بودم.ديدم آقاهه يه چيزي بهم ميگه . هدفون رو برداشتم گفتم بله ؟
گفت :"كوجا ميري؟"
گفتم :"دروازه تهران ."
گفت "بي بالا!"
رفتم جلو نشستم و باز هدفون رو كردم تو گوشم .
رسيديم سر پل فلزي ، يعني حدود دويست متر جلوتر ،ديدم آقاهه داره تو آينه به خانومه نگاه ميكنه و يه چيزايي ميگه ، هدفون رو برداشتم ، مرد ديگه حرف نميزد اما پيرزنه داشت ميگفت : "هميشه ي خدام بشون ميگم كه تا اونجا در بِست هركيم ميخَين تو راه سِوار كونين ، هر چيم ميخَين پول بسسونين ، فقط منا برسونين دمي دري خونِم ،اما هيشكِه حاضر نيميشِد كه سوارم كونِد . نيميدونم واسه چي! " ناله ي عجيبي تو صداش بود.
هدفون رو گذاشتم تو گوشم و جلو رو نگاه كردم. همونجا يه مسافر ديگه هم سوار شد. بعد از چهار راه وفايي تو فاصله ي بين دو تا آهنگ باز شنيدم كه پيرزنه داره حرف ميزنه:
"همينجا بيپيچين تو! آره دسِدونم درد نكنه ، الهي خير بيبيني ، همينجا پياده ميشم "
مرد پياده شد كيسه ي زن رو گذاشت پايين و پول مسيرِ صد تومني رو دو هزار تومن گرفت. سوار شد و تمام تلاش خودشو كرد كه به ما بگه واسه ثوابش بوده كه پيرزن رو رسونده و ما هم بايد ببخشيمش كه بدون اينكه بهمون بگه وقتمون رو گرفته و . . .
پلير رو خاموش كردم . مردي كه عقب بود گفت : "اين كارا را نكونيم پس چيكار كونيم ؟ شوما واقعن آدِمي خُبي هستين كه رسوندينش. ما هم كه حالا كاري نداريم ، فوقش ده دِقيقه ديرتِر ميرسيم ، چي چي ميشِد ، هيچي به خدا. اما اون پيرزن دعا ميكوند. اين خيليِس ! "
دوباره پلير رو روشن كردم ، تا رسيديم دروازه تهران ، پونصد تومن به راننده دادم و منتظر شدم پولم رو پس بده ، اما ديدم با پشتي حرف ميزنه . هدفون رو در آوردم . مرد داشت ميگفت : "من سَري پل سوار شدم مگه چند كورس راهه كه بايِد صدا پنجاه تومن بدم؟ "
راننده گفت : "هر چند كورس ، كرايه ش هِمينه! آقا دروغ ميگم؟"
رو به من گفت . گفتم : "بقيه پول منو بدين ديرم شده"
مردي كه عقب نشسته بود گفت : "من پولي زور نيميدم"
راننده گفت : "با بنزيني ليتري پونصد تومن كه نيميشد اينجوري مسافر كشي كرد. پنجاه ديگه بده تا درست شه! "
مرد گفت : "نيميدم ميخَي چيكار كني؟"
و راننده با عصبانيت پياده شد و در عقب رو باز كرد. . .

ديدم كلي آدم اومد و دور ماشين رو گرفت ، يه دويستي روي داشبورد بود ، ورش داشتم و پياده شدم.

پير شدم

صبح از سيتکو زنگ زدن بيدارم کردم ، کلن مثل اينکه وقت نشناسن. صدام اونقدر گرفته بود که خودمم نميشناختمش ، خانوم لطف کردن و فقط يه عذرخواهي خشک و خالي کردن واسه خالي نبودن عريضه.
5 دقيقه ديگه کلاس دارم اما حالشو ندارم.
امروز کلي کار دارم نميدونم چجوري به همه ش برسم. دارم ديوونه ميشم . واسه تابستون و برگشتن به تهران سر خونه زندگيم لحظه شماره ميکنم.
پير شدم اينجا.

روزنگار

دارم روزنگار مينويسم ، (تو يه سر رسيد)براي هر روز چند خط ناقابل ، خيلي جالبه ، امتحان كردنش بد نيست.
ديشب 1984 رو تموم كردم ، نميدونم چرا زودتر نخوندمش ، هر وقت ميرفتم كتاب بگيرم ، 1984 رو ميذاشتم واسه بعد . اما خوب بالاخره خوندمش ، بد نبود ، در واقع جالب بود !

پي نوشت : نميدارن يه چيز واسه خود آدم بمونه كه ، هر كاري ميكني ، هر چي ميگي ، هر چي ميخوني ، هر جا ميري فردا ميبيني همه دارن همون كار رو ميكنن ، همون و ميگن ، همون جا ميرن ، همون و ميخونن . . .خوب بس كنين ديگه بابا ، خودتون باشين ديگه. حالم به هم ميخوره ديگه ، آخه روزنامه خوندنت چيه تو ؟ برو دافت و بزن ديگه ! تازه مياد اخبار روز رو هم بهم ميگه ! خز !

اي بابا

آره داداش ما هستيم ، شما كجايي؟
پاش پونزده تا مشتِري نشِسته بابا ، ده بجنبون ديگه !
پرزنتيشنت خوب ميشه بابا ، اميد ، بيخود نگراني ، تازه تو كه نمره تم گرفتي !
من برم اونور ببينم كسي سيگار داره ، دارم ميميرم از ظهر هيچي هيچي هيچي . . .
معاون امور فرهنگي دانشگاه فرمودند كه يك پرده از نمايش بايد حذف بشه ! چرا ؟ چون ترويج فحشا ميكنه ! اِ ؟ آره ؟ حالا چيكار كنيم ؟ هيچي اجرا نميكنيم ! خَز ، اينهمه زحمت كشيديم براش !
كلاس نپيچون ترم آخري حوب اُزگل !
با خودتم حرف نزن !
اونم چشم !

مثل هميشه

مثل همه ي لحظه هاي ديگه ست.
مثل لحظه اي كه فيلم تموم ميشه و با خودت فكر ميكني كه آدمي كه باهاش فيلم رو تماشا ميكردي تا چند ماه ديگه ميره اونور دنيا و شايد تا سالها صداي خنده هاش رو و هيجان عجيبش رو موقع تماشاي فيلم نخواهي داشت.
مثل لحظه ي تموم شدن آهنگي كه دوست داري و ميدوني كه يه بار ديگه گوش كردنش هيچ دردي رو دوا نميكنه !
مثل نوشتن كلمات روي برگه ي سفيد . مثل لحطه ي تموم شدن برگه وقتي كه ميدوني شروع كردن صفحه ي جديد هيچ فايده اي نداره !
مثل خوندن آيت الكرسي موقع كشيدن سيگار.
كيا ميگن خدا نيست ؟ يه مشتي . . . خل ؟

دلم واسه خونه ، اتاقم ، مينا ، مامان و بابا تنگ شده.وقتي ازشون دور ميشم ميفهمم چقدر بيشتر از اون چيزي كه فكر ميكنم دوست داشتني هستن.
دلم واسه شوخي هاي بابا سر ميز صبحانه ، واسه صورت خوابالوي مينا وقتي صبح از اتاقش مياد بيرون ، واسه روزنامه خوندن پري سر ظهر وسط هال تنگ شده.دلم كاناپه ي روبروي تلويزيون رو ميخواد كه ولو شم روش و خوابم ببره ، بعدم بابا بياد و با صداي عوض كردن كانال ها از خواب بپرم و غرغر كنان برم تو اتاقم . دلم صداي پري رو ميخواد كه داد بزنه كم كن صداي آهنگو ! دلم واسه غرغراي بابا واسه اس ام اس زدن هاي مينا تنگ شده ، دلم واسه نگاه هاي هميشه اميدوار پري به پسرش بعد از جمله ي "سياوش نميخواي تختت و از وسط اطاق برداري بذاري يه گوشه ؟" هم تنگ شده.

اينجا هيچكدوم از اونا نيست.

بچه گربه ها و بوفه گردباد


دیروز موقع درست کردن دیش اون چهار تا گربه که میبینین رو با مادرشون پیدا کردم.توی جعبه ی تلویزیون زندگی میکنن. البته نتونستم از مادرشون هم عکس بگیرم ، چون به محض اینکه نزدیک شدم فرار کرد. خیلی خوشگلن.
اونم یه عکس دیگه از خفه کردن خودمون تو بوفه گردباد. خیلی خوردیم. اون بشقاب ها هیچ جنبه ی تزئینی نداره ها.

پی نوشت : نمایشنامه ی من چه میدونم ! هیچ ربطی به نیم رخ یک نیما پورگیو نداره .
پی نوشت : دیکه امشب برمیگردم اصفهان و احتمالن دوباره پست ها رنگ و بوی افسردگی و ناراحتی میگیره به خودش.


سوتت صورتی نباشه که ! باشه!ه

فکرشو که میکنم میبینم هیچ دوست ندارم برگردم اصفهان ، اما دیگه فقط یه کم مونده که واسه همیشه برگردم.

یه سری کارها هم اونجا دارم که حتمن باید انجام بدم .
مثلن اجرای نمایش "نیم رخ یک نیما پور گیو از روبرو"
مثلن ، تموم کردن تدریس این ترم.
مثلن ، عکس گرفتن از دانشگاهی که حالم ازش به هم می خورد ولی یه جورایی هم دوسش دارم.

فکر اینکه بعد از پنج سال دوباره دارم برمیگردم تهران خیلی خوشحال کننده ست، اما از یه طرفم باعث اضطرابم میشه ، هروقت بهش فکر میکنم یاد اولین روزی که وارد اصفهان شدم میافتم ، مهر سال هشتاد و دو ! هیچ وقت یادم نمیره که چقدر دلم گرفت وقتی پام رو از قطار گذاشتم پایین.
آدمها همه یه جور دیگه بودن ، شهر یه شکل دیگه بود ، حتی یه فرم دیگه حرف میزدن همه. اما خیلی زود همه چی روبراه شد و خیلی زود هم همه چی به گه کشیده شد و این نوسان خوب به گه هنوز که هنوزه ادامه داره.

آینده خیلی چیز عجیبیه.
گذشته هم!
فکر کن چیزی که بین این دو تا چیز عجیب افتاده چقدر عجیبه!

پی نوشت :

دیالوگ ماه:
-- چرا سوت خودنگار با اون کت شلوار سفیدش ، صورتیه؟
-چون اینجوری ث.ک.س ی تره!